نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهران بدون هیچ اعتراضی خیابان را دو رزد و بعد دوباره به سمت کازبا حرکت کردیم ...ناگهان فریاد زدم...

-مهران مهران من اونارو میبینم نگاه کن نگاه کن بهرام چجور در کنار نوری توی پیاده رو قدم میزنه...هر دو با پالتوهای بلند ماکسی که پوشیده بودند چون دو درخت بلند سرو شیراز گام برمیداشتند ...فردای آنروز نوری برایم چنین تعریف گرد.
-وقتی شما ما را ترک کردین ناگهان وحشت زده شدم تمام تنم میلرزید صدای دندونام که بهم میخورد یک لحظه قطع نمیشد خیال کردم تو اون نیمه شب منو تو یه بیابون لخت و عور رها کردین و رفتین ...چشمهام بهرامو نمیدید و قلبم از وحشت پر شده بود .ولی چند لحظه بعد بخار گرمی که از دهان بهرام بیورن میریخت منو بخود آورد .سرمو بلند کردم و تو چشمای بهرام نگاه کردم .ای خدا چقدر التماس چقدر گله و شکایت توی چشمای بهرام بود.
بهرام درست روبروی من ایستاده بود و بخاری که ازدهان هر دو مان بیرون میزد ما را بهم گره زده بود .من آرام آرام اشک میریختم و حس میکردم که دانه های اشکم چون گلوله های یخی به کف خیابون میغلطه بهرام هم گریه میکرد.اما دانه های اشک اون نمیریخت بلکه روی صورتش پر از مرواریدهای یخی شده بود ...هر دو اشک میریختیم.
ناگهان بهرام بصدا در آمد.
-نوری نوری ...چرا خرابش کردی...
من مثل پیچکی بدور خود پیچیدم و گفتم:عزیزم...عزیز دلم ...اصلا حرف نزن...من بیمار شدم...نمیدانم این چه میکروبی بود هیچکس هنوز این میکروبو نشناخته اما این کثیفترین میکروبیه که بجان عشق میفته و عاشقو از پا میندازه...من نمیدونم...بخدا نمیدونم چرا اینطوری شد و چرا آنطور من از پا در اومدم ...اصلا من خواب بودم...تاریک بودم...پرویز هم کابوس این خواب بود...حالا بیا بریم شاهچراغ و دوتایی دعا کنیم که از این کابوسها خلاص شدیم تو رو خدا بیا بریم.
بهرام صورتشو که میون یقه پالتو پنهان شده بود جلو آورد و مرا عاشقانه تماشا کرد...آخ خدای من!باز همان عطر همیشگی!عطری که همیشه از بهرام یک موجود اثیری و رویایی میساخت...انگار که طلسم شکن جادوی پرویز بود.حس میکردم که در بوی خوش بهرام قدم به یک آتشکده بزرگ میگذارم.آتشکده عشق...
اتومبیل بهرام را گذاشتیم و پیاده به راه افتادیم...چند قدم بالاتر پاسبانی جلو راهمونو گرفت و پرسید:اتومبیل مال شماست؟
-بله آقای پاسبان!
-پس چرا با خودتون نمیبرید کامو؟
آخ که دلم میخواست به دست و پای پاسبان می افتادم و از اینکه ما رو کاکو صدا زده بود تشکر کنم .دلم میخواست از خوشحالی وسط خیابان پهن و دریا مانند بایستم و از ته دل آنقدر جیغ بکشم ...آنقدر فریاد بزنم که بمیرم...در این لحظه با لحن هیجان زده ای که هرگز در خودم سراغ نداشتم خطاب به پاسبان گفتم:آقای پاسبان ما عاشق هم هستیم ما همدیگه رو دیوانه وار دوست داریم ...ما مدتی از هم جدا بودیم اما امشب دوباره همدیگه رو پیدا کردیم...و حالا میخواهیم بریم برای خودمان و عشقمان دعا کنیم برای همه آدمهایی که عاشقند دعا کنیم .راستی شما هم حتما زنی رو دوستدارین؟آخه مگه میشه بدون عشق تو این هوای سرد کشیک داد؟خوب برای شما هم دعا میکنیم...برای همه مردم!
پاسبن با ژست مهربان مخصوص مردم شیراز بما نگاه میکرد و لبخند میزد بهرام مرا با خود میکشید و میبرد و من هنوز بلند بلند خطاب به پاسبان میگفتم:برای تو هم دعا میکنم برای زنی که همین الان پشتدر منتظر بازگشتته!
بخدا راست میگم کم کم صدایم با اشک و گریه مخلوط میشد و بعد بسوی بهرام برگشتم.
-بهرام بهرام خوب من منو ببخش من از اولش فقط تو را دوس داشتم همیشه هم تو را دوست داشتم همیشه هم ترا دوس دارم...
نمیدانم چقدر هذیون گفتم چقدر زار زدم...چقدر از گذشته و آینده بافتم...وقتی بخود آمدم کهدر خلوت شب کنار بهرام ایستاده بودم و داشتم بر میله های سرد معجر شاهچراغ بوسه میزدم...
چقدر خسته بودم انگار که ازدامنه کوه بلندی پایین آمده بودم .زانوهام درد میکرد چشمام میسوخت اما آن فضای روحانی و سپید که در تلالو صدها چراغ میدرخشید آرامش مخصوصی در رگهایم تزریق میکرد.
-بهرام بهرام منو ببخش...من جادو شده بودم...تو میتونی اینو باور کنی؟
بهرام بمن نگاه کرد نگاه کرد و بعد بادستمال کوچکی اشکهامو گرفت و گفت:نوری...بس کن.
من فریاد زدم.
-تو منو نوری صدا کردی...تو منو بخشیدی؟
بهرام باز دوباره در ارامش اسم منو تکرار کرد...
-نوری نوری اگه بدونی چی بر من گذشت؟اگه بدونی همینجا غصه سنگ میشی.
من مثل مادری که بخواد فرزندشو نوازش بکنه دستمو برای نوازش صورت بهرام بالا بردم...
-بهرام...بهرام...کاش میمردم و این حرفهارو نمیشنیدم ...چقدر سخت بود...چقدر...
بهرام سرش را نزدکی گوشم پیش آورد.
-تو باید همینجا یه قول بمن بدی...
-هر چی تو بخوای تسلیم هر چی تو بخوای اگه بگی بیا از شیراز بریم از تهران بریم حرفی ندارم بریم.
-ببین نوری ...من دیگه نمیتونم ایم محیط رو تحمل کنم .من نمیتونم وقتی شانه در شانه هم راه میریم نگاه مسخره آمیز پرویزو تحمل کنم من نمیتونم گشه و کنایه بچه هارو تحمل کنم...ما باید از ایران بریم...
برای یک لحظه...فقط یک لحظه فکر کردم بهرام من راست میگه...من در دنیای جنون زده ام کاری کرده بودم که تحمل آن برای مردی مثل بهرام دشوار بود...بی اختیار دهانم را باز کردم و گفتم:باشه باشه عزیزم ...من موافقم...برای من فرقی نمیکنه که منو کجا ببری ...هر جا تو بری منم با تو هستم.
بهرام که فکر نمیکرد به این زودی جواب موفقو از من بگیره اول با حیرت بمن نگاه کرد و بعد با هیجان مخصوص خودش گفت:یعنی تو قبول میکنی؟تو با من میایی؟
-بله عزیزم... بله.
برای اولین بار لبخندی روی لبهایش پخش شد و گفت:ما میریم آمریکا فکر همه چیزشو کردم...دانشگاه ما با دانشگاههای آمریکا مبادله دانشجو داره...ما میتونیم از این امکان استفاده کنیم...
-بسیار خوب عزیزم خودتو ناراحت نکن هر وقت دلت بخواد حرکت میکنی...
- از همین فردا شروع میکنیم...
-باشه عزیز دلم از همین فردا شروع کن...
-تو برای مامان و بابا بنویس که میخوای با من عروسی کنی و بریم آمریکا.
-عروسی؟آه...نه...تو با من عروسی میکنی...آه...نه...
مهتا مهتا تو نمیدونی من چه حالی داشتم ...میخواستم بخندم گریه کنم فریاد بزنم سرم گیج میرفت...برای یک لحظه حس میکردم بال در آوردم تو آسمون شیراز مثل یه پرنده پرواز میکنم و لحظه ای حس میکردم تو یه تونل سیاه و تاریک دارم خفه میشم...سرم به دوران افتاده بود و کم کم تبدیل به هیچ میشدم...یه وقت احساس کردم که دوباره داریم راه میریم هوای سرد دوباره چشمان تبدار منو باز کرده بود...برای مدت کوتاهی حس کردم همه آن حرفها و گفتگوها فقط یه خواب بوده ...اما چشمان بهرام آنقدر مصمم و روشن بود که من همه چیز را حقیقی و زنده حس کردم ...بهرام میخواست خاطره دردناک ماههای جدایی و یادگارهای شوم دوستی من و پرویز را برای همیشه از ذهنش پاک بکنه و من هم خوشحال بودم که در برابر آن گناه غیر قابل بخشایش آنقدر تسلیم و مطیعم که هر پیشنهادی را از جانب بهرام میپذیرم وقتی ما سوار اتومبیل شدیم که سپیده دمیده و ما حرفها و قرارمونو گذاشته بودیم...
در لحظاتی که نوری قصه دیشب را تعریف میکرد من حس کردم که بهرام ضمن اینکه عاشق و دیوانه نوری است بشدت هم از گذشته رنج میبرد و میخواهد با خروج از کشور همه آن گذشته های رنج آور را از دامن عشق خود و نوری قیچی کند.اما از همان لحظه هم دلشوره عجیبی پیدا کردم آیا مردی که تا این اندازه نسبت به گذشته حساسیت داره میتواند در خارج از مرزها گذشته ها را به فراموشی بسپرد؟چون گذشته چیزی جدا از آدمها نیست...خیابان یا کوچه ای نیست که وقتی از آن گذشتیم دیگر با ما و در ذهن ما نباشد گذشته آدمها با آنهاست ...همیشه...اما خیلی زود گریبانم را از چنگال این فکر ازاردهنده خارج کردم و در هر صورت بهرام بهترین راه را انتخاب کرده بود ...نوری خیره خیره بمن نگاه میکرد تا من اظهار نظر کنم...
-میدونی نوری...این بهترین راه است خوشبختانه وضع مالی تو و بهرام هم خوبه و دیگه جای هیچگونه نگرانی نیست...فقط...
-فقط چی؟
-من بهترین دوستمو از دست میدم...
نوری با قلب مهربانی که در سینه اش میطپید دست در گردنم انداخت و گفت:-مهتا اگر چه دوستیمون فقط ۸ ماه ازش میگذره ولی من خودمو بیشتر از ۶۰ سال بتو نزدیک میدونم.
-منم همینطور وقتی تو بری برای من هم همه چیز تموم میشه ...بیا حرفشو نزنیم نمیخوام برات گریه کنم...
نوری روی بسترم نشست و به دیوار روبرو خیره شد.چهره اش خسته و کوفته بود زیبایی درخشان و بهاری او اینک به پاییز غبار آلود میمانست حس میکردم در تریدی غم انگیزی دست و پا میزند کنارش نشستم و گفتم:نوری از چی رنج میبری؟تو رو خدا بمن بگو...
نوری سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت:نمیدونم نمیدونم ...بهرام از گذشته خیلی رنج میبره...میترسم هرگز نتونه این دو سه ماهه لعنتی رو فراموش کنه...
-ولی تو چی؟تو همه ارتباط خودتو با گذشته قطع کردی...
-شاید باورت نشه مهتا...ولی من از اون ۳ماه نفرت دارم ...حتی حاضرم یک دست و یک پام را به این شرط که او ن ۳ماه لعنتی از مغز من و بهرام پاک بشه و ما هرگز اون ۳ ماه لعنتی رو نداشته باشی.
-یهنی تو باز همونطور عاشق بهرامی...
-همونطور که بودم...خیلی دیوونه تر گاهی آدم تو خواب کارایی میکنه که تو بیداری اگر بکشنش هم نمیکنه دوستی من و پرویز یه همچی خوابی بود ...من در بیداری دیوونه بهرامم اگر بدونی چه حالی دارم؟
روزها بسرعت از پی هم می آمدند سایه ای از خود بر زندگیمان میریختند و بعد در ابدیت پنهان میشدند بهمن ماه بود...سردترین ماه زمستان ایران ...فضای دانشکده ما زیر برف سنگینی فرو رفته بود بچه های شیطان و شاد بیاد دوران کودکی در برف بازی مبالغه میکردند تو از گوشه حیاط دانشکده میگذشتی که ناگهلن زیر رگبار گلوله های برفی قرار میگرفتی از سرما بر خودت میلرزیدی دانه های ریز برف از لا به لای یقه ات روی بدنت سر میخورد و چندشت میشد اما هرگز خونسردی خود را از دست نمیدادی بلکه تو هم بلافاصله به جمع آنها میپوستی تا بر سر دیگران گلوله برفی بریزی اما در میان این بازیهای دلپذیر و جوانانه جای بهرام و نوری خالی بود ...آنها خودشان را از دید دیگران پنهان میکردند کمتر در اجتکاع ظاهر میشدند و بیشتر هم بدنبال نقل و انتقال خود بودند اغلب اوقات نوری را میدیدم که پوشیدهدر لباسی گرم و بلند جلو دفتر دانشکده منتظر بهرام بود ...بهرام با عجله از دفتر خارج میشد و میگفت:خوب اینکار هم درست شد بقیه ش هم بمن قول دادند آنها فقط منتظر پذیرش هستند.
شبها بیشتر با هم بودیم...بهرام هر شب گزارش کوتاهی از آنچه کرده بود به مهران میداد و نوری با اندوهی عمیق بمن نگاه میکرد و بعد لبخندی روی صورت بهرام میپاشید...نوری آنقدر در خود فرو رفته و عمیق بود که من بزحمت او را میشناختم...آن فرشته رویایی دانشگاه شیراز اینک زنی غمگین و آرام بود که بیشتر فکر میکرد و کمتر حرف میزد .پدر و مادر نوری با ازدواج و ادامه تحصیل در آمریکا موافقت کرده بودند و پدر ثروتمند بهران نیز کاملا به فرزند خود دلگرمی داده بود .نوری که میدانست دیگر عزیمتشان از شیراز قطعی است کمتر به کلاس می آمد مخصوصا که سرانجام پذیرش آنها هم رسید و قرار شد هفته آینده برای عروسی و عزیمت به آمریکا عازم تهران شوند.
اگر چه من منتظر چنین واقعه ای بودم اما باز هم در آن شب سرد مهتابی که نوری در آستانه در اتاقم ایستاده و این خبر را بمن داد اول گنگ و منگ به او خیره شدم و بعد بازوانم را برویش گشودم و او را مثل بچه ای بغل زدم و در حالیکه اشک و خنده در صدایم بهم ریخته بودند فریاد زدم:نوری نوری عزیزم عروسیت مبارک!
نوری همانطور که در چهار چوب در ایستاده بود سرش را روی شانه ام کذاشت و گفت:مهتا میتونم ازت یه خواهشی بکنم.
-بله عزیزم.
تو برای عروسی من می آیی تهرون...؟
قلبم از شادی شکفت او را بوسیدم و گفتم:چرا نیام؟حتما میام مهران را هم حتما با خودم می ارم...
نوری به کنار پنجره رفت به آسمان خیره شد و گفت:پس مهمون ما با هم میریم تهرون...
-آره موافقم تو عروس خوشگل من علاوه بر این مسافر آمریکا هستی و خاطرت هم خیلی عزیزه!
-متشکرم مهتا تو نمیدونی دلم برات چقدر تنگ میشه یاد تو یاد مهربونیهای تو یاد روزهایی که تو این فلت با هم زندگی میکردیم و از زندگی حرف میزدیم همیشه تو قلب من باقی میمونه ...و آنوقت...
ناگهان نوری با صدای بلند به گریه افتاد و صورتش را با دو دست پوشاند و روی بسترم افتاد...
من خودم را به ا ورساندم موهایش را نوازش دادم...
-عزیزم نوری جان...چته؟چی تو رو اینقدر ناراحت کرده؟تو میخواهی لباس سپید عروسی بپوشی باور کن تو قشنگترین عروس روی زمین هستی...
نوری سرش را بلند کرد چشمان قشنگ و درشتش را که د ر اشک غرق بود برویم گشود و در حالیکه قطرات اشک بنرمی از شبکه مژگاهن بلندش فرو میریخت گفت:مهتا مهتا تو خیال میکنی من خوشبخت میشم؟خیال میکنی زندگی همینه که من انتخاب کردم؟خدایا من میترسم...من از آینده میترسم...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید