نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

مادر- فرهاد توچطوری اونجا با هومن سرکردی؟
من- اگه یه دوست واقعی توی دنیا باشه،این هومن مادر
پدر- هومن پسربسیارخوبیه.شیطون هست اما خوب ومهربون
من- مادر من خیلی گرسنه م،شام چیزی داریم؟
فرخنده خانم- الان برات درست می کنم،چی دوست داری؟
من- نه فرخنده خانم،چیزی درست نکنید.اگه چیزی حاضر نیست،همون نون وپنیروگردو رو می خورم دستتون درد نکنه
لیلا- هنوزاخلاقتون عوض نشده فرهادخان
من- نه،فقط کمی بزرگترشدم.شما چطور؟
لیلا- زمان خیلی چیزها رو تغییر می ده
من- امیدوارم زمان شما رو تغییرنداده باشه.اون لیلائی که من می شناختمش خیلی خوب ومهربون بود.
لیلا- خوبی بچگی اینه که آدم کمترمی فهمه
«نگاهش کردم»
لیلا- آدم هرچی بیشتربدونه،بیشترزجر می کشد!
« اینها روگفت ورفت»
مادرم- باید زنگ بزنم به همه فامیل.خیلی دلشون می خواهد فرهاد رو ببینند.
اگه بفهمن اومده،تا نیم ساعت دیگه می ریزن اینجا.
برم یه زنگ بزنم به خواهرم.
«به محض شنیدن حرفهای مادرم،چشمهایم سیاهی رفت.خسته بودم وحوصله فامیل رونداشتم.تازه ساعت حدود دوازده شب بود.»
گیرم الان نمی اومدن،صبح کله سحرهمه خونه ما بودند.
دنبال بهانه ای می گشتم تا بدون اینکه مادرم رو ناراحت کنم،ازاینکار منصرفش کنم.
مادرم به طرف تلفن حرکت کرده بود که ملتمسانه به پدرم نگاه کردم.پدرم ازنگاه ماتمزده من خنده اش گرفت و رو به مادرم گفت:
- خانم،امشبه رو دست نگه دار،مطمئنا اقوام یک شب دیگرهم،طاقت دوری فرهاد را دارند.این بچه تازه رسیده خسته اس.می دونم شوق داری ولی بذاربرای فردا،بهتره.
مادر- راست می گی،اصلا فردا شب یه مهمونی مفصل می دم.بذارتمام دخترای فامیل شیک وپیک کنن وبیان،خودی به فرهاد نشون بدن.شاید قسمت بچه ام بین اینا بود
من- مادرتو رو خدا از الان تو ذهن فامیل نندازید که من خیال ازدواج دارم.
بعد با التماس رو به پدرم کردم وگفتم:پدر!
پدر- خانم من،عزیزم،این بچه هنوزلباساشو درنیاورده،شما می خواین زنش بدین؟
مادر- شماها نمی دونید،ازاین چیزام خبرندارید.این کارها روبسپرید دست من.
یادت رفت«رادپور»؟پارسال هی گفتم بگو فرهاد یه سر بیاد و برگرده؟هی گفتی نه؟دیدی دخترمنیژه خانم رو بردند؟
پدر-اولا کجا دخترمنیژه خانم رو بردند؟اونکه خودت گفتی یک ماه قهرکرده برگشته خونه مادرش!درثانی پسره رو وسط امتحاناش بکشم بیاداینجا دخترمنیژه خانم روبگیره؟
من- کدوم منیژه خانم؟رستم زاده؟
مادر- آره عزیزم،مهناز،دخترش،یادت هست؟
من درحالی که گریه ام گرفته بود گفتم
- مادر اون موقعی که من جهل وپنج کیلو بودم،مهنازهفتادهشتادکیلو، خالص وزنش بود،تو رو خدا رحم داشته باشید.پدر،من تازه شصت کیلوشدم!
پدربا خنده- ناراحت نشوفرهاد جون،مهنازالانم همون حدود هشتاد،نود کیلو مونده،اضافه نکرده وشروع به خندیدن کرد
مادرم چپ چپ به پدرم نگاه کرد
فرخنده خانم- نه،مهناز خانم خوبه،یه پرده گوشت بهش هست،چیه دخترلاغرواستخونی باشه!
من- فرخنده خانم،اون دیگه از یه پرده گوشت گذشته،شده لووردراپه!
«همه خندیدندحتی مادرم»
پدر- خوب شکرخدا مسئله مهناز،حالابالووردراپه یابدون اون،منتفی شده ورفته خونه شوهر.حالااگه میخوایطلاقشوبگیری وبنشونیش پای سفره عقد فرهاد،اون چیزدیگه ایه .
«این منیژه خانم،همسایه ی سرکوچه مابود،کنارخونه هومن اینا،که دوست قدیمی مادرم بود.
دخترش هم ازپرخوری بقدری چاق بودکه ازدراتاق تونمی اومد .بگذریم،بعدازآنکه فرخنده خانم،کمی از شام شب که باقیمانده بودبرام آوردومن خوردم،بعدازخداحافظی،به اتاق خودم رفتم .
دکوراتاق هیچ فرقی نکرده بود .همه چیزهمونطوربودکه بود.اتاق من درطبقه بالابودکه هم ازداخل خونه به اون راه داشت وهم توسط ده پانزده پله،ازحیاط میتونستم به اتاق واردبشم بعدازحمام
کردن، درون رختخابم، مثل خیلی خیلی قد یمییها. خنک بود امن.
شاید ده شماره طول نکشید خوابم برد.
صبح اول وقت،سروکله خروس بی محل پیدا شد.منظورم هومن بود.از راه پله های حیاط وارد اتاق من شده بود.»
هومن- بلند سو ظهره،تا کی می خوای بخوابی؟
«سرم را از زیرپتو درآوردم وساعت رو نگاه کردم.9صبح بود.پس دوباره پتو رو روی سرم کشیدم واز همون زیرگفتم»
- هومن،بدون شوخی می گم،برو گم شو
هومن- بلند شو امتحان دانشگاه دیرشد!
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید