نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۷:قسمت اول
فراموش نمیکنم اولین روزی را که مهدی پا گذاشت به خانهام و پرسید:چرا خونه به اون بزرگی رو فروختین،اومدین تو این قفس؟
_خونه بزرگه هنوز سر جاشه!
با بهت و نگرانی زًل زد به چشمهایم و گفت:بگو چه خبر شده پریا!مادر میگفت مهرداد شده پسر تو و دائم اینجاست!مرتضی کدوم گوری رفته؟
موضوع را دست و پا شکسته برایش تعریف کردم.با دقت به حرفهایم گوش داد.بعد بلند شد رفت سر یخچال یک لیوان آب سرد نوشید و گفت:به همین راحتی دست از سرت برداشت؟کی اقدام کردی که من نفهمیدم؟حداقل یه مشورت خشک و خالی با من میکردی!
حس کردم زیاد هم خوشحال نیست.برخوردش برایم خیلی عجیب بود،گفتم:میخواستم قطعی بشه بعد بهت خبر بدم.اونقدر دنگ و فنگ داره که حالا حالاها باید دوندگی کنیم.
مهدی باور نمیکرد مرتضی طلاقم بدهد،چون از وجود یاسمین بی خبر بود.من هم تصمیم نداشتم موضوع ازدواج مرتضی را به کسی بگویم.گفتم:انگار زیاد خوشحال نشدی!
_راستش یه کم برام عجیبه!
شادی چهرهام لبهایش را خندان کرد و گفت:من که سر در نمیارم چطور این مرتیکه راضی شده طلاقت بعده،ولی مهم نیست،همون بهتر که از شرش راحت شدیم.
_فقط یه مشکل بزرگ داریم.با هم قرار گذشتیم هیچ کس نفهمه از هم جدا شدیم.
پوزخندی زد و گفت:مرتیکه ،با این سن و سال و این همه پول و پله هنوزم از پیرمرد میترسه!آقا بزرگ کمام داره باز نشسته میشه و بابای خودش جانشین گردن کلفتیه که خدا رو بنده نیست.
_مهدی،مرتضی به خاطره پدر و مادرش به آقا بزرگ احترام میگذاره.
به چهشمهایم خیره شد و گفت:خوب ازش دفاع میکنی!
_یادت باشه،تحت هیچ شرایطی،هیچ کس نباید موضوع رو به گوش خونواده هامون برسونه،من به مرتضی قول دادم.میفهمی داداش؟
_نکنه به خاطره محمد اینقدر سفارش میکنی؟
_مهدی میتونی زبونتو نگاه داری؟دلم نمیخواد اون بفهمه دارم از مرتضی جدا میشم!
صورتش سرخ و بر افروخته شد و گفت:که چی؟پریا تعجب میکنم انقدر نسبت به محمد بد بینی!
_قرار نیست اسمشو بیاری داداش،دلم نمیخواد حرفش توی این خونه زده بشه!
با تمسخر گفت:اجازه هست موضوع رو به مامان بگم؟گمان کنم حق داره بدونه.به مهرداد که حتما گفتی،تعجب میکنم چطور به من حرفی نزدین!
_باید هر چه زودتر از اون جهنم بیرون بیان.دلم میخواد با من زندگی کنن.
_نگران اون دو تا نباش،مرگ عزیز باعث شده کرک و پار آقا بزرگ ریخته.با این همه هنوز پشت پیرمرد به خاک نرسیده.چطوری میخوای اونارو بیاری اینجا؟یه روز مامان خونه نباشه آقا بزرگ خواب به چشمش راه پیدا نمیکنه.خیال میکنه حالا که بابا مرده،مامان زیر سرش بلند شده و میخواد شوهر کنه.اونوقت ته توی قضیه رو در میاره و دست آقا مرتضی رو میشه.حتما تا حالا خبر گذاری عمهها خبر شب خونه نیومدن مهردد رو به گوشش رسوندن.نمیدونم چطور سکوت کرده!کارهای این خونواده همه مشکوک به نظر میرسه.من به کار مرتضی شک دارم.نمیدونم چه فکری تو سرشه که انقدر به دل تو راه میاد!
_این قدر بد بین نباش.من و مرتضی توافق کردیم که از هم جدا بشیم و امیدوارم دیگه ریختشو نبینم.در حال حاضر به هیچ کس احتیاج ندارم به جز تو برادر خوبم.
پاس از مدتها سرم را گذاشتم روی سینه پهن و مردانه اش.احساس امنیت وجودم را گرم کرد.هیجان زده پرسیدم:کی وسایلتو میاری؟کدوم اتاقو دوست داری؟
در حالی که موهایم را آرام نوازش میکرد گفت:اثاث زیادی ندارم یه مشت خرت و پرته و یه مقدار کتاب مشترک با همون که گفتی نباید اسمشو ببرم.راستش،نگران همون هستم که اسمشو نباید ببرم.بهتره یه لا قابا بیام پهلوت.حق نیست که تنهاش بذارم.همین الان هم طرف به اندازه کافی منزوی شده!
سرم گیج رفت و فریاد کشیدم:بسه دیگه انقدر روده درازی نکن!یه کلمه حرف که انقدر پشت بند نداره!
به چشمهایم زًل زد و گفت:اعصابت پاک به هم ریخته.توصیه میکنم بری پیش یه روانپزشک.میخوای ازش بپرسم کدوم دکتر اعصاب قابل اعتمده؟
_جون همون که نمیخوام اسمشو بشنوم،انقدر سر به سرم نظر!
از خنده داشت منفجر میشد.داشت از خانه بیرون میرفت که گفت:میرم با اون که نباید اسمشو ببرم مشورت کنم که امشب چه خاکی باید توی سرم بریزم.پیش تو باشم یا ور دل اون بد بخت بمونم!
تشک مبل رو پرت کردم به سمتش.جا خالی داد و در را محکم بست که تشک خورد پشت در.تا شب طول کشید تا همهٔ وسایلم را جا به جا کردم.غذا پختم و منتظر مهدی شدم.خبر داشت مهرداد نمیآید،بنا بر این مطمئن بودم دلش آرام و قرار ندارد که برگردد و با هم غذا بخوریم.دیروقت بود که آمد.دسته کلید خانه را در جیبش گذاشتم و گفتم:به خونت خوش اومدی داداش!
حال و حوصله حرف زدن نداشت.نگاهش با چند ساعت پیش که رفته بود تفاوت داشت.پرسیدم:مهدی اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟
_آاخ که تو خیلی ساده ای خواهر؟
_چطور؟
_مهم نیست،آینده همه چیزو نشون میده...بهتره زودتر بخوابیم دارم از خستگی میمیرم.
_مهدی از اینکه اومدی پیش من ناراحتی؟این خونه امنه.دلم نمیخواد خودتو مجبور کنی...
با بی حوصلگی سر تکان داد و گفت:پریا تو جون و عمر معنی،ولی محمد...ببخشید،قرار بود اسمشو توی این مکان مقدس نبرم.
_مسخره بازی در نیار حرفتو بزن.محمد چی؟مخالف بود بیایی اینجا؟
_بر عکس،وقتی جریانو فهمید،هیچ حرفی نزد،یک سر رفت اتاقش و تا وقتی میاومدم،تار میزد.رفتم تو اتاقش و دیدم تو یه عالمه دیگهای بود ،خواستم پهلوش بمونم،راضی نشد.با جنگ و دعوا انداختم بیرون.حال عجیبی داشت...معلوم نبود غمگینه یا خوشحال!امشب محمد بیشتر از تو به من احتیاج داشت.اگه تنها نبودی،نمیومدم.محمد خیلی تنهاست.با هیچ کس ارتباط نداره و از وقتی رفتم سربازی،تنهاتر شده و دو کلوم حرف هم با کسی نمیزانه.
دلم از حرفهایش داشت به هم میخورد.بی اختیار فریاد کشیدم:بسه دیگه مهدی!اگه قراره اینقدر نگران حالش باشی،بهتره فردا نیایی اینجا.من تا حالا تنها بودم،بعد از این هم میتونم تنها باشم.این دو روز در هفته رو هم برو پیش پسر عموت که از غصه تار نزنه و دلش نپوسه!منم از فردا میرم دنبال کار.شبها هم مهرداد میاد و تنها نمیمونم.
ناگهان دستم را محکم کشید و پرتم کرد روی کاناپه.تا بنا گوشش سرخ شده بود و اعضای صورتش میلرزید:گوش کن پریا،از حالا به بعدتو یه بیوه زن هستی که باید بیشتر از گذشته مواظب حیثیت و آبروت باشی!این کار و این جور مزخرفات هم حرف نزن که اصلا خوشم نمیاد.برادرت گردن کلفت کرده که کار کنه و تو راحت توی خونت زندگی کنی.چشمم کور ،کار میکنم خرجتو میدم.مهرداد هم خریدتو میکنه.از خونه پاتو بیرون نزار خواهر میفهمی؟
_اجازه میدی خواهر بد بختت یه سرگرمی کوچیک برای خودش پیدا کنه آقای پر غرور رگ گردنی؟
_مثلا چی؟
_چه میدونم،مثلا یه کار هنری.
_هر کاری میخوای بکنی،اول با من مشورت کن.
_بدون مشورت تو آب نمیخورم گردن کلفت.
یکباره چهرهاش خندان شد و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:این همه خوشگلی تو خطرناکه پریا،چشمهای قشنگت آدم کشه،موهات مثل آبشار میمونه .
_خیلی شیرین زبون شودی،نکنه عاشقی.
به چشمهایش که خیره شدم،دیدم نگاهش با گذشته فرق دارد.چشمهای نجیبش دوخته شد به زمین و گفت:فعلا باید به فکر دانشگاه رفتن باشم.چیزی نمونده سربازیم تموم بشه بریم بخوابیم که دارم از خستگی میمیرم.
صبح آفتاب نزده بلند شدم و صبحانه را آماده کردم گذاشتم روی میز.
بدون هیچ دغدغه و نگرانی چای خوردیم و مهدی،پس از حمام کردن رفت.لباسهایش را ریختم توی ماشین لباس شویی و کمی جمع و جور کردم و زدم به کوچه.احساس عجیبی داشتم.نزدیک زهر بود که نون سنگک گرفتم،داشتم برمیگشتم که چشمم افتاد به تابلوی اموزشگاه خیاطی سر کوچه.تصمیم گرفتم در اولین فرصت سر و گوش آب بدم و در صورت امکان ثبت نام کنم.
شب چشم به راه مهدی بودم که تلفن زنگ زد.فریبرز خبر فارق شدن سیمین را با شادی فریاد میکشید و من هم داشتم قهقهه میزدم که مهدی کلید انداخت و وارد خانه شد.به سرعت نام بیمارستان را پرسیدم و خداحافظی کردم.چهره مهدی خسته تر از همیشه بود.بر روی کاناپه ولو شد .چشمهایش را بست و پرسید:کی بود؟
در کنارش نشستم و گفتم:شوهر دوستم بود. سیمین رو یادته؟بچه دار شده.
سکوتش دلم را لرزاند.پرسیدم:چی شده مهدی؟
_هیچی.خیلی خسته ام.
چایی میخوری؟
_اگه آماده است میخورم.
یک فنجان چای داغ گذاشتم جلوش و شانه هایش را کمی ماساژ دادم.پرسیدم:امسال تو امتحانات ورودی دانشگاه شرکت میکنی؟
_با این وضع `درس خوندن و حواس پرتی و وضع پادگان رفتن معلوم نیست بتونم قبول بشم.
_یه خورده بیشتر تلاش کنی تهران قبول میشی.
_خیلی سخته پارسال که نتونستم قبول بشم.
_امسال بیشتر درس خوندی ،حتما موفق میشی.راستی،یه مقدار پول مرتضی به حساب بانکیم ریخته که سودشو هر ماه بگیرم خرج کنم.کسی رو داری بدی باهاش کار کنه؟پول خودتو به کی دادی؟
ناگهان چشمهایش گشاد شد و گفت:گفتی مرتضی به حساب بانکیت پول ریخته؟این همه لطف و محبت از آدم خسیسی مثل مرتضی مشکوک به نظر میرسه.پریا،میترسم کاسه ای زیر نیم کاسش باشه!یه وقت گول نخوری برگردی سر جای اولت!
_بچه شدی؟اگه بمیرم هم بر نمیگردم.
_این همه دست و دل بازی نشون میده که برگردی...من بهتر از تو میشناسمش.
_روز اول که گفتم میخوام طلاق بگیرم زیاد خوشحال نشدی.حالا میبینم همش میترسی نکنه پشیمون بشم برگردم سر خونه و زندگیم.
نگاهی پر معنی به چشمهایم انداخت و گفت:اول که شنیدم یه کم ترس ورم داشت.
_از چی؟خیال کردی تنها زندگی کردن خیلی عجیب و غریبه؟
_عجیب و قریب نیست.توی این شرایط که هیچ کس نباید بفهمه و تو تنها هستی ،یه کم نگران کننده است.
_خیال میکنی وقتی زن مرتضی بودم،تو خونه تنها نمیموندم؟بعضی از شبها که نمیومد تا صبح از ترس خوابم نمیبرد.
_کدوم گوری میرفت؟
_اونش دیگه جز اسراره.نگران من نباش خیلی صدمه خوردم،اما تجربه هم کسب کردم.اگر آسمون به زمین بیاد،طلاقمو میگیرم.برگ برنده دست منه.
_خیلی مرموز حرف میزنی کوچولو.قرار بود برنامه هاتو به من بگی.کدوم برگ برنده دستته که من نمیدونم؟
_مربوط میشه به زندگی خصوصی من و مرتضی.
_یعنی به من مربوط نیست؟
_هروقت زن گرفتی،معنی حرفمو میفهمی!خیلی چیزا هست که زن و شوهر باید تا زمان مرگ پیش خودشون بمونه.تا صدور حکم طلاق خیلی برنامه دارم.میخوام برم کلاس خیاطی.
_مواظب باش چشمات ضعیف نشه.
_از بیکاری دارم میپوسم.
_بهتر نیست فکر ادامه تحصیل باشی؟
_برای درس خوندن هم برنامه ریزی کردم.
_خودم برات تست میارم.
_مهدی خواهش میکنم،نه کتاب،نه جزوه،نه تست،هیچی از اون نگیر که اوقاتم تلخ میشه.
از کوره در رفت و فریاد کشید:دیگه داری شورشو در میاری،یه جوری حرف میزنی انگار همه تقصیرها گردن محمده.
تنم از شنیدن اسمش لرزید.فریاد زدم:لابد تقصیر من بود که تک و تنها ولم کرد و داداشش هم مثل عقاب چنگ انداخت روم.
_خودت خواستی که زنش بشی و حالا گردن نمیگیری!
_این بحث هزار دفعه تکرار شده.خسته شدم از بس توضیح دادم و کسی حرفمو باور نکرد.بابای خدا بیامرز باعث این وصلت شده بود و شما دو تا قیبتون زد.اصلا،بگو ببینم برای تو من مهم ترم یا اون پسر عموی بی معرفتت!حالا بذار هی بشینه تو اتاقش تار بزنه،من ازش نمیگزرم.
برای نخستین بار نگاهش چنان غضبناک شد که ترس برم داشت.گفت:احترام خودتو نگاه دار.محمد تنها کسیه که بهش اعتماد دارم.پاک ترین،نجیب ترین،با غیرتترین و بهترین مرد دنیاست.اگر تو خواهرمی و عزیزمی،اون هم برادرمه،دوستمه،همه کس و کارمه.هر دوتاتون مثل چشم هام عزیزین.آرزو داشتم ازدواج کنین که دست سرنوشت جداتون کرد.حالا تو داری آزاد میشی،اگر خیال میکنی که اینبار دخالت نمیکنم اشتباه کردی!وقتی طلاق گرفتی باید زن محمد بشی.فهمیدی؟
از شدت ناراحتی قلبم توی سینهام پر پر میزد.مهدی هنوز هم داشت حرف میزد که دید حالم به هم خورده.رفت به آشپزخانه و یک لیوان آب سر آورد و داد به دستم.
مهدی خونسرد نگاهم کرد و گفت:هنوز هم مثل بچگی هات ننری!یعنی چی که تا دو کلمه حرف میزنم قش میکنی؟خیال نکن اون حرفی زده،من نظر خودمو گفتم.محمد بیچاره،بعد از شکستی که خورد گوشه گیر شده و حس و حال فکر کردن هم نداره چه برسه به زن گرفتن.
نفهمیدم چطور،ولی کاسه صبرم لبریز شد و گفتم:مهدی چرا مراعات حال منو نمیکنی؟من از اون متنفرم.خواهش میکنم درک کن،اون کاری کرد که تا ابد از هرچی مرده متنفر باشم به جز تو و مهرداد که برادرهام هستین.
این قدر از صفات خوبش نگو،اون منو بد بخت کرد،وگرنه توی این سن و سال نباید بیوه میشدم.من هرگز نمیبخشمش.اون قدر که از اون متنفرم ،از مردی بدم نمیاد.حداقل میدونم با مرتضی تفاهم نداشتم،اما هیچوقت نمیتونم دلیل قانع کنندهای برای بی مهری محمد پیدا کنم.
_تو فرصت دادی قانعت کنه؟چند ساعت لب پنجره التماس کرد!یادته چطوری بی رحمانه تو ذوقش زدی؟
در حالی که شرم داشتم بی پرده حرف بزنم،نگاهم را از نگاهش دزدیدم و سر بسته گفتم:حسی که اون وقت بهش داشتم،اجازه نمیداد منطقی فکر کنم.من فقط هیجده سالم بود،به قدری چشم و گوش بسته بودم که فرق رفتن موقت و دل کندن رو تشخیص نمیدادم.
بلند شد رفت سمت پنجره.به آسمان تیره شب خیره شد و پرسید:حالا میخوای چی کار کنی؟تا آخر عمرت کینه ی ندونسته ها رو خر کش کنی و نزاری اون بیچاره هم راحت زندگی کنه؟پریا،تا وقتی که تو غمگین و ناراحت باشی،محمد هم گرفتاره.
_من فقط میخوام تنها باشم،میفهمی داداش؟تو هم اگر زیاد نگران حال پسر عموت هستی برو پیشش.نگران من نباش،از عهده کارهام بر میام.
با خشونت برگشت به سویم و فریاد کشید:مزخرف نگو!این قدر هم منم نزن.تا آخر عمرت به مراقبت نیاز داری!محمد منو از اون خونه بیرون کرد به خاطر تو.
_نیاز به ترحم هیچ کس ندارم.اون قدر عقل دارم که بفهمم کدوم راه درسته و کدومش غلط.تعجب میکنم هنوز از اون جهنم بیرون نیومده فکر شوهر دادنم افتادی!تا عمر دارم از مردها فرار میکنم.
_به خاطر رفتار مرتضی است که به زندگی و مردها بد بین شدی،اما همه یک جور نیستن.این پسره از اولش هم آدم حسابی نبود.
_همتون سر و ته یه کرباسین!فقط منطق خودتونو قبول دارین و به اسم محبت کردن صد تا بالا سر آدم میارین.
همراه آخرین کلماتم بغضم ترکید.مهدی از حرفهایم دلخور شده بود که رفت به اتاقش و در را محکم بست و تا صبح تنهایم گذاشت.آخرین باری بود که در مورد این قضیه بحث کردیم.از روز بعد رفتار مهدی تغییر کرد.دو روز آخر هفته میآمد و شنبه صبح میرفت پادگان.بقیه شبهای تنهایی را با مهرداد سر میکردم.پولی را که قرار بود به دست دوستش بسپرم از بانک گرفتم.مهدی تلفنی گفت:آخر هفته برای بستن قرار داد قرار میگذارم که خودم هم باشم.
پنج شنبه شب که آامد با کلید در را باز نکرد.زنگ زد و منتظر شد که در را باز کنم.فهمیدم با دوستش آماده.به محض باز کردن در خانه از دیدن فرهاد خشکم زد.مهدی نگاهی مشکو ک به فرهاد کرد و گفت:انگار همدیگرو میشناسین.
تعادل فکری فرهاد لحظهای به هم خورد.از نگاه خشمگین مهدی گیج شده بود.گفتم:آقا فرهاد با مرتضی هم دوست هستند.
فرهاد ادامه داد:مهدی خوب بلدی خودتو به کوچه علی چپ بزنی!یادت رفته جد اندر جد ما با هم سر یک سفره آبگوشت بز باش میخوردن؟
نگاههای مشکوک مهدی کلافهام کرد.انگار هیچ مردی را امین نمیدانست به غیر از محمد.برای نجات فرهاد از نگاههای مرموز مهدی گفتم:من و خواهر آقا فرهاد با هم رفت و آمد داریم.
مهدی گفت:خدا رحمت کنه شوهر خواهرتو،مرد نازنینی بود.
رفتم آشپزخانه،شیرینی و میوه گذشتم توی ظرف و داشتم وارد سالن میشدم که مهدی، نفس نفس زنان آمد سینی را از دستم گرفت و گفت:نمیخواد بیائی تو اتاق،بده من ببرم.
بی اعتمادی او که نزدیکترین کس در زندگیم بود رنجم میداد.هنگام خداحافظی فرهاد آمد پشت در آشپزخانه و گفت:ببخشید خانم پریا،خداحافظ.
صدای بسته شدن در خانه که آمد چادر را پرت کردم روی زمین و با حرص پرسیدم:اجازه هست بیام بیرون آقای غیرتی؟
او تا بناگوش سرخ شده بود.نگاهی پر معنی به چشمهایم کرد و گفت:خیال نمیکردم شوهر بی همه چیزت بی غیرت هم باشه که یه مرد جوون عذب رو ور داره بیاره خونش!
_مهدی تو که انقدر بد دل و شکاک نبودی!مگه خودت نگفتی فرهاد پسر قابل اعتمادیه؟لابد مرتضی هم به اون اعتماد داشته.
_اونقدر خانم پریا،خانم پریا کرد که دلم میخواست بزنم توی ملاجش.
_بی خود به مرد م شک میکنی.
_پریا،شب و روزم با هم یکی شده،نگرانتم،میگی چه کار کنم؟
_این قدر خودتو اذیت نکن داداش!خیال میکنی چه اتفاقی ممکنه برای من بیفته؟
_این پسره فرهاد،نمیدونه تو و مرتضی از هم جدا شدین؟
_قراره هیچ کس ندونه.ولی گیرم که بدونه،مگه چی میشه؟
_د همین دیگه.وقتی میگم هیچی سرت نمیشه تو ناراحت میشی.
از آن همه شک و تردید عاصی شدم به تور وحشتناکی فریاد کشیدم:آخرش نفهمیدم این آقا فرهاد گرگه یا گوسفند؟تو تکلیف من رو روشن کن تا ببینم از این به بعد با این بد دلی جنبعالی چطور باید زندگی کنم!
_پریا بفهم من آبرو و غیرت دارم.
_یعنی چی؟بعد از جهنمی که توش پر پر زدم حالا باید گیر تو بیفتم که یه جور دیگه آزارم بدی؟مهدی یه کار نکن سر از تیمارستان در بیارم.
لحظهای خشمگین نگاهم کرد و با قدمهای بلند رفت به اتاقش.شب تا صبح خوابم نبرد،انگار در و دیوار اتاق به قلبم فشار میآورد.صبح وقتی بیدار شدم،مهدی صبحانه نخورده رفته بود.دلم گرفت.در دل گفتم:خدایا تحمل رفتار توهین آمیز کسی رو ندارم.
پایان فصل ۱۷

ویرایش توسط گمشده.. : 05-25-2012 در ساعت 07:06 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید