نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت چهارم
سروش وارد اشپزخونه شد و با دیدن من سر جاش میخکوب شد و بعد با نگاهی به سرم لبخندی زد و گفت:
-خدا رو شکر روسری سرتِ وگرنه خدا باید به دادم میرسید .
خنده ام رو قورت دادم و با لحنی حق به جانب گفتم:
-من نمیدونم بین اینهمه چیزی که یاد گرفتی چرا یاد نگرفتی که باید وقتی وارد یه مکانی میشی که خانوما توش تردد می کنن در بزنی ...
نگاهی متعجب به صورتم انداخت که من پیش خودم گفتم الان میگه این دختر چه پروِ . نمیدونستم که واسه وارد شدن به خونه خودم باید در بزنم . با این تصور در جواب فکر خودم گفتم:
-البته باید بدونی که ما هم به جایی که خونمون نیست باحجاب وارد میشیم .
و بعد پشتم رو بهش کردم و مشغول تزیین ژله ها شدم .
صدای خنده اش رو شنیدم .چقدر نرم میخندید. درست مثل فخری خانوم . بی توجه حواسم رو به تزیین ژله جمع کردم که صداش رو شنیدم .
-راستی اومدم بگم که دوست دارم امشب توی جشن حضور داشته باشی.
به حدی از شنیدن این جمله اش تعجب کردم که گردوهایی که توی دستم بود از دستم ول شد و همش روی ژله ریخت . سریع با دستم گردوها رو برداشتم و عصبانی به سمت سروش چرخیدم و گفتم:
-بیام چی کار؟
به حدی عصبی بودم که صدام بلند و بود و لرزش محسوسی توش ایجاد شده بود. سروش با لبخندی ریز گفت:
-عیب نداره فدای سرت . تعداد ژله ها خیلی زیادِ.
سرم رو چرخوندم و در حالی که به ژله خراب شده نگاه می کردم زیر لب گفتم:
-داره از کیسه خلیفه میبخشه .
صدای نرمش رو شنیدم که با همون خنده پرسید:
-چیزی گفتی؟
با همون عصبانیت در حالی که به ژله خراب شده و زحمت هدر رفته ام نگاه میکردم گفتم:
-بله. گفتم اگه قرار بود ارغوان خان از این بذل و بخشش ها بکنن که اینهمه مال و مکنت نداشتند.
سکوت سروش که طولانی شد با آرامش چرخیدم و نگاهش کردم .صورتش سرخ شده بود و من از اینکه حرصش رو در اورده بودم لذت بردم .ابرویی بالا انداختم و برای اینکه تیر آخر و خلاصی رو رها کنم، گفتم:
-در ضمن امشب هم بیکار نیستم که خدمتتون برسم .آخه یکی باید باشه که مسئول سر و سامون بخشیدن به بریز و بپاش دوستان شما باشه سروش خان ...
و بعد چرخیدم در حالی که پیش خودم فکر می کردم که حتماض اون یکی منم خنده ام رو قورت دادم و به غذای روی گاز سر زدم .به حدی شاد بودم که حد و حساب نداشت . صدای جلز و ولز سروش رو از همون فاصله میشنیدم . خیلی عصبی بود و این رو از نفس های عصبیش تشخیص میدادم . می ترسیدم حرف دیگه ای بزنم و سروش از شدت عصبانیت سرم رو از تنم جدا کنه .اما شیطنت خیلی وحشتناک قلقلکم میداد برای همین سر برگردوندم و با لبخندی گفتم:
-خوب حرفتون رو زدید قصد ندارید برید
سروش اومد دهان باز کنه و جواب پرویم رو بده که مامان وارد آشپزخونه شد .از خوشحالی بی اختیار گفتم:
-مامان جونم ...
مامان با تعجب به من نگاه کرد و بعد رو به سروش گفت:
-سروش جان مادر برو ببین همه چیز خوبه؟
سروش نگاهی عصبی به صورتم انداخت و بعد با لبخند به سمت مامان چرخید و گفت:
-دستت درد نکنه مادر جون . مثل همیشه سلیقه ات تکهِ. رو سفیدم کردی .
زیر لب اداش رو در اوردم وپشتم رو بهش کردم . پسر پرو کی میگه به مامان من بگی مادر جون . اه که چقدر از این پاچه خواریش بدم میومد . متملق چابلوس . از وقتی یادم میاد این پسر همیشه همینجوری بود و مامان هم عاشقش بود . سروش از بهار سه سال و از من شش سال بزرگتر بود و مامان از بچگی اون رو بزرگ کرده بود تا خدا بهار رو بهش داده بودم . از اینکه اینهمه مامان بهش محبت میکرد خوشم نمی اومد و این عصبیم می کرد .و سروش هم به خاطر محبت مامان همیشه مادر جون خطابش می کرد .
صدای موزیک داخل سالن داشت حالم رو بد می کرد . بهار دستم رو گرفت و گفت:
-سروش گفت بریم تو جشن .
سرم رو برگردوندم و با دیدن مامان که نزدیک ما ایستاده بود و میوه ها رو مرتب می کرد با صدای آرومی گفتم:
-سروش غلت کرد. بریم چی کار کنیم؟
بهار لبخندی زد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:
-باز گازش گرفتی؟ وقتی اومد میخواست بیاد تو آشپزخونه قیافه اش رو دیدم . وقتی هم برگشت قیافه اش رو دیدم .با صد مت عسل هم نمیشد خوردش.چی گفتی بهش که اونجوری عصبی شده بود؟ دختر جون اینقدر دم پر این پسر نشو . یهو دیدی به ضررمون تموم شد ها .
-غلت کرده .هیچ کاری نمیتونه بکنه .از خداش ما اینجا باشیم .مگه نمیبینی به مامان چه مادر جون مادر جون میکنه .هر کی ندونه فکر میکنه مامان خودشه . اه اه . برم اونجا چی کار؟ برم فخر و تکبر دخترهای توی مجلس رو ببینم؟ یا نگاه دله ی پسرهای توی سالن ....
بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و خودمم خنده ام گرفت. از اینکه مثل خاله زنکها حرف میزدم خنده ام شدت گرفته بود . چرا من اینجوری شده بودم؟ چرا اینقدر سروش و هر چیزی که به اون ربط داشت من رو عصبی و تند خو می کرد ؟ سوالی بود که بعد از برگشتن سروش ذهنم رو مشغول کرده بود . سروش با برگشتش از پاریس بعد از هشت سال من رو عصبی کرد . اما سروش با دیدن من درست مثل بچگی هامون به سمتم اومد و با خوشحالی دستش رو به سمتم دراز کرده بود . اون موقع که من هجده سالم بود به قدری از حرکتش بدم اومد که نزدیک بود کشیده ای به گوشش بزنم تا دفعه دیگه از اون غلتها نکنه . خوب یادمه که چطور نگاه شادش به غمی عمیقی تبدیل شد و لحظه ای بعد نگاهش چنان از بالا و با تحقیر به من بود که از اون روز نگاه و تفکر من نسبت به سروش تغییر کرد .دیگه نه من اون بچه ده ساله بودم که به خاطر رفتن سروش گریه کنم و نه دیگه سروش اون پسر بچه شانزده ساله که شب قبل از رفتنش من رو به باغ دعوت کنه و یواشکی بهم بگه که زود بر میگرده . مهندس میشه وبر میگرده .حالا دیگه از اون روزها خیلی گذشته و من فهمیدم که سروش همبازی کودکی های من نقش ارباب توی خونه رو برای من داره .چیزی که در باورم نمیگنجید .
بهار دستم رو گرفت و گفت:
-ببین پاییز داره صدای پیانو میاد .فکر کنم سروشه . بیا بریم ببینیم .
دستم رو کشید و به دنبال خودش برد .وقتی هر دو از پشت در سربیرون برده بویدم یواشکی نگاه می کردیم . چقدر دلم میخواست میزدم توی سر تموم دخترهایی که رو به روی سروش نشسته بودند و فخر از قیافه شون می بارید . نگاهم به جای اینکه به دستای سروش که روی پیانو میشست باشه به دخترهایی بود که لباسهای شیک و خوش دوختی به تن داشتن که شرط میبستم جدیدترین مد کشورهای خارجی بود. تمامی دخترها اگر خودشون بینی شیک و سر بالایی نداشتند بلا استثنا عمل کرده بودند و ابروهاشون رو تاتو کرده بودند .آرایش غلیظی هم شامل صورتشون کرده بودند و گونه هاشون رو به قدری سرخ کرده بودند که من حالم بد میشد چه برسه به اون پسرهایی که کنارشون نشسته بودند. بیشتر مجلس رو جوونها تشکیل داده بودند و افراد مسن و خانواده ها در گوشه ای از سالن با هم دو به دو یا دسته به دسته نشسته بودند و گرم صحبت بودند . بدون اینکه حرفهای مردها رو بشنوم میتونستم بفهمم که بحث یا بر سر قیمت ساختمان و ساخت و ساز و یا شرکت های تازه تاسیس در شهر . صدای پیانو که قطع شد سر برگردوندم و دیدم که تمامی جوونها دارن برای سروش دست میزنن و سروش که از روی چهارپایه بلند شده بود تعظیم کوتاهی کرده بود و با لبخند تشکر می کرد . چقدر در این لباس شیک به نظرمی رسید . لباسی اسپرت و خوش دوخت . پری خرامان خرمان از روی مبل بلند شد و با اون کفشهای پاشنه بلندش به سمت سروش رفت و گفت:
-سروش جونم خیلی عالی بود .
نگاهی به سروش که با وجود آن کفشهای پاشنه بلند باز هم از او سر و گردنی بلند تر بود انداختم و خنده ام گرفت .دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدایم بلند نشود .بهار برگشت و نگاه کرد . دستم رو برداشتم و گفتم:
-اگه قیافه ندارن زبون درازی دارند .
بهار ریزخندید که من ادامه دادم:
-خدایی من موندم سروش از چی پری خوشش میاد . دختر نه شکل و شمایل داره نه قد . فقط تنها چیزی که داره دومتر زبونه که میشه باهاش امثال سروش رو خر کرد .
بهار این باد عنان از کف داد و در حالی که میخندید گفت:
-دختر تو چرا اینقدر بدجنسی . همچین زشت هم نیست طفلک ...
-برو بابا . اما اگه قیافه نداره پول که داره . ادم بابای پولدار داشته باشه قیافه میخواد چی کار؟
بهار دستم رو گرفت و گفت:
-ببین اونایی که نه پول دارن نه قیافه چی کار میکنن پس؟ برو خداتو شکر کن که اون موقع تو عقل داشتی و خودت رو خوش قیافه انتخاب کردی .
ذوق کردم و گفتم:
-حالا هی بیا زیر بغلم هندونه بزار . در ضمن سوسکه به بچه اش میگه قربون دست و پای بلوریت برم من ...
وقتی ین رو گفتم بهار چنان زد زیر خنده که همه افراد تو سالن یهو ساکت شدند . با وحشت سر بلند کردم و دیدم همه دارن ما رو نگاه می کنن .اگه آبجی بزرگترم نبود همچین میزدم تو سرش که از جاش بلند نشه .بهار با خجالت سر پایین انداخت و در همون حال به من گفت:
-خدا خفت کنه .آبرومون رفت .
منم زیرلبی جوابش رو دادم .
-به من چه تو نمیتونی جلوی خودت رو بگیری .حالا ببین چطوری به ما نگاه میکنن .شیطونه میگه بهشون بگم تا حالا آدم ندیدید؟
بهار دوباره خندید و با صدای تقریباً بلندی گفت:
-معذرت میخوایم .
نگاه های پر از تحقیر دخترهای حاضر در مجلس چنان آتشی به وجودم میکشید که هر لحظه رو به انفجار می رفتم .و از همه بدتر نگاه مشتاق پسرهای دله ای که یک یا دو دختر کنارشون نشسته بودند .چقدر از این پسرها بدم میومد . بیشعور ها فکر میکردند چون پولدارند هر غلتی دلشون میخواد می تونن بکنن .اومدم دهن باز کنم و بگم که چیه آدم ندید که صدای سروش صدام رو تو گلو خفه کرد.
-بچه ها چرا اونجا وایسادید بیاید تو . خیلی وقته منتظرتونم .
با تعجب و چشمانی گرد به سروش نگاه کردم .پری بادی به غبغب انداخت و در حالی که به من با تحقیر نگاه می کرد گفت:
-وا سروش منتظر اینا بودی برای چی؟
سروش در حالی که لبخند به لب داشت رو به ما گفت:
-دعوتشون کرده بودم همونطور که شما رو دعوت کردم .
همهمه ای بین دخترها افتاد .با افتخار لبخند زدم و به بهار نگاه کردم .خودش رو کمی بالا کشید و صاف وایساد و گفت:
-نه ما مزاحمتون نمیشیم .فقط صدای پیانو رو که شنیدیم یه لحظه کنجکاو شدیم .
به تندی به بهار نگاه کردم . چرا اینطور حرف میزد .چرا اینقدر با تحقیر ؟
دوباره نگاه میخکوب پری رو روی خودم حس کردم .
-کار سروش جون بود . خیلی عالی می زد. استایدی که اینجا حضور دارن غرق در لذت بودند چه برسه به بعضی ها که از پیانو چیزی سرشون نمیشه .
بعد زد زیر خنده و پشت بندش دخترها هم شروع به خندیدن کردند . نزدیک بود که برم جلو و چنان بزنم توی گوشش که نفهمه از کجا خورده .دختره احمق ایکبیری . چی فکر کرده ؟
بهار دستم رو فشرد. من بغضی که گلومو گرفته بود رو فرو خوردم و لبم رو به دندون گرفتم که جوابش رو ندم . سروش دوباره به حرف اومد و گفت:
-پری جون خیلی لطف داره . شما هم اونجا ناایستید بیاید داخل .
بهار قدمی به عقب برداشت و من رو به دنبال خودش کشید و در همون حال گفت:
-مرسی سروش خان ما کار داریم .
پری دوباره رو کرد به من . انگار که امشب قصد داشت با حرفهاش من رو به آتیش بکشه .میدونستم که از من بدش میاد .همونطور که من از اون بدم میومد .دختره احمق .در حالی که دستش رو بالا برده بود و صورتش رو با نوک انگشتاش باد میزد گفت:
-ببین پاییز داری میری کمی برای من آب بیار اینجا خیلی گرمه.
و بعد لبخندی مرموز زد . اگر بهار دهان باز نمیکرد و نمیگفت که الان من براتون میارم. با مشت به دهان دختره می کوبیدم .
وقتی بهار داشت من رو به همراه خودش عقب عقب میبرد صدای یکی از پسرهای حاضر در مجلس رو شنیدم که گفت:
-حالا کجا؟ تشریف داشته باشید تا از حضورتون فیض ببریم .
سر بلند کردم و دستم رو از دست بهار بیرون کشیدم .نگاهی به صورتش انداختم.فکر کنم پسر عموی سروش بود . آره هوتن بود . با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-فکر میکنم امشب به حد نصاب فیض بردید . فکر نمیکنید بیشتر از این برای قلبتون ضرر داشته باشه ؟
صدای خنده از گوشه گوشه سالن بلند شد . نگاهم همچنان روی صورتش ثابت مونده بود .پسره احمق فکر کرده بود کیه که اینطور داره با چشماش من رو میخوره .هوتن برای لحظه ای تعادل از دست داد و رنگ از صورتش رفت . با حرص ابروهای در هم گره خورده اش رو نگاه کردم که سریع خودش رو کنترل کرد و گفت:
-شما تشریف داشته باشید .چیزی که اینجا زیاده پزشک قلب.پس نیازی به نگرانی شما برای قلب من نیست .
این بار صدای خنده بیشتر از سری قبل بلند شد .احمق فکر میکرد من نگران قلبشم .نمیدونست که مردنش من رو شاد میکنه .فکر نمیکردم اینقدر بلبل زبون باشه. احساس کردم که بازیچه اش شدم و میخواد دمی من رو اسباب خنده خودش کنه . از این فکر چنان کفری شدم که با عصبانیت دستم رو از دست بهار که میکشید در اوردم و گفتم:
-اصلاً . اتفاقاً برای قلب شما نگران نیستم .بیشتر نگران اون به قول شما پزشکهایی هستم که امشب برای تفریح به اینجا اومدند . لطف کنید یه امشب رو بهشون استراحت بدید .بالاخره امشب شب بزمه و کسی حوصله مداوا رو نداره .
چشمهای وقیح و قهوه ایش برقی زد و با لبخندی که دندونهای سفید یک دستش رو بیرون ریخته بود گفت:
-باید فکر میکردم که این چهره زیبا باید زبونی به درازی زبون مار داشته باشه .
چشمهام رو تنگ کردم و سعی کردم با کمال احترام جوابش رو بدم تا بهار که پشت سرم ایستاده بود از ترس سکته نکنه . همه سکوت کرده بودند و به مناظره ما نگاه میکردند . انگار که برنامه ای جذاب و مهیج به دست اورده بودند .
-اتفاقاً من هم باید فکر می کردم که این چشمهای وقیح غریبه و خودی سرش نمیشه ....
این روگفتم و دست بهار روکشیدم و با هم از سالن بیرون رفتیم . آماده محاکمه شدن توسط بهار رو داشتم . از توی سالن صدای همهمه شنیده میشد . با بغض دست بهار رو ول کردم و گفتم:
-یالله بگو دیگه. من منتظرم محاکمه ام کنی...
بهار نگاهی به صورتم کرد و بعد من رو در آغوشش فشرد . با بغض گفتم:
-نگو تقصیر من بود . دیدی که چقدر متلک بارمون کردن . اون پری از خود راضیِ زشت فکر کرد کیه که اون حرف رو به من زد ؟دیدی پسره داشت با چشم هاش ما رو قورت میداد؟ انتظار نداشتی که صاف وایسم نگاشون کنم و چیزی نگم ؟ پس چرا هیچی نمیگی؟
سرم رو از روی شونه اش برداشتم که جوشش اشک رو در چشم بهار دیدم . با وحشت دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:
-بمیرم الهی داری گریه میکنی؟ به خاطرمن؟ باشه بهار ترو به خدا گریه نکن .دیگه هر چی هر کی گفت جواب نمیدم خوب؟ اصلاً الان میرم ازش معذرت خواهی میکنم باشه؟
بهار دوباره بغلم کرد و با صدای خش داری گفت:
-نه .چرا نگی بگو . خوب کاری کردی جوابشون رو دادی . اصلاً اگه تو جوابش رو نمیدادی خودم جوابش رو میدادم .
با خوشحالی سر از سینه اش برداشتم و نگاهم رو به چشمهای عسلیش دوختم و گفتم:
-جدی میگی؟ یعنی نمیخوای دعوام کنی؟
بهار خندید و گفت:
-نه دیونه
و بعد با همان لبخند گفت:
-ولی خیلی بد زدی تو پرش ها ....
و بعد هر دو شروع به خندیدن کردیم ...
-دیدی قیافه پسر پرو رو؟ فکر میکرد هر چی دلش بخواد میتونه بارمون کنه .
-وای پاییز ندیدی قیافه پری رو. کارد میزدی خون در نمیومد .ندیدی سروش با چه ذوقی نگات می کرد . فکر کنم کلی کیف کرده بود که داری جوابش رو میدی . اما لحظه آخر که اونجوری بهش گفتی خیلی عصبی شد .گفتم الان که بیاد دعوات کنه ....
و بعد هر دو دوباره زدیم زیر خنده .در همون حال گفتم:
-ولش کن . غلت کرده .هیچ کاری نمیتونه بکنه .مطمئن باش یه روز هم حال این پری رومیگریم .....
با هم خنده کنان به آشپرخونه رفتیم .هر دو از خوشحالی سرذوق بودیم . وقتی وارد آشپزخونه شدم با دیدن سروش با انزجار سر برگردوندم و آهسته به پری گفتم:
-من دارم میرم خونه . اگه کاری داشتی بیا سراغم
این رو گفتم و به سرعت با قدمهای بلند آشپزخونه رو ترک کردم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید