نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 10-13-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نازي دختر،دختر عموي بابا. نسرين انوم كه به تازگي تو بيست وشش سالگي ليسانس زبان گرفته بود وعادت داشت تو حرف هايش كلمه هاي انگليسي بپراند با ناز و عشوء گفت: پدرام خان ،با اين حساب لابد، عروستون هم هستند.
عمو گفت: اين ها چه ربطي به هم دارند. بي خود براي ژينا حرف درست نكنيد. به كامران نگاه كردم كه رنگ و رويش رفته بود با لبخندي بهش فهماندم كه ديدي من راست مي گم.
كامران از جايش بلند شد و دستم را گرفت بجايش نشاند و گفت:تو اين جا بشين تا من هم بگم كه اگه من مردم بدونيد وارث و جانشين من دختر عمومه
با اين حرف من و همگي به سمتش برگشتيم و گفتم:واي خدا نگنه كامي اين چه حرفيه
با خونسردي گفت :خب آدميزاده منم كه وارث مستقيم ندارم براي همين تصميم گرفتم وصيت كنم كه ثروتم به تو برسه
فرنگيس بدون فكر يكهو گفت:خوش به حالت ژينا جون
با عصبانيت به سمتش برگشتم و گفتم :يعني چي خوش به حالم مگه من لاشخورم كه بخوام ارث پسر عموم رو بخورم
فرنگيس كه خودش متوجه شده بود كه حرف بدي زده به تته پته افتاد و گفت:ببخشيد ژينا جون من منظورم اين نبود
مريم كه نزديك كامران ایستاده بود دست كامران رو گرفت و گفت:همش تقصير كامرانه كه اين حرفا رو مي زنه چرا مي خوايي با اين حرفا شبمون رو خراب كني؟
كامران دستش رو بيرون كشيد و گفت :خوب بگذريم از اين حرفا بابك تو از دكتري و بيمارستان بگو
بابك خنديد و گفت:به قول بعضي ها ما دكتر بعد از اينيم ولي با همه ي اينها كلي دختر ترشيده هستند كه دنبالمون باشند و بخوان خونه و ماشين به ناممون كنند
با اين حرف جيغ تمام دخترا به آسمون رفت و هر چي دلشون خواست به بابك گفتند كه به علامت تسليم دستهايش رو بالا برد و خنديد و گفت:باشه ترورم نكنيد من حرفم رو پس مي گيرم
تينا گفت: داداش جونم انگار، خيلي باورت شده كسي هستي چيزي كه تو خيابونا و پشت تاكسي ها و آژانس ريخته همين دكتر مهندس هاي بيكاره
كامران با تاسف سرش را تكان داد و گفت:براي اينه كه همه به يك سري رشته ها رو ميارن و كلي تخصصي كه جامعه نياز داره ناديده مي گيرند
گفتم:حالا با اين هنرستانها بچه ها دارند رشته هاي مختلف رو مي خوانند ولي هنوزم بعضي ها مي گويند كه رشته هاي فني به درد نمي خورند
تينا گفت: همين مامان من مي گه بابك دكتر ميشه ولي تو چي؟
نازي گفت:آخه تو كشور ما رشته هاي هنري رو زياد جدي نمي گيرند
كامران هم گفت: خوب اين نظر شماست
فرنگيس گفت:ولي خوش به حال شما كامران خان كه تو اروپا زندگي مي كنيد من خيلي دوست دارم برم اونور آب ولي بابا ميگه تا ازدواج نكنم نمي گذارد بروم
كامران هم خيلي جدي گفت: خب مي تونم براتون يك شوهر آنجايي پيدا كنم تا عقدتان كند و برويد
فرنگيس با ذوق و شوق پرسيد راست ميگيد كامران خان ؟
كامران سرش رو تكون داد و گفت: ولي اينكه بتونيد با هم زندگي كنيد و يا نه رو نمي تونم تضمين كنم
فرنگيس :اوه چه بد
نازي گفت: ولي به نظر من مردهايي كه اروپا يا آمريكا زندگي مي كنند خيلي با شخصيت ترند
ماني:دست شما درد نكنه نازي خانوم
كامران : اگه يه مدت اونجا زندگي كني ديگه اين طور فكر نمي كني همانطور كه به نظر من دختر هاي اروپايي بدرد ما مردهاي ايراني نمي خورند و همه سعي مي كنند كه با يك دختر خوب ايراني ازدواج كنند و با اين حرف نگاهش رو به صورتم دوخت
منم گفتم: از بس كه اين مردا پررو تشريف دارند هر كاري دلش بخواهد تو اروپا مي كنند و بعد هم ميايند ايران و به ماماناشون مي گن يه دختر آفتاب مهتاب نديده كم سن و سال برامون پيدا كنيد كه هر جور دلمون مي خواد رفتار كنه و با همه چي ما هم بسازه
كامران ابروهايش رو در هم كشيد و گفت: منظورت كه من نيستم
شانه اي بالا انداختم و گفتم :منظورم شخص خاصي نبود بلكه كلي مي گم مثلا براي يكي از دوستانم يه خواستگار اومده بود كه مي گفت تو مونيخ رستوران داره و چنين و چنان ولي وقتي دايي دختره كه اتفاقي همون جا درس مي خونده براي تحقيق مي ره مي بينه آقا تو رستوران ظرف شويي مي كند و توي يك اتاق اجاره اي زندگي مي كنه ولي مي خواسته دختر مردم رو ببره اونجا و بعد هم بگه همينه كه هست حالا كه نمي خواي طلاق بگير
كامران : خوب از اين مورد ها كه هست ولي تو همين ايران هم كم نيستند ادم هاي دروغ گو و دغل باز
تينا: درسته ولي اينجا امكانات تحقيق بيشتره مهوش كه تا آن لحظه ساكت گوش مي داد گفت: ولي كامي ما كه همه جوره مهر استاندارد داره
با اين حرف همه خنديدند كه من گفتم :بر منكرش لعنت
با صداي عمه كه مي گفت: كامران جان بيا اينجا عمو مسعود كارت داره كامران از جمع جدا شد و رفت
ماني كنارم نشست و گفت :اين كامران هم انگار خيلي دوستت داره اون از كادوي گرانقيمتش اين هم از ارث و ميراثش كه بهت بخشيدن
گفتم :قضيه رو جدي نگير فقط يه شوخي بود كامران زياد شوخي مي كنه
فرزين هم كه تا اون موقع در جمع ما نبود به ما پيوست و بعد از بلند شدن ماني سريع خودش رو به من رسوند و گفت:مي شه بپرسم چرا به درخواست ازدواجم جواب رد داديد ؟ من شرايط يك مرد ايده آل رو براي زندگي دارم و مي تونم هر طور بخواييد براتون امكانات فراهم كنم در ضمن اين كه به شما علاقمندم
از روي مبل بلند شدم و گفتم :اين كه شما مي تونيد مرد ايده آلي براي دختر ها باشيد شكي نيست ولي من فعلا قصد ازدواج ندارم و فكر هاي ديگه اي دارم
روبه رويم ايستاد و پرسيد :پس اگر زماني قصد ازدوج داشتيد مي تونم اميد وار باشم كه روي پيشنهادم فكر كنيد؟
با بي حوصلگي گفتم:نمي دونم حالا تا چي پيش بياد ببخشيد من بايد برم و بدون اينكه منتظر پاسخش بشم ازش دور شدم و پيش بابا رفتم و گفتم: بابايي نمي خواييم بريم من كه خسته شدم
بابا گفت: نه عزيزم هنوز زوده مهمانها نرفتند اگه خسته اي برو استراحت كن
نگاهم به كامران افتادكه همراه عمو مسعود و چند تا از آقايان مشغول صحبت بود دنبال تينا گشتم كه ديدم روي مبلي نشسته و در حال خميازه كشيدنه پیشش رفتم و گفتم: تينا بيا بريم تو حياط كمي هوا بخوريم
با بي حوصلگي گفت :من خوابم مياد ترجيح ميدم تا مهماني تمام شود همين جا چرت بزنم تو اگه مي خوايي برو
گفتم: باشه و به تنهايي به حياط رفتم كمي قدم زدم و بعد روي صندلي نشستم و به فكر فرو رفتم اين كه رفتارم با كامي درست بود يا نه در حال حلاجي كردن مسائل بودم كه خوابم برد با سنگيني چيزي كه رويم قرار گرفت چشم هايم رو باز كردم و ديدم كامران است كه كتش را رويم انداخته بوي بدنش با ادكلن و بوي سيگار همه در كتش در آميخته بود نفس عميقي كشيدم و بوي تنش را به خوبي احساس كردم
كامران كه ديد چشم هايم را باز كرده ام به نرمي گفت: نمي خواستم بيدارت كنم دنبالت گشتم ديدم نيستي اين جا پيدايت كردم گفتم سردت نشه
گفتم:تموم نشد؟
- چي؟
- مهموني ديگه
- خسته اي؟
- خيلي
- مهمانها در حال رفتن هستند تا يك كمي چرت بزني رفتيم
چشم هايم رو دوباره بستم و بعد با صداي بابا كه مي گفت: ژينا بابا پاشو مي خواهيم بريم از خواب پا شدم و كت كامران رو به دستم گرفتم و وارد ساختمان شدم اكثر مهمان ها رفته بودند .كت كامران را بهش دادم و گفتم:مرسي
نگاه سنگين عمه پريوش رو وقتي كت كامران رو مي دادم هر دو ديديم
کامران گفت:"ژینا تو حیاط خوابیده بود دیدم سردش میشه کتم رو رویش انداختم" مهوش با حالتی که حسادت در ش معلوم بود گفت:"ای کاش ما هم خوابمون می برد."عمه گفت:"خوب ژینا جان می رفتی تو اتاق می خوابیدی" عمه پرستو گفت:"امروز ان ها خیلی خسته شدند مگه تینا رو نمی بینی روی مبل خوابش برده"به هر صورت از همگی خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.من و مامان و بابا با یک ماشین و عمو و کامی و مامان گل پری هم با یک ماشین دیگه آمدند. وقتی به خانه رسیدیم از خستگی سریع خوابیدم.صبح که نور از پنجره تابید چشمام رو باز کردم و با یادآوری اینکه دیگه مدرسه ندارم دوباره به خواب رفتم.با تکان های دست مامان گل پری از خواب بیدار شدم و سلام کردم که گفت:"سلام به روی ماهت,نمی خوای پاشی,ساعت دوازده و نیم است."
لبخندی زدم و گفتم:"خواب بعد از مدرسه خیلی چسبید" موهایم رو نوازش کرد و گفت:"ولی یه روزی میرسه که آدم حسرت روزای مدرسه رو میخوره و می گه ای کاش بزرگ نمی شدم راستی مامانت درباره ی ساختن سوئیت برای لیلا بهم گفته.خواستم بگم هیچ اشکالی نداره. تمام خرجش هم با خودم.هرجور که می خوای درستش کن.امیدوارم حضور لیلا و بچه اش خیر و برکت بیشتری به زندگیمون بده"
خودم رو لوس کردم و گفتم:"مامانی من میخوام برای هستی ,لباس و وسایل بچه بگیرم بهم پولش رو میدید,نمی خوام از بابا بگیرم" با تعجب پرسید:"هستی".گفتم :"آره دختر لیلاست.باباش قبل از مرگ گفته اگه دختر شه اسمشوهستی بذاریم."سرش رو تکان داد و گفت:باشه,می تونی کارت اعتباری منو ببری و خرید کنی .ولی اول بگو ببینم تو کارت اعتباریت مگه پول نیست؟" چرا ولی خوب خرید وسایل بچه گران میشه نمی خوام کم بیارم. در ضمن میخوام لیلا را به کلاس خیاطی بفرستم که این روزا کمتر فکر کنه. لبخندی زد و گفت:"کار خوبی می کنی .ببین چقدر خرجش میشه که برات چکش را بنویسم.ولی بهتره اول به کامران بگم چند نفر رو پیدا کنند کار بنایی رو شروع کنند وقتی همه چیز آماده شد بعد وسایل رو بخرید. چرا به کامران بگید؟
برای اینکه بابات و عموت کار دارند ولی کامران فعلا کاری جز گشت و گذار نداره در ضمن نمیشه همه ی کارها رو تو انجام بدی بالاخره اونم پسر خانواده ی کیانی است.حالا هم پاشو یه دوش بگیر که حسابی قیافت پف کرده و بیا پایین که کم کم باید نهار بخوریم. چشمی گفتم و رفتم دوش گرفتم.سرحال شدم و دامن زرشکی و بلوز سفید پوشیدم و پایین رفتم وبه مامان گفتم :"صبح بخیر" مامان خندید و گفت:"ظهر شما بخیر خانم خوشخواب,چایی می خوری یا نهار بخوریم"
روی صندلی نشستم و گفتم:"فکر کنم نهار بخوریم بهتره,راستی عمو و کامران خونه نیستن" عمو نه ولی کامران تو اتاقشه,تا زری خانم همراه خاتون غذا رو می کشند تو هم برو کامران رو صدا بزن بیاد نهار بخوره.توی آشپزخانه را نگاه کردم دیدم خاتون ظرف قرمه سبزی رو پر کرده و روی میز گذاشته. گفتم:"آخ جون دستت درد نکنه که هوس قرمه سبزی کرده بودم.راستی برای لیلا هم بردید."دستش را با پیشبندش خشک کرد و گفت:"نه هنوز ,وقتی غذای شما را کشیدم می برم" گفتم:"پس مش رجب کو" گفت:"توی خونه داره کنار لیلا استراحت می کنه و با این حرف خندید" آهسته و بی صدا به اتاق کامران که پشت سالن نشیمن قرار داشت و رو به حیاط بود رفتم و آروم گوشم رو به در چسبوندم ببینم صدایی میاد یا نه؟ که هیچی نشنیدم . آهسته به در زدم که گفت :بفرمایید در را باز کردم دیدم روی تخت دراز کشیده و تی شرت کرمی با شلوارک مشکی پوشیده و مشغول کتاب خواندن است.سلام کردم که از جاش بلند شد و گفت:"سلام به روی ماهت .چی شده؟اینجا اومدی " کتاب رو از دستش گرفتم و گفتم :"ببینم چی می خونی؟دزیره,کتاب خیلی قشنگیه" گفت:"آره من دو سه بار خواندم اما بازم دوست دارم بخونم." گفتم:"مامان گفته بیای نهار,حاضره.ولی می خواستم بگم که دیشب مهوش بدجوری بهت نگاه می کرد" خندید و گفت:"خوب تقصیر توئه,نمی گفتی گردنبند رو من خریدم که اون قدر عمه اینا حساس نمی شدند"
پرسیدم:"ناراحتی؟"
در حالیکه در اتاق را باز می کردیم که خارج شویم گفت:"چرا باید ناراحت باشم.تازه کلی هم کیف کردم" گفتم:"خوشحالم"و بعد به سالن رفتیم که مامان و مامان گل پری پشت میز منتظرمان بودند.وقتی چشمش به غذا افتاد گفت:"آخ جون قرمه سبزی.می دونی زن عمو تو فرانسه با تمام اینکه خدمتکارا وآشپزم ایرانی اند ولی هیچ بوی ایران رو نمی ده حتی طعم غذاهایی که درست می کنند"وبا این حرف بشقاب غذا پر کرد . مامان گفت:"می دونم اون دو سالی رو که به خاطر تخصص پرویز مجبور بودم تو پاریس بمونم خیلی بهم سخت گذشت.حالت رو می فهمم" کامران با خنده گفت:"خوبه دیگه,من باید تو تنهایی غربت بسوزم و بسازم اون وقت شماها اینجا همگی دور هم خوش بگذرانید" مامان گل پری گفت:"الهی بمیرم برات مادر,چقدر به این شاهرخ گفتم که شهرام خان,کارخانه را آنجا بنا کرده دلیلی نداره تو هم ادامه اش بدی,گوش نکرد.وگرنه بابات هم تو غربت زنش رو از دست نمی داد,تو هم الان مادر بالای سرت نبود" کامران با خونسردی تمام گفت:"همون موقع که زنده بود بالای سرم نبود و می خواست از بابا جدا بشه.اون اگه تو ایرانم بود بازم با ما زندگی نمی کرد,اون فقط و فقط پول رو می شناخت" مامان از اینکه کامران به این راحتی درباره مامانش حرف می زد با تعجب نگاهش کردکه گفت:"شما نمی تونید بفهمید چون همیشه و در همه حال برای ژینا مادری کردید.ولی من هیچ وقت طعم مادر داشتن را نچشیدم.حالا هم خودتان را ناراحت نکنید و غذاتون رو بخورید." مامان برای اینکه جو را عوض کنه گفت:"راستی دیشب,نظرت درباره دختر عمه هات و بقیه دخترها چی بود؟" شانه ای بالا انداخت و گفت:"یه مشت دختر لوس و ننر.که عاشق اروپا رفتن هستن و پول براشون عزیزترین چیزه"
خواستم که اعتراض کنم که گفت:"چیه بازم جبهه گرفتی تو رو که نگفتم.نمی دونم این ژینا وقتی این ها رو قبول نداره,چرا ازشون دفاع می کند" گفتم:"برای اینکه هر چقدر هم بد باشند باز هم از شما پسرها بهتر هستند."
مامان گل پری گفت:"ژینا فرزین آخر شب چی بهت می گفت" گفتم:"هیچی یه مشت چرندیات" کامران گفت:"هنوز داری درباره اش فکر می کنی؟" مامان گل پری گفت:"چه فکری ,این که همون دیشب,بلافاصله جواب رد داد و لحظه ای هم مکث نکرد." کامران نگاه پیروزمندانه ای بهم کرد و گفت:"که اینطور" به مامان گل پری گفتم:"نمی خواهید به کامران دستور کارهایش را بدهید تا انقدر فضولی نکند" مامان گل پری هم به کامران جریان ساخت سوئیت رو توضیح داد و گفت:"که به دنبال کارش باشد" در حالی که لیوان آبش را سر می کشید گفت:"چشم ,همین الان بعد از اینکه یه چایی بخورم میرم دنبالش "گفتم:"دستت درد نکنه منم الان برات چایی میریزم"وبه سمت آشپزخانه رفتم. زری خانم پرسید:"چیزی لازم دارید؟" گفتم:"نه می خواستم یه چایی بریزم" خواست برایم بریزد که گفتم:"خودم میریزم" چون مامان اینا عادت به چایی نداشتند دو فنجان چای ریختم و به سالن برگشتم.روی مبل نشسته بود.کنارش نشستم و چای را روی میز گذاشتم و گفتم:"بخور که زودتر بری" خندید و گفت:"چقدر هم عجله داره.ای کاش برای با من بودن هم عجله داشتی"
گفتم:"خواهشا لوس نشو.یه کاری حالا ازت خواستم." در حالیکه چایش را می خورد گفت:"تو جون بخواه ,کیه که دریغ کنه." گفتم:"جون پیشکش.این یه کارو بکن تا بعد"گفت:"باشه تا بعدش رو هم ببینیم"و گفت:"فعلا خداحافظ" بعد از رفتنش تلفن زنگ زد تینا بود و کلی درباره مهمانی دیشب حرف زدیم و خندیدیم.از تینا پرسیدم برای این چند روزه برنامه ای نداره که گفت :نه چطور مگه؟ گفتم:"چند روزی میخوام برم خانه خاله بهناز و آنجا باشم.اگه کاری داشتی به موبایلم زنگ بزن"خندید و گفت:"چیه,داری از دست سوژه مورد نظر فرار می کنی و میخوای در دسترس نباشی" گفتم :"نه بابا,تو که می دونی من همیشه بعد از امتحانا یه چند روزی میرم خونه خاله اینا"
گفت:"خوش به حالت که با خاله ات صمیمی هستی و با پسر خاله هاتم رفیق" گفتم:"آخه خاله چون دختر نداره و سه پسر به قول خودش زلزله داره,هم خودش و هم عمو بهرام منو خیلی دوست دارند." با حسرت آهی کشید و گفت:"خوش بگذره اگه مهتاب اینا زنگ زدند حتما خبرت می کنم که با هم بریم بیرون" خداحافظی کردم و پیش مامان رفتم و گفتم:"مامان,من میخوام چند روزی برم خونه خاله اینا"در حالیکه تلویزیون تماشا می کرد گفت:"مگه خاله اینا از شیراز آمدند؟"گفتم :"آره,آرش گفته بود دیروز برمی گردند". –خوب به بهناز زنگ بزن ببین خانه هستند یا نه؟ -باشه به خاله تلفن کردم و گفتم:"امشب میرم خانه شان که گفت:قدمت روی چشم عزیزم,می گم آرش سر راه دانشگاه بیاد دنبالت"سیاوش که یک سال از من کوچکتر بود سفارش چند تا کتاب داد که گفت برایش ببرم.به اتاقم رفتم و چند دست لباس و وسایل شخصی ام را برداشتم و بعد از برداشتن سفارشات سیاوش برای کیارش هم که امسال راهنمایی را تمام می کرد چند تا از کتاب های پلیسی ام را برداشتم و شلوار جین و بلوز مشکی پوشیدم و مانتو روسری ام رو برداشتم و وسایل رو توی حیاط روی صندلی گذاشتم. مامان گفت:"داری میری"با سر اشاره کردم آره .گفت :"به آژانس زنگ زدی" گفتم:"نه آرش میاد دنبالم" گفت:"با سیاوش و کیارش آتیش نسوزونید و خاله ات را اذیت نکنید" خندیدم و گفتم:"من اگه خونه خاله رو به آتش هم بکشم خاله و عمو بهرام هیچ اعتراضی ندارند,مگه نشنیدی میگن خونه خالته که هر کاری که دلت می خواد می کنی" مامان گل پری که پشت سر مامان به حیاط آمده بود با شنیدن حرف هایم خندید و گفت:"بچه ام راست میگه دیگه,فقط قبل از رفتنت به کامران که پایین داره دستورات کار را می دهد هر سفارشی داری بکن" گفتم:"مگه کامران اومده؟" گفت:"آره با چند تا کارگر و یکی از مهندسایی که دوست بابات هستند پایین دارن صحبت می کنند" به پایین حیاط رفتم و کامران را صدا زدم.از بقیه جدا شد و به سمتم آمد.سلام کردم و گفتم:"من دارم میرم خونه خاله ام,خواستم بگم حالا که داری زحمت می کشی بگو یه واحد دو خوابه اش کنند که بچه بزرگتر میشه مزاحم کار کردن لیلا نباشه.در ضمن یه جوری باشه که از داخل به اتاق مش رجب اینا هم ارتباط داشته باشد که بچه رو تو سرما بیرون نیارند و از داخل رفت و آمد کنند" خندید و گفت:"امر دیگه ای ندارید سرکار خانم,تا کجاهاش رو فکر کرده" گفتم:"راستی نورگیر خانه هم خوب باشد.خلاصه همه چیز رو به خودت سپردم.کی کار رو شروع می کنند" گفت:"مهندس داره گچ نقشه رو میریزه.از فردا شروع به کار می کنند.الان سفارشات جنابعالی رو به مهندس میگم.ولی خودمونیم خوب همه ی کارها رو داری میندازی روی دوش من و در میری ها" خودم را لوس کردم گفتم:"آخه می دونی من سلیقه ات را قبول دارم.برای همینه که خیالم جمع است که من نباشم همه چیز رو مرتب می کنی" با خنده نگاهم کرد و گفت:"خوب بلدی آدم خر خودت کنی.راستی چرا برای شب مهمانی بهناز خانم اینا نیومدند؟" -برای چند روزی رفته بودند شیراز,پیش فامیل های عمو بهرام اینا,دیروز آمدند. –که اینطور,حالا چند روزی میری؟ - نمی دونم,بستگی داره,شاید دو سه روز شایدم بیشتر در همین موقع مامان صدایم کرد که بیا آرش آمده,کامران که همراهم به سمت خانه می آمد با دیدن آرش بهم گفت:"آرش هم برای خودش مردی شده,چقدر شبیه بهرام خان شده" گفتم:"آمده شبیه شیرازی ها شده,دل و دین دخترا رو می بره"و با این حرف نگاهش کردم که عکس العملش رو ببینم و به خاطر اینکه قدش یه سر و گردن از من بلنتر بود مجبور بودم سرم را بالاتر بگیرم که با خنده گفت:"یادت باشه اگه دل و دینت را پیش این پسر شیرازی از دست بدی خودم مجبورت می کنم که پس بگیریش.من هر چیزی رو که بخوام به دستش میارم" از پررویی اش خنده ام گرفت و با سرتقی گفتم:"منم اگه چیزی یا کسی را نخوام هیچ کس نمی تونه کاری بکنه"
سرش را نزدیک گوشم آورد و با نفس داغش زمزمه کرد خدا از ته دلت بشنوه که کی رو دوست داری.من بعد از یه عمر گدایی شب جمعه ها رو خوب بلدم .تو داری برایم می میری بعد سرش رو عقب برد و خنده بلندی سر داد. نمی دونستم با اینهمه اعتماد به نفسش باید چه کار کنم ولی برای اینکه کم نیارم پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:"خیلی از خود راضی و بی شعوری.اصلا میرم و تا تو اینجا باشی برنمی گردم.نمی خوام قیافه ات را ببینم" و به حالت دو به سمت آرش دویدم. وقتی رسیدم سلام کردم و گفتم :"بریم من حاضرم "و مانتو و روسری ام را برداشتم. آرش گفت:"علیک سلام,صبر کن من با کامران سلام و علیکی کنم بعد بریم"با حرص مانتویم را پوشیدم و شاهد احوالپرسی کامران و آرش شدم. کامران تعارف کرد و گفت:"چرا به این زودی می خواهید بروید" آرش گفت:"فردا امتحان دارم و می خوام کمی درس بخوانم" کامران پرسید:"چی می خونی؟" آرش:"سال آخر الکترونیک هستم اگه خدا بخواد ترم بهمن درسم تموم میشه" من که عجله داشتم زودتر بریم به آرش گفتم:"آرش بریم دیگه ,خاله منتظره و از بیرون بلند با مامان اینا خداحافظی کردم"و بدون اینکه نگاهی به کامران بیندازم به سمت در حیاط راه افتادم و گفتم:"آرش چرا ماشین را تو نیاوردی؟نمی دونی چقدر باید تو این حیاط بزرگ راه رفت؟" خندید و گفت:"خوب پولداری هم دردسرهای خودش را داره دیگه" و به دنبالم راه افتاد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید