نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 04-06-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


نام تو مرواريد، نام من كسرى
( 2 )

حسين نوش آذر

كنار او مرواريد، به پهلو خوابيده و در همان حال شانه هاى او را در ميان دست هاى خود مى فشرد. انگار از چيزى وحشت دارد. از چى، يا از كى مى ترسد؟ ديروز، در ساحل بادبادك هاى رنگى در باد هيچ زيبا نبود. دريا، انگار از هول جدايى پس نشسته بود. مرواريد كلافه بود. بيزار بود از آن بادبادك هاى رنگى، از باد، از دريا هم حتى بيزار بود كه در نظر او هميشه بيرحم بود. گفته بود: دريا بيرحم است. من به چشم خود ديدم كه مردى تن به آب داد و ديگر برنگشت. من به چشم خود مى بينم كه زنى تن مى دهد و ديگر برنخواهد گشت. نمى توانست به آن لحظه فكر كند كه مرواريد براى هميشه به ايران برمى گردد. مرواريد در فرودگاه. مرواريد در منزل. تدريس در دانشگاه. من اينجا هستم. يك مادر كه زندگيش را خرج تنها فرزندش مى كند. يادگار مردى كه ديگر نيست، اما هست. مردى كه حتى از گور او هيچ نشانى در دست نيست و با اين حال در خاطر اين زن هر گورى مى تواند گور او باشد. من – كسرى - اما هستم. من – كسرى - اما زندگى مى كنم. به مرواريد گفته بود: اگر مى خواهى برگردى، حرفى نيست. برگرد. فكر نكن زندگى براى من تمام مى شود. از فرداى آن روز كه برسى، من به يك راه ديگر مى روم. مرواريد در خود مچاله شده بود. از نگاه كردن به او پرهيز داشت. انگار مى ترسيد، كسرى از حالت نگاهش به حقيقت پى ببرد. گفته بود: تو از من – آخر زن – چه انتظارى دارى؟ مرواريد گفته بود: من برمى گردم، اما هميشه در زندگى تو خواهم بود. چه فايده – رفيق؟ اگر بيفتم، تنها باشم. ايكاش زودتر صبح مى شد. ساعت چند است راستى؟ مرواريد خواب است حتما. از فشار دست هاش بر شانه هاى او كاسته شده است. ما تلاش مان را كرديم – عزيزم. نشد. نمى شود. اين صداى مرواريد است كه در ذهن كسرى طنين مى اندازد. خواستم اما نشد. من ديگر نمى توانم. تو به من عاشقانه نگاه كردى. در نگاه تو زندگى از نو معنى پيدا كرد. اينها همه حرف است. بازى ست. من هستم. مى خواهم باشم. مرواريد مى بايست براى نمايشگاه نقاشى اش به فرانكفورت برود. يك ساعت به حركت قطار مانده بود. بليط را كه خريدند، به اتفاق به يك كافه رفتند. فنجان هاى قهوه. دود سيگار و بوى چوب. بيرون هوا آفتابى بود. با اين حال آنجا كه آنها نشسته بودند، نيمه تاريك بود. مرواريد گفته بود: در اين چند ماهى كه خارج هستم، با همه چيز بيگانه شده م. به مازيار كه فكر مى كنم، حتى طرح چهره اش را به ياد نمى آورم. مى ترسم برگردم و ديگر نتوانم. كسرى كلافه بود. مى خواست بگويد آخر زن خاك با خاك مگر چه فرقى دارد؟ مى خواست بگويد فرزند تو نور چشم من. تو بيا. من پدر بچهء تو. دست او را در دست گرفته بود. دست هاش سرد بود. انگار دو تكه يخ. مرواريد گفته بود: كسرى جان، من وقتى با تو هستم، بيش تر با خودم بيگانه مى شوم. مى خواست بگويد اين بيگانگى با تو و جزيی از توست. اما نگفت. مى خواست بگويد برگرد و تن بده. مادرى، بهانه است رفيق. مادرى – من مى دانم – كه تنها يك قصه است. آرزوى يك زن و حتى شايد پوشش سرسپردگى او و جبن او باشد. ما راستى روزى چند بار خود را در آينه نگاه مى كرديم؟ من چه حقى دارم كه اين حرف ها را با اين قطعيت به زبان بياورم؟ كسرى مى ترسد. قطعيت تنها تكيه گاه او در زندگى بوده است. وقتى به ايستگاه راه آهن برگشتند، پيش از حركت قطار به مرواريد گفته بود: زندگى – عزيزم مثل رختى ست كه انگار به تن ما گشاد است. تن كسرى از خشم به عرق نشسته است. آشوب دل و تهوع در سحرگاه. كسرى بلند مى شود. به آشپزخانه مى رود. يك جرعه آب مى نوشد و به بستر برمى گردد. ايكاش مى شد خوابيد و اينها همه را با خواب فراموش كرد.
كسرى به خوابى عميق فرورفته است. دست ها: گشوده. دهان: نيمه باز. نفس ها: منظم و شمرده. نور قرمز و كمرنگ خورشيد از روى تپه ها فراز مى آيد، و از ميان پرده ها به درون اتاق راه مى يابد. مرواريد سرش را ميان بالش فرومى كند و به بالش چنگ مى زند و در همان حال تلاش مى كند به خواب هايى كه شب قبل ديده است، پناه بياورد. نه خيانت، نه ترديد، نه تسليم – تنها رويا، با آن سقف كوتاه آسمان هاش و رنگ هاش كه در بيدارى به بيدارى رنگ مى بازد. سياه و سفيد. يا با من باش، يا اگر دور هستى از من، تو ديگر با من و از من نيستى. كسرى با توقعاتش از زندگى و آشفتگى هاش. مى خواهم برگردم ايران – كسرى. مى خواهم زندگى كنم – هر چند به تسليم. ديگر طاقت ندارم. مرواريد بى تاب است. از بستر بيرون مى آيد. ايكاش امروز زود به آخر مى رسيد. آخرين روز چگونه به پايان مى رسد؟ من به خدا ديگر نمى توانم و ديگر نمى خواهم گريه كنم. بس است. خسته ام. چرا درك نمى كنيد؟ از جان من آخر شماها چه مى خواهيد؟ مرواريد به نشيمن مى رود. چراغ را روشن مى كند. از روى ميز بطرى آب را برمى دارد، جرعه اى سرمى كشد. هوا سرد است. اگر صداى باد نمى آمد، خاموشى چيزى كم داشت. اين صداى كسرى ست كه در ذهن او طنين مى اندازد. من چطور مى توانم بدون تو زندگى كنم؟ مرواريد حتى به اين پرسش فكر نمى كند. يك طورى مى شود. يكى دو هفتهء اول لابد سخت است. بعد احتمالا عادت مى كنم. حتى شايد بتوانم فراموش كنم. حتما فراموش مى كنم. من آخر چطور مى توانم لحظه هاى بودن با اين مرد را فراموش كنم؟ از مرگ كه بدتر نيست. از مرگ هم به خدا بدتر است. گفته اند خاك فراموشى مى آورد. ايكاش مى شد مى مرديم با هم. وقتى بيفتم، تنها باشم. اين ديگر صداى كسرى ست. يك مرد با خودخواهى هاش، با انتظاراتش از يك زن، با توقعاتش از زندگى. اين مرد بس كه در بيگانگى زندگى كرده است، از جنس بيگانگى ست و هرگاه، هر كس با او بياميزد، با خود و با هر آنچه كه تا پيش از آميزش با او آشنا بوده است بيگانه مى شود. عشق تنها بهانه است. من مى ترسم كسرى. مى ترسم اگر برگردم به ايران، ديگر نتوانم تن بدهم و زندگى كنم. كسرى در يك اتاق ديگر خوابيده است. مرواريد احساس مى كند، از اين فاصله، با اين ديوارى كه بين آنها هست، از نگاه هاى مردى كه به او و به زندگى اش انگار چنگ زده است در امان است. او هم لابد قصد دارد به بهانهء دلبستگى او را به خود وابسته كند. امروز اگر به آخر برسد، من مى روم، اما – كسراى من - به تو نشان خواهم داد كه هميشه در زندگى ات هستم. يك ديوار بين آنهاست و حتى از اين فاصله مرواريد صداى نفس هاى كسرى را مى شنود. باورم داشته باش. نشد كه اين ها در اين مدت به هم حرفى بگويند و قسم نخورند. به روح احمدم، به جان مازيارم – كسرى جان – من با تو حداقل ماهى يك بار تلفنى صحبت مى كنم. كسرى گفته بود: مرواريد جان، زندگى تو – عزيزم – همه بهانه است. مازيار بهانه است. احمد بهانه است. مهر مادرى بهانه است. راست اين است كه تو مى خواستى تن ندهى، اما تن دادى. راست اين است كه مى خواستى سر نسپرى، اما سرسپردى. مرواريد به فردا فكر مى كند. فردا در فرودگاه مهرآباد، وقتى هواپيما به زمين بنشيند، وقتى از مرز بگذرد و مازيار را ببيند، آيا مازيار او را خواهد بخشيد و آيا او را خواهد پذيرفت؟ مازيار يك قصه است – نازنين. اين صداى كسرى ست. بيا براى هم قصه بگوييم. بگذار پشت قصه ها خود را پنهان كنيم. ما از جعل واقعيت هاى زندگى مان زنده هستيم – رفيق. صداى كسرى كه در ذهن او مدام طنين مى اندازد. مرواريد از اين صدا در رنج است. گاهى دوست دارد به فرياد بگويد: خفه شو، مرد. گاهى دوست دارد سرش را ميان بالش پنهان كند، يا با دو دست گوش هاش را بگيرد. وقتى باران مى آيد آرزو مى كند ايكاش باران او را در خود و با خود مى شست، و او را از خود پاك مى كرد، و او با باران به جرز خاك مى رفت و با خاك يكى مى شد. چرا امروز ابر بارانش نمى گيرد؟ مرواريد به دستشويى مى رود. نور چراغ در اين وقت از روز يك نور منفى و سرد است مثل نور يخچال در آشپزخانه اى كه تاريك باشد. در آن نور خود را در آينه مى بيند. يك زن مقابل آينه. يك تصوير باسمه اى از نوع تصويرهايى كه در شعر شاعرها مدام تكرار مى شود. همه در اين مملكت شاعر و عاشق هستند. من زنم و غمگينم. مرواريد اگر مى توانست آينه را مى شكست. اگر مى توانست چهرهء خود را در شكسته هاى آينه مى ديد. مثل آن پرده اى كه از چهرهء يك زن كشيده بود. چهرهء زن در ميان سياهى رنگ ها هيچ معلوم نبود. بوم در ميان چهرهء او درانده شده بود. يك زن با چهرهء پاره پاره. از هم دريده كه در بى چهرگى چيزى از چهرهء او را در خود نهان داشت. ايكاش به آلمان دعوتش نمى كردند. اگر براى برگزارى نمايشگاه نقاشى به آلمان نمى آمد، به كسرى تا اين حد نزديك نمى شد كه رشتهء زندگى چنين از هم بگسلد كه گسست. كسرى زنگ زد. گفت: خواهش مى كنم پيش من بيا. همديگر را از سال ها پيش مى شناختند. با هم به يك دانشگاه رفته بودند. كسرى مهاجرت كرد. احمد از دست رفت. او ماند با مازيار كه در كابوس هاش دست او را پس مى زد. چشم هاش را مى بندد. سعى مى كند قيافهء مازيار را پيش چشم مجسم كند. بى فايده است. وقتى كسرى اصرار كرد، چرا ماندم؟ چرا، پس از پايان نمايشگاه به ايران برنگشتم؟ يك سال و نيم چه زود گذشت. مادرش گفته بود: تو آخر چه مادرى هستى كه اينطور گذاشتى و رفتى؟ هيچ به فكر مازيار بودى؟ هيچ به فكر من - پيرزن مريض احوال - هستى؟ گفته بود: نگو مادر. دلم مى شكند.

نور قرمز و كمرنگ خورشيد از روى تپه ها فراز آمده، و از ميان پرده ها به درون اتاق راه يافته است. كسرى از خواب بيدار مى شود. جاى مرواريد خالى ست. صداى باد مى آيد. كسرى از بستر بيرون مى آيد، پرده ها را كنار مى زند. اتاق از نور روز روشن مى شود. مرواريد! صداى مرواريد از نشيمن مى آيد: كسرى جان، بيدار شدى؟ من بيدار بودم. من بيدارى را دوست دارم. تو كجايى خانم؟ نيستى. سلام. صبح بخير. من اينجا هستم. يك ربع بيست دقيقهء پيش بيدار شدم. دلم آشوب بود. الان بهترم. تو خوبى؟ من خوبم. نازنين. امروز بايد برگشت. امروز، وقت رفتن است. تو كى امروز پرواز دارى؟ مى رسيم يعنى به موقع؟ مرواريد: بالابلند. يك سرو سهى. در آشپزخانه قهوه دم مى كند. شيشه ها كه بخار گرفته است. چه روز زيبايى. صداى باد نگذاشت بخوابيم. عزيز دل! اين صداى مرواريد است كه از آشپزخانه مى آيد. جانم. اين صداى كسرى ست كه از نشيمن مى آيد. كسرى به مرواريد چشم دوخته است. مى ترسد. ما خود را فريب داده بوديم – و زندگى كرديم. اينها همه تنها يك قصه است. فرهاد احمق بود كه با تيشه به سنگ زد. زندگى بيرون از اين اتاق جريان دارد. ما با هم در اين مدت زندگى كرديم. حالا، تا چند ساعت ديگر از هم جدا مى شويم. مى توانستيم با هم باشيم و به هم دروغ بگوييم و با هم پير شويم. مازيار. كدام مازيار؟ من از كجا بدانم كه مازيار بهانه نيست براى بريدن، براى توجيه احساس گناه تو خانمى كه خواستى، اما نتوانستى؟ اينها رفيق همان تحكم جغرافياست كه روزى در گوش تو خوانده بودم. با اين حال من هستم. من همين جا مى مانم در خاكى كه خاك من نيست. من ماندن در اينجا را به تراشيدن سنگ ها ترجيح مى دهم. فرهاد احمق بود كه ماند. اگر نمى ماند، ناگزير تن نمى داد. مرواريد جان. زود باش. ديرمان مى شود ها. صداى خندهء مرواريد مى آيد. اين صداى پاهاى مرواريد است كه به گوش مى رسد. اين نگاه مرواريد است كه روى اشيا مى لغزد. به چشمهات قسم – نازنين - اين حقيقت دارد كه من به تو عاشقم. كسرى فنجان قهوه را از دست مرواريد مى گيرد. دست او را مى بوسد. مى گويد: من دست هات را مى بوسم. اما يادت باشد كه تو باور نداشتى مرا.
- قهوه ات سرد شد، خانمم
مرواريد با شتاب رخت ها را در ساك مى چيند. كسرى با شتاب چمدان ها را در صندوق اتوموبيل جا مى دهد. موهاش از باد آشفته است. مرواريد هيجان دارد. غمگين نيست. تمام شد. حالا وقت رفتن است. تو باور نداشتى مرا – كسرى جان. من با دوستى با تو به ياد آوردم كه مى توانم از نو مردى را دوست داشته باشم. اينها حقيقت دارد. من مى خندم. اما دلم خون است. من هم اگر بيفتم، تنها باشم. اين قطعيت ها و نتايج قطعى اما مرا آزار مى دهد. من يك زنم و يك مادر. زنانگيم را باور كردى، مادريم را چرا باور نمى كنى؟
- همين يك ساك باقى مانده؟
كسرى سيگارى آتش مى زند. مرواريد در را پشت سر قفل مى كند. از آنجا كه او روى بهار خواب كلبه ايستاده، آفتاب مستقيم به چشمهاش مى تابد. كسرى پايين پله ها ايستاده است.
- دير شد. برويم؟
- برويم.

پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید