05-09-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فصل اول - آفتاب (خسرو)
3
بعد محسن جدی شد:
_ بايد زودتر فکری بکنيم. بهتر نيست خودمان را به پليس معرفی کنيم ؟
سه هفته از ورودمان به برلين میگذشت . خودمان را به پليس معرفی نکرده بوديم. تصميم دستهجمعی بود. معلوم نبود اگر تقاضای پناهندگی می کرديم هر کدام مان را به کجا میفرستادند. معمولاً پناهنده ها را خيلی سريع از برلين به شهرهای آلمان غربی میفرستادند و در قصبه های کوچک تقسيم شان میکردند. ما هنوز هم نمیدانستيم بالاخره کجا میخواهيم جاگير شويم و چه کنيم. عمر سريع می گذشت و بی حاصل. سالهايی را در اين ميان گم کرده بوديم. حفره ای در عمر ما ايجاد شده بود. اين سالها، در هيچ جا، بر هيچ يک از ما عادی نگذشته بود. گريخته بود . گم شده بود.
در همان پراگ با يکديگر قرار گذاشته بوديم که تا يکماه خودمان را به پليس معرفی نکنيم و در اين فاصله تصميم بگيريم چه بايد کرد. يکماه را از پليس، از دولت، از اداره خارجی ها و رفت آمدهايش مرخصی بگيريم تا بتوانيم به اوضاع و احوال دقيق تر نگاه کنيم و صحيح تر تصميم بگيريم . برلين جای مناسبی برای کسب اطلاعات مختلف بود. محل تلاقی شرق و غرب . همه جور خبری به آنجا می رسيد. پراگ اينطور نبود. هيچ روزنامه ای نمیرسيد يا بسيار دير می رسيد و پراکنده. گذار کسی به آنجا نمیافتاد. اما در برلين، همان هفته اول کافی بود که از اوضاع همه جای دنيا باخبر شوی . گرچه راست و دروغ و خيال و واقعيت به هم می آميخت و بسياری چيزها را تا خودت تجربه نمی کردی در نمی يافتی. اما باز بهتر بود. حميد تصميمش را گرفته بود. میخواست خودش را به جنوب آلمان برساند واز آنجا به ايتاليا برود و بقول خودش : ايستگاه بعدی، آمريکا !
محسن و فرخ انگار ماندنی بودند. فرخ رويای دانمارک را رها کردهبود. می گفت: "چه فرق می کند؟ آنجا هم نژاد پرستند، اينجا هم! تازه ياد گرفتن زبان آلمانی مفيد تر از دانمارکی است . " او بعدها نظرش عوض شد وبالاخره خودش را به دانمارک رساند. احمد و سيمين دوستی را در هامبورگ يافته بودند و ترغيب میشدند که بمانند. اما هنوز شک داشتند. احمد میخواست پزشکی بخواند. سيمين آبستن بود و دلش می خواست بالاخره در جايی اطراق کند و ساکن شود. سيمين و احمد اين مدت را در خانه آذر مانده بودند و مجردها يعنی من و حميد و محسن هم در اتاق سه در چهار خوابگاه ابراهيم همکلاس آذر . ابراهيم برای يکماه رفته بود" آخن "* . نامزد ترکی داشت که آنجا درس میخواند. آذر به تازگی وارد کالج شده بود. علوم آزمايشگاهی. بکش درس میخواند، کار می کرد و بچه هم که بود. ديگر با مجيد زندگی نمی کرد . فردای روزی که وارد برلين شديم اينرا فهميدم . تنها به دنبالمان آمده بود. يعنی بدون مجيد و لاله. چند تا از دوستانش با او بودند. پرسيدم پس مجيد و لاله کجا هستند. گفت لاله را پهلوی دوستش گذاشته که دست و پاگير نباشد. مجيد هم هنوز در آلمان غربی بود. شهرکوچکی در اطراف فرانکفورت. هنوز کارش درست نشده بود. آذر زودتر از او پاسپورت گرفته و برای تحصيل به برلين آمده بود. اينها را در چند دقيقه برايم توضيح داد. بعد ما و دوستانش را به هم معرفی کرد:
_ اين فريبا است! اين هم ابراهيم ! اينها هم پارتيزانهای من هستند! دست بدهيد!
خنديديم و دست داديم و سريع راه افتاديم. هيچکدام مان بارزيادی به همراه نداشتيم . با مدارک چکی آمده بوديم . توريست های چکسلواکی بوديم به آلمان شرقی و حالا وارد خاک برلن غربی شده بوديم . مستقيم رفتيم به خانه آذر. خانه کوچک ساده ای در طبقه دوم يک ساختمان قديمی. غذا خورديم و گپ زديم . آذر دو بطر شراب قرمز بلغاری خريده بود. نشانمان داد و گفت:
_ يادتان می آيد؟
بچه ها نه، ولی من يادم می آمد! آنشب را به چرت و پرت گفتن گذرانديم. آخر شب، دست من و محسن و حميد را گذاشت توی دست ابراهيم و روانه مان کرد. ابراهيم فردای آنروز راهی آخن میشد. صبح روز بعد آذر آمد دنبالمان که شهر را نشانمان دهد و از اوضاع و احوال آلمان برايمان بگويد. طرفهای عصر از بچه ها جدا شديم. لاله را از مهد کودک تحويل گرفتيم و به يک پارک رفتيم. آنجا بود که پرسيدم مجيد کی به برلين خواهد آمد، و او پاسخ داد که نمیداند. که اصلاً معلوم نيست بيايد يا نه. و گفت که ديگر با هم زندگی نمیکنند. نپرسيدم چرا . کنارش روی نيمکت نشسته بودم، سرم را پايين انداخته بودم و با انگشتهايم بازی میکردم. خودش ادامه داد و گفت مدتها بوده که با هم نمیساخته اند، سر هر چيزی اختلاف پديد می آمده و زندگی، روز به روز نابسامان تر از پيش میشده است.
گفتم: فقط او مقصر بود؟
گفت: نه منظورم اين نيست. نمیدانم شرايط چقدر در اين نابسامانی موثر بود. اما اين آوارگی، اين شهر و آن شهر، اين کشور و آن کشور، لاله ...، شرايط هيچ وقت در جهت برنامه ها وخواستهای ما نبود و مجيد هم اصلاً تاب نداشت. با عجله ها، با خشکی ها و ريسکهايش خيلی چيزها را بهم ريخت. آخ! نمی دانم. ديگر نمیکشيدم. يک روز حس کردم که ديگر نمیتوانم. اين بار را بايد زمين بگذارم و نفس بگيرم. بارهای مهمتری دارم که بايد بکشم. حس کردم اگر نتوانم روی پای خودم بايستم زندگی و آينده لاله را هم تباه کرده ام . لاله و آن ديگری...
_ ديگری؟
_ انداختمش. دو ماهه حامله بودم . کورتاژ کردم. همانجا توی فرانکفورت. مجيد بو نبرد. هيچ جوری نمیخواستم بچه دومی داشته باشم. آنهم از مجيد. آن بچه هم باری بود که با خودم حملش میکردم و نمیخواستم . اما انگار سرنوشتی ابدی باشد، راه ديگری نمیجستم. با مجيدهم اينطوری زندگی میکردم. انگار مطمئن باشی که يکبار برای هميشه تصميمی گرفته ای و هيچ راه ديگری هم جز اين نبوده و نخواهد بود. مثل هيکل بيمار يا جسد مرده ای که به تو وابسته است و بايد اورا باخود به اين سو و آن سو بکشانی . اما هيچيک از ما نمیتوانيم با بيمارها يا مردههای خود راه دوری برويم. دير يا زود آنها را در گوشه ای رها خواهيم کرد. من هم بالاخره تصميمم را گرفتم.
_ ناگهانی؟
_ نه! ناگهانی نبود. اصل تصميم را در پراگ گرفته بودم.
_ در پراگ ؟
برگشت و نگاهم کرد:
_ هوم ! همان شب که رفتم زير باران قدم بزنم. وقتی برگشتم يادت می آيد؟ تو در را برايم باز کردی. توی راهرو تاريک، سرخی چشمهايم را تشخيص دادی. پرسيدی گريه کرده ام؟ تعجب کردم و لذت بردم. بعد به موهايم دست کشيدی و سرم را روی سينه ات فشار دادی. مثل مادری که دختر بچه اش را نوازش کند. آرام شدم. همان يک لحظه کافی بود. کافی بود تا بدانم ديگر آن شکل از زندگی را نمیخواهم. اما بايد میرفتم. بايد آن بار را به جايی می رساندم تا بتوانم زمينش بگذارم و رهايش کنم. رهايم کند. عينکت را بردار!
_ هان؟
_ عينکت را بردار . می خواهم چشمهايت را ببينم!
عينکم را برداشتم. هوا تاريک شده بود. لاله آن طرف تر بازی ميکرد. آذر از جا برخاست و منهم برخاستم. چهره به چهره ام ايستاد و راست در چشمهايم نگريست. گفتی چيزی را جستجو میکند. قدش شايد يک وجب کوتاهتر از من بود. پس چانه اش را بالاگرفته بود تا در چشمهايم بنگرد. دسته ای از موهايش ريختهبود روی اخمی که در پيشانی اش نشسته بود ، دهانش نيمه باز بود و تندتند نفس میکشيد. نگاهم از روی چشمهايش سريد و پائين آمد و روی لبها مکث کرد. بعد رفت روی گونه ها، گوشها، طره موهای کنار گوشها، ابروها، گودی زير چشمها، بينی، باز لبها، لبهای نيمه باز و دو دندان جلو که لبها را ازهم باز نگه میداشت و چانه. گفتی تصويری از يک پرده نقاشی را بدقت مینگرم. بعد باز نگاهم در نگاهش گم شد. او دستهايش را دراز کرد و دستهايم را گرفت. من عرق کرده بودم و حس میکردم چيزی در اعماق وجودم می جوشد و بالا میآيد، در سينه ام می ايستد و بعد در جريان هوا پخش میشود. هوا را مه آگين میکند. در خاک فرو می رود و آنسوی تر برمیآيد و چون پيچکی شتابان به تن درختان میپيچد و به دست و پای ما، میپيچد، میپيچد، با ما يکی می شود ما را به يکديگر میپيچاند و پيوند میدهد و از هم میگسلد و باز ...
***
قطار از ميان سپيدار زار می گذشت و پيش می رفت. تمام شب را کنار پنجره کوپه نشسته بودم. بيابان درندشت، با خانه های دهاتی وکوره های آجرپزی و انبوه درختها مرا بياد رمانهای روسی میانداخت که آنوقتها میخوانديم. تنها برف را کم داشت. در گرگ و ميش سحر، نور نارنجی آفتاب از لابلای سرشاخه های درختها به خاک می تابيد و در برکه های بهم پيوسته منعکس میشد. کنار ايستگاههای کهنه توقف میکرديم. همه چيز قديمی بود. گفتی هم الآن است که سربازان رايش از گوشه و کنار بيرون بيايند و ديگر بار کنترل زندگی را بدست گيرند. ياد حرفهای آذر افتادم. رفته بوديم تماشای بنای رايشتاگ. بعدش هم مرا برد به موزه مجسمه های مومی. آنجا مجسمه مومی اغلب شخصيتهای هنری، ادبی و سياسی تاريخ را به نمايش گذاشته بودند. يک قسمت هم داشت که در آن شکنجه های دادگاههای تفتيش عقايد قرون وسطی مجسم شده بود. يک گوشه زن برهنه ای را شلاق می زدند، آنطرفتر دستها و پاهای مردی را با طناب به اطراف میکشيدند، انگشتهای دست و پای کسی لای منگنه. آنطرفتر، چاهی عميق با دريچه ای توری که چشمهای گود رفته و ترسان مردی در هم شکسته از عمق آن به تو که آن بالا ايستاده بودی خيره شده بود.
بيرون که آمديم، چشمهايمان هنوز به نور عادت نداشت و ترکيبی از غم و هراس گوشه قلبمان گره خورده بود. قهوه گرفتيم و قدم زنان رفتيم تا نزديک کليسای شکسته . من قهوه ام را مزمزه میکردم و به بساط جوانکی می نگريستم که خرت و پرت میفروخت. انگشتر، ساعت، آويز، گل سينه، روسری، شال و خرده ريزهای ديگر. بعددستم را گذاشتم روی شانه آذر و گفتم:
_ می دانی، در زيبائی اين خاک چيزی هست که آن را و هم آلود میکند. يک چيز کهنه و گردآلود.
گفت: اين تاريخ است. تو شايد اسمش را بگذاری کهنگی. اما تاريخ است. يعنی تمام زندگی هايی که پيش از ما بوده . بعد کسانی خواستهاند همه آن خاطرات را حفظ کنند. يا کسانی نتوانستهاند از تسلط وهم انگيز، ولی ساده آن چيز برهند.
_ کدام چيز؟
_ خب! يعنی مجموعه همين نفسها، همين خاطرات. گذشته، بله گذشته مثل قفس زيبايی اين سرزمين را در برگرفته.
_ هوم. درست است البته فقط مختص اينجا نيست. فکرش را که میکنم می بينم پراگ هم همينطور بود. يا لهستان . در ترکيه و يونان، يک تناقض را می شد حس کرد. يا ايران خودمان. اين احساس در آنجاها هميشه به آدم دست نمی داد.
_ اينجا هم اگر به فرانکفورت بروی يا مونيخ، وضع کمی فرق میکند. برلين نمی تواند بزرگ شود. توی محدوده خودش، در قلب آلمان شرقی اسير مانده. برای ساختن يک ساختمان نو، بايد يک کهنه را خراب کرد. روی همين حساب اغلب همه به تعمير و نوسازی عادی تن می دهند. هه. مثل خود ما. ما هم کهنه هايمان را نگهميداريم و فقط ظاهرش را درست می کنيم.
بعد خنديد وگفت: ولی وقتی هم خراب میکنيم حسابی خراب میکنيم ها!
گفتم منظورت انقلابه؟
گفت: آره ! يادت مياد؟
يادم می آمد. روزهايی که نفس انقلاب، در کوچه ها و خانه ها میگشت. چطور همه چيز بهم ريخت؟ ناامنی و کينه چه زود جای آنهمه شور و شادی و ايثار را گرفت. و ما در آن ميان حيران بوديم. همه آن اتفاقات، بسته شدن دانشگاه ها و محروميت ما از تحصيل و بعد، يکباره رها شدنمان در آن ميدان جدال و تنازع، درست مثل همين گريز، مثل همين مهاجرت، همين تبعيد عمل کرد. آن سالهای تعطيلی، سالهای بريدگی ما از چيزی بود که به آن عادت داشتيم، می خواستيمش. محيط رشد ما بود. ظاهراً اين را هيچکس درک نمی کرد. مثل مجيد. که سرکارش میرفت و زندگی اش تغييری نکرده بود. گرچه برای او هم چيزی تغيير کرد. آذر خانه نشين شد. خانه نشين شدن آذر خيلی چيزها را عوض کرد. همان موقع بود که آذر حامله شد و بچه دار شدند.
آذر پرسيد: هی ! کجا رفتی؟ به چی فکر میکنی ؟
_ هوم! هيچی . رفتم تو عوالم اون روزها!
دقايقی به سکوت گذشت. آنوقت پرسيد:
_ تصميمت را گرفته ای ؟
_ راجع به ماندن و رفتن؟
_ آهان.
باز ساکت شديم. آن روز هم آفتابی بود. دومين آفتابی که در برلين میديدم. يک رستوران چينی همان اطراف بود. رفتيم آنجا. آذر غذای دريايی سفارش داد. من هم برنج و سبزيجات و يک بطر شراب سفيد. بعد از غذا رفتيم پارک. خورشيد آن بالا ايستاده بود و میتابيد. من نشسته بودم روی نيمکت و آذر را نگاه میکردم که کنار برکه مصنوعی وسط پارک روی آب خم شده بود و برای مرغابیها بيسکويت میريخت. جوجه مرغابی ها پشت سر بزرگترها واک واک میکردند و تند تند در آب چرخ میزدند و خرده نانهای شناور را از روی آب می ربودند. بعد آذر بسوی من برگشت، جلوی نيمکت روی زمين نشست ، پاهايم را بغل کرد و پرسيد: به چی فکر میکنی؟
گفتم : هيچی.
گفت: متاسفم.
گفتم : چرا؟
گفت: برای پدرت.
خبرش را خودش داده بود. دو سه روز قبل. پدرم هشت ماه پيش از آن تصادف کرده و مرده بود. در پراگ نمیتوانستند با من تماس بگيرند. به برلين که رسيدم تلفن کردم و تلفن و آدرس آذر را دادم. عمويم به آذر زنگ زده و ماجرا را گفته بود. آنروز صبح، هنوز از خوابگاه بيرون نرفته بوديم که آذر تلفن کرد و گفت تنهاست و مطلبی هست که بايد با من در ميان بگذارد . از بچه ها خواسته بود که از خانه بيرون بروند و تا ساعت معينی برنگردند. به خانه اش که رسيدم مرا نشاند پشت ميز و برايم چای ريخت. روبرويم نشست، دستم را گرفت و گفت:
_ خسرو، از ايران تلفن داشتم. از خانواده ات.
گفتم: خب؟
هنوز نمیدانستم چه حسی بايد داشته باشم. میفهميدم که چيزی غير عادی در رفتارش وجود دارد، اما هنوز نمیفهميدم که چيست و چرا هست. گفت:
_ پدرت چند ماه قبل تصادف کرده. حالش زياد خوب نيست.
گفتم: پدرم؟ کی؟ چطوری؟
گفت: آرام باش. ببين، هشت ماه پيش. توی خيابان ، او بوده و سه نفر ديگر. از عرض خيابان رد میشده اند. مينی بوس بهشان زده.
گفتم: خب؟ کی زنگ زد؟
گفت: عمويت زنگ زد. عموی بزرگت. عمو نصرتت. گفت بهت بگم به مادر نامه بنويسی.
گفتم: نامه بنويسم؟ به مادر؟ مگه بابا هنوز خوب نشده؟ گفتی هشت ماه پيش!
گفت: گفتم که حالش گويا زياد خوب نيست. يعنی اصلاً خوب نيست. ضربه مغزی بوده.
گفتم: توی کماست؟
بعد فقط نگاهم کرد. انگشتهايم را توی دستهايش گرفته بود و فشار می داد. منهم به چشمهايش نگاه کردم. دلم پايين ريخت و نفسم تند شد. بعد آرام گفتم:
_ کی تمام کرده؟ همانموقع؟ هشت ماه پيش؟
پدرم تعريف میکرد که خبر مرگ پدرش را شوهر خواهرش برايش آورده بوده. پدر آنوقتها معلم بوده و تازه استخدام رسمی اداره فرهنگ شده بوده. اتاقی هم در اطراف مدرسه ای که در آن تدريس می کرده کرايه کرده بوده. آنوقت يک شب حوالی ساعت ۹ شب در می زنند. تعجب میکند. در را باز میکند و میبيند شوهر خواهرش پشت در ايستاده، تعارف میکند، ولی او نمیآيد و میگويد:
_ راستش حاج آقا حالشان زياد خوب نيست. بچه ها همه دورشان جمعند. گفتيم شما هم بياييد و نزديک باشيد.
پدرم چند لحظه توی چشمهای شوهر عمه نگاه میکند و بعد می پرسد: کی تمام کرد؟
پدر به فاصله چند ساعت از مرگ پدرش باخبر شد. من به فاصله هشت ماه. سه سال بيشتر بود که نديده بودمش. باز او را وقت بيرون آمدن ديدم. اما مادر و خواهرهايم را نتوانستم ببينم. تا ترکيه بودم تلفنی صحبت میکرديم . بعد تماس قطع شد تا اينجا. او چندان هم پير نبود. پنجاه و يک سال بيشتر نداشت. مريض نبود، اما تنگی نفس داشت. از پله ها که بالا میرفت سرخ میشد و به نفس نفس میافتاد. آذر دستهايم را محکم گرفته بود و نگاهم میکرد. من تکان نمیخوردم اما انگار کسی در درونم میدويد. چند نفس بلند کشيدم و دستهايم را از توی دستهای آذر بيرون آوردم. آذر نگران بود. دوباره دستهايم را گرفت و گفت:
_ خسرو! خسرو! پيش می آيد. قوی باش. میخوای به ايران زنگ بزنی؟
سر تکان دادم که يعنی نه. بعد باز يک دستم را از دستش بيرون آوردم و پيشانيم را فشار دادم. چند دقيقه همينطور گذشت. بعد ديگر باورکردم . چشمهای سرخ و ترسان آذر را که ديدم باور کردم و آرام شدم. انگار سالها قبل اين اتفاق افتاده بوده و من هم میدانستهام و در اين لحظه، تنها تلنگر کوچکی آن را بيادم آورده است. آذر باز پرسيد: میخواهی به ايران زنگ بزنی؟
_ نه! حالا نه.
_ می خواهی برويم بيرون قدم بزنيم؟
_ نه.
_ میخواهی نامه بنويسی؟ میخواهی من تلفن کنم؟
_ نه راحتم. باور کن. پيش مياد. آره پيش مياد.
با خودم فکر کردم که بايد زنگ بزنم. زنگ میزنم. آره زنگ میزنم. بايد زنگ بزنم و با همه حرف بزنم . نه ، فقط با مادر. حوصله بقيه را ندارم. تازه، به او چه بگويم؟ بگويم که بابا نيست ولی من هستم؟ من هم که نيستم! آنجا نيستم. معلوم نيست کی بتوانم برگردم. مادر گريه خواهد کرد. خواهد گفت که او هم میميرد و مرا نخواهد ديد. هيچوقت نخواهد ديد. نه. شايد با خواهرهايم صحبت کنم. به آنها چه بگويم؟ بابا دوست داشت گلنار بيايد خارج. ترکيه که بودم میگفت زودتر خودت را به جايی برسان و سرو سامان بگير تا گلنار را هم بفرستم. شيرين و شوهرش هم میخواستند بيايند. بابا می گفت زودتر برو دانشگاه و راه و چاه را ياد گلنار هم بده. چی بهشان بگويم؟ سه سالست که از هم بیخبريم. بگويم کجای دنيا هستم؟ کجای زمين ايستاده ام؟ نه. به خود عمو زنگ میزنم. به او چی بگويم ؟ پنج سالست با او حرف نزده ام. حتی از ترکيه هم با او صحبت نکردم. پسرش در جبهه ترکش خمپاره خورد و يک دستش قطع شد. استامبول که بودم بابا زنگ زد وگفت تلفن کنم يا نامه بنويسم و حالش را بپرسم. ننوشتم. چی میخواستم بنويسم؟ حالا چی بگويم؟ چی بنويسم؟... بعد ديدم که آذر گريه می کند. گفتم:
__ تو ديگر چرا گريه میکنی؟
گفت: هيچی.
اشکهايش را پاک کرد و باز ساکت شد. منهم چيزی نگفتم . نمیدانم چقدر گذشت. حس کردم تمام توانم را از دست داده ام . سرم را گذاشتم روی ميز و انگار خوابم برد. بعد، از تماس دست آذر به خود آمدم. آمده بود کنارم نشسته بود و موهايم را نوازش می کرد. نگرانم بود.
گفت: دوست داری برويم بيرون؟
بلند شديم و راه افتاديم. هوا کم کم تاريک می شد. در يک کافه قنادی چايی خورديم و باز قدم زديم. رفتيم کنار رودخانه ای که از نزديکی های خانه اش می گذشت. ايستاديم و رود را تماشا کرديم. به او گفتم که چقدر دلم می خواسته يکشب با او قدم زنان تا آنسر دنيا بروم. آذر گفت :
_ آنسر دنيا کجاست؟
گفتم : نمی دانم. ولی دور است. جايی که اينجا نيست . اينطور نيست. بعد به چشمهايش نگاه کردم. آذر گفت:
_ حيف که آدم فقط يکبار به دنيا میآيد.
گفتم : تو اگر قرار بود دوباره دنيا بيايی چکار می کردی ؟
خنديد و گفت: می رفتم آنسر دنيا!
بعد به آسمان نگاه کرد وگفت : جايی که ستاره ها رفته اند. منهم به آسمان نگاه کردم. تاريک بود و خالی! گفتم: _ مگر ستاره ها رفته اند آنسر دنيا؟
گفت: بالاخره يک جايی بايد باشند. اگه اينجا نيستند، پس لابد آنسر دنيان.
گفتم: هه! مردم آنسر دنيا هم همين را می گويند. ولی من، من اگر دوباره دنيا می آمدم ... ، مکث کردم . پرسيد:
_ خوب چکار می کردی؟
با شيطنت نگاهش کردم و گفتم:
_ می رفتم آنسر دنيا!
خنديديم و ساکت شديم. بعد باز راه رفتيم. کم کم دير می شد. تصميم گرفتيم برگرديم. تمام راه برگشت را ساکت بوديم. آنشب به اتاق ابراهيم برنگشتم و همانجا خوابيدم. دمدمه های صبح بيدار شدم و رفتم کنار پنجره ايستادم. انگار خواب پدر را ديده بودم. تا زنده بود، کجای زندگيم ايستاده بود؟ از کودکی چيز زيادی از او در خاطر نداشتم. لحظاتی پراکنده. وقتی سر سفره می نشستيم و منتظرش می شديم تا بيايد و شروع کنيم، کارنامه هايمان را که میگرفت و نگاه می کرد و يکبار که همه دسته جمعی با عمه ام و خانوادهاش رفتيم شمال، دريا. با ماشين شوهر عمه رفتيم. آهوی بيابان، عروس خيابان. پنج شش ماه بعد پدرم هم ماشين خريد. ما دو برادر بوديم و دو خواهر. اول فرهاد بود. بعد شيرين، بعد من و آخری هم گلنار. يکی ديگر هم قرار بود باشد. يعنی بود، بعد از گلنار. اما دو ماهه شد و مرد. نفهمديم چرا. من آنموقع شش ساله بودم. يک شب تا صبح نخوابيد. تب کرد، گريست، سرفه کرد ، سياه شد و دمدمههای صبح مرد. مادر در اتاق بصورت خودش پنجه میکشيد و میگريست. فرهاد و دخترها کنار او بودند. من نمیفهميدم چه خبر شده، تنها میديدم که جنب و جوشی در خانه بپاست. پدر فرهاد را فرستاد خانه عمه. از اقوام مادر کسی نزديک ما زندگی نمی کرد. من هم دنبال فرهاد از اتاق بيرون دويدم و کنار حوض ايستادم. تکه چوبی برداشتم و شروع کردم به بر هم زدن لجنهای کف حوض. خم شده بودم روی سطح آب تا ماهی ها و لجنها را خوب ببينم. صدای ضجه مادر و دخترها تمام خانه را پر کرده بود. شنيدم که در اتاق باز و بسته شد و لحظهای بعد دست پدر يقه ام را چنگ زد و بلندم کرد. حتماً از پنجره مرا ديده بود. ترسيده نگاهش کردم. يک سيلی توی صورتم فرود آمد و صدای گرفته پدر که : « تو هم می خواهی بميری پدر سگ؟ می خواهی بيفتی توی حوض؟ پس چرا آرام نمیگيری؟ گمشو برو توی اتاق. مگر نمی بينی مادرت مريضه؟ »
از پدر زياد کتک نخورده بودم. کتکمان نمیزد. چشم غره میرفت، گوش می کشيد و قهر میکرد يا مثلاً پول توجيبی مان را قطع میکرد. اما کتک نمیزد. مگر چکار کرده باشيم که اعصاب تحملش را نداشته باشد. يا مثل آنروز که سيلی زدنش از ترس بود. ترس مردن من. يا شايد عزرائيل را میزد که پسر کوچکش را برده بود و مرا هم همدست عزرائيل میديد. يکبار هم که سه تا تجديدی آورده بودم اخم کرد و تا چند روز جواب سلامم را نداد و روزی که گفتم میخواهم رشته ادبی بخوانم. آنروز ديگر واقعاً عصبانی شد و سرم داد کشيدکه : "معلم هم اگر می خواهی بشوی، بشو معلم رياضيات، فيزيک، شيمی، که اقلاً تابستان ها يک بدبختی مثل خودت که تجديد می شود استخدامت کند!" بعد هم باز چند روز قهر و اخم و تخم. اما آخرش قبول کرد.
ما چهار بچه بوديم. هر کدام با دو سه سال فاصله سنی. فرهاد ديپلم گرفت و کارمند پست و تلگراف شد. شيرين پرستاری خواند و عروس شد. شوهرش داروساز بود. من هم دانشگاه تهران قبول شدم و گلنار هم ترکيه که بودم ديپلمش را گرفت. دانشگاه دنيای ديگری بود. تهران دنيای ديگری يود. آنهم تهران سالهای پنجاه و چهار ، پنجاه و پنج . پايت را که به دانشگاه میگذاشتی انگار يکدفعه چند سال بزرگتر شده بودی. انگار مرحله ای که پشت سر قرار می گرفت بناگهان دور می شد و تو مثل آدمی که نردبانی يا تپه ای را بالا آمده باشد، ناگهان خود را با دنيای ديگری روبرو میديدی. در سال آخر دبيرستان، ديگران همه از ما کوچکتر بودند و در دانشگاه، همه بزرگتر. تازه نظمی هم در کار نبود. استادهای سرشناس میآمدند و بحث میکردند. بارعام داده بودند و من نيز بار يافته بودم! از آنطرف، با برو بچه های دانشگاه عالمی داشتيم. چای و گپ و لوبيا و آبجو، ادبيات و هنر و سياست. تا جا افتاديم، سال پنجاه و شش رسيد و شبهای شعر، اعتصاب و تعطيلی دانشگاه! و طولی نکشيد که ديگر تنها نبوديم. شهر بلرزه درآمده بود. غول خفته ای بپا خواسته بود و غبار ساليان را از پيکر میتکاند. چقدر اعتصاب، چقدر بحث، چقدر تظاهرات، چقدر کتاب، چقدر روزنامه، اعلاميه، اطلاعيه ، چقدر کشته، چقدر زندانی، چقدر آزادی!
انقلاب که پيروز شد، عيد پنجاه و هشت به شهرمان رفتم! سر از پا نمیشناختم. دنيايی از خبر و نظر از تهران به ارمغان برده بودم و اعضای خانواده، دورم را گرفته بودند و می پرسيدند و بيش از همه گلنار!
بخودم گفتم که حتماً نامهای خواهم نوشت. برای گلنار. و خواهم گفت که بزودی کاری خواهم کرد که او هم بتواند بيايد خارج و درس بخواند. خواهم نوشت که بفکرش هستم، بوده ام. نابسامانی نگذاشته که بتوانم زودتر از اينها کاری بکنم. اما حتماً خواهم کرد. و برای مادر هم خواهم نوشت که ديدار بی ترديد نزديک است. و حال عمو را خواهم پرسيد، و حال منصور را، که يک دستش را در جبهه گم کرده بود، و فکرکردم که حتماً بايد کاری بکنم. حتماً. و همانجا کنار پنجره بازخوابم برد تا آفتاب زد.
آفتاب چشمم را می زد. چشمها را بسته بودم. آذر باز پرسيد:
_ هنوز به فکر ايرانی؟
گفتم: ها؟ نه! چاره چيست؟ پيش میآيد.
گفت: دوست داشتی الآن آنجا بودی؟
گفتم: نمیدانم. نه. مسئله اين نيست. منهم بالاخره بايد جايی جاگير شوم. اينطوری نمی شود ادامه داد. همينطورش چهار پنج سال را از دست داده ايم. گم کرده ايم.
گفت: تقصير ما نبوده! اين وسط ما فدا شديم. و نه فقط ما. فکرش را بکن، آنهايی که توی زندانها پوسيدند، آنهايی که کشته شدند، چه آن تو، چه توی جبهه، آنهايی که الآن همانجا هستند، با آنهمه فشار. يکعده هم هنوز ويلان و سرگردانند.
گفتم: مهم اين نيست که تقصير کی بوده. نه. ديگر برای من مهم نيست که تقصير کی بوده. مهم اين است که حس میکنم پير میشوم. چيزی در من پير می شود، خسته میشود، کم میآورد. من بارم را به کجا برسانم و زمينش بگذارم؟ تو لاله را داشتی، الآن هم درسات را میخوانی و برای خودت مسئوليت هايی داری.
گفت: چرا تصميم نمیگيری که بالاخره میخواهی کجا بروی. چرا نمی مانی؟ میمانی؟
گفتم: مسئله فقط اين نيست. خيلی چيزها را بايد با خودم حل کنم. اينجا يا آنجا، فرانسه، دانمارک، سوئد، آمريکا، اسپانيا يا هر جای ديگری! چه فرقی میکند؟ فرقش آنقدرها نيست. مهم اين نيست که کجا می خواهی جاگير شوی. مهم اين است که چه چيزی را میخواهی در اينجا يا هر جای ديگر جاگير کنی. دنيا بهم ريخته است. خيلی از چيزهايی که روزی اهميت داشت امروز ديگر ندارد. خيلی چيزها تغيير کرده. خيلی معيارها، چارچوبها، آرمانها، چه میدانم، اخلاقها، عادتها. گاه گذر زمان را نمیتوان باور کرد. بايد بتوانی با خودت و باهمه اينها کنار بيايی .
گفت: تو نمیتوانی؟
گفتم: چرا! میتوانم.
گفت: پس چته عزيز دلم؟
گفتم: آن شب جلوی دانشگاه يادت هست؟ شب انقلاب فرهنگی ؟
خنديد و گفت: آره! چطور مگه؟
گفتم: من و سيفی نان و خرما خريده بوديم. تو آمدی جلو و خنده کنان گفتی: «من پول ندادم ولی گرسنمه. ميشه حالا سهمم را بدهم؟ » يادت هست؟
گفت: نه کاملاً، چطور مگه؟
گفتم: خيلی از ماها، سهم مان را به زندگی نپرداخته ايم. انتخابمان را نکرده ايم، اما گرسنهمان است و در هر قدم می پرسيم: میشود حالا جبران کنم؟
گفت: خيال میکنی چه سهمی را بايد بپردازی که نپرداخته ای؟ اين حس گناهکاری هم از آن چيزهايی است که بدجوری توی کله ماها فرو کردهاند. هميشه خدا ما بدهکار بوده ايم. هميشه! به خدا، به جامعه، به حزب و دسته و گروهمان، به مردم، به خانواده، به بشريت! به همه و همه، جز به خودمان! نه! سهم من از زندگی بيشتر از اينهاست. خيلی بيشتر . من سهمم را میقاپم. بايد بقاپم. اگر هم لازم بود جبران کنم، خب میکنم!
ساکت شد و به صورتم خيره ماند. میدانستم که دوست دارد که بنشينم و نگاهش کنم. کار که میکند چرخ که میزند، پرحرفی که میکند! بعد او روبرويم بنشيند، عينکم را از چشمم بردارد و لبهايم را ببوسد. بعد دستها را دو طرف صورتش ستون کند و لبخند برلب به چشمهای من نگاه کند و بگويد:
_ ها؟ چيه؟ چته؟ چی میخوای؟
_ هيچی !
_ هيچی؟ پس چرا ساکتی؟
_ فکر میکنم!
_ به چی؟
_ به همه چی!
_ به من هم فکر میکنی؟ فکرنکن! عمل کن!
من لبخند بزنم و او سرش را بلند کند، به آفتاب نگاه کند و بگويد: آخ چقدر اين آفتاب خوب است !
.بعد چشمهايش را ببندد و بگذارد که تابش وحشی آفتاب پلکهايش را داغ کند. آنوقت صورتم را در ميان دو دستش بگيرد و با شستش لبهايم را نوازش کند، به چشمهايم نگاه کند و بگويد:
_ میدانی ؟ من آفتاب پرستم، اما توی اين برلين لعنتی آفتاب کم گير میآيد.
بعد يک لحظه بهت زده بماند و آرام بگويد:
_ اينجوری نگاهم نکن. نفسم بند میآيد!
او چشمهايش را ببندد و من انگشتهايش را ببوسم ...
***
آسمان کبود بود. چيزی بين آبی و بنفش تيره. و پرتو سرخ خورشيد، آميزه عقيق و لاجورد.
قطار میرفت و ابرها میگريختند. خورشيد، آرام آرام از لابلای درختان سرک میکشيد و در برکه های بهم پيوسته منعکس میشد. محسن آنطرف تر خوابيده بود و حميد هم کنارش. قطار به سمت جنوب میرفت. ما حميد را تا آخرين نقطه مرزی در شمال اتريش و ايتاليا همراهی میکرديم و بعد برمیگشتيم به فرانکفورت تا خودمان را معرفی کنيم. سومين روز آفتابی ما در آلمان آغاز میشد. تمام شب را کنار پنجره کوپه بيدار مانده بودم و حال خواب بسراغم میآمد. نرم و آرام. مثل مخمل، مثل گربهای که آهسته از کنار ديوار به وسط حياط بيايد و خود را در آفتاب رها کند، رها کند...
***
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|