نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل18
باناراحتی خوابیدم وصبح بانوازش دستان گرم مامان بیدارشدم وگفت:«عزیزم تولدت مبارک.توهیجده سال پیش ساعت ده به دنیا آمدی ومنوشادکردی وبه آرزویم رساندی.»صورتم رابوسید و منم صورتش راغرق بوسه کردم وازجایم بلندشدم.
تاخواستم برم دوش بگیرم باباومامان گل پری آمدندوتولدم راتبریک گفتند.بعدازدوش گرفتن به پائین رفتم ودیدم تمام خانه آماده است وتیناهم حاضروآماده نشسته ومی گه زودباش دیگه ازگرسنگی مردم.صبحانه راخوردیم که کامران آمد.صورتش ته ریش داشت وصورتش قشنگ ترشده بود.درحالی که کمی سخت راه می رفت به سمتم آمد و گفت:«تولدت مبارک وامیدوارم باشهروزجونت خوشبخت بشی»وبه اتاقش رفت.مثل یخ وارفتم. تیناگفت:«حقته.مگه همینونمی خواستی.خوب شد روز تولدت باهات سرسنگین شد.
باعصبانیت به دنبالش به اتلقش رفتم وبدون این که دربزنم واردشدم ودیدم روی تخت درازکشیده،تیناهم واردشد وکامران باپوزخند گفت:«چیه،قشون کشی کردی.»
گفتم:«خیلی بی شعوری.معلومه دیشب کجابودی وپیش کی بودی که حالامی خوای منوبه شهروزببندی؟»بلندشد و روی تخت نشست وگفت:«چیه،مگه خودت نگفتی کس دیگه ای را می خوای.»
پایم رابه زمین کوبیدم وگفتم:«من اینونگفتم.» بلندشد و باچشم های غمگینش نگاهم کردوگفت:«چراگفتی توخیلی خودخواهی.فقط دوست داری من دنبالت راه بیفتم ونازت رابکشم وبگم دوست دارم ولی توچی؟حتی ازیک باردل منوشادکردن دریغ می کنی.حالاهم که می گی تصمیم خودتوگرفتی.هرچندکه من نمیذارم هرکاری دلت می خوادبکنی وبچه بازی دربیاری.اگه شده باشه خودم شهروز را خفه کنم این کار را می کنم.حالابروهرکاری دلت می خوادبکن.منم یادم می مونه،موقعی که خودم رابه دریازدم وبرای نجاتت جونم رابه خطرانداختم ولی تو پریروز حتی نخواستی بدونی پای چپ من چی شده؟»
باتمام این که تودلم حق رابهش می دادم ولی انتظارنداشتم این جوری باهام حرف بزنه وبرای من خط ونشان بکشه.حرصم درآمده بود وبدون این که به عواقب حرفی که می زنم فکرکنم فقط برای لجبازی باکامران گفتم:«حالاکه این طورهمین امشب می خوام به شهروزجواب مثبت بدم تاببینم می خوای چکارکنی.فکرکردی کی هستی که برای من تصمیم بگیری.من هرکاری دلم بخواد می کنم.اینو توگوشت فروکن.برای همیشه.»
وباعصبانیت ازاتاق بیرون آمدم وبه ژینا گفتن هایش توجهی نکردم وتیناپشت سرم راه افتاد.به اتاقم رفتم وخودم را روی تخت انداختم.
تیناگفت:«دیوونه،این چه حرفیه که زدی توکه شهروز رادوست نداری.»
گفتم:«اون که منودوست داره.منم ازش بدم نمیاد.مگه توازاول عاشق آرش بودی.وقتی اون بهت ابرازعلاقه کرد قبول کردی.»
تیناگفت:«ولی قضیه من فرق می کردمن عاشق کس دیگه ای نبودم ولی توعاشق کامرانی ونمی تونی به همین سادگی یکی دیگه روتوقلبت جابدی.»
باحرص گفتم:«توچرانمی فهمی.من کی خواستم شهروز راتوقلبم جابدم.من فقط چون کامران رادوست دارم نمی خوام عذاب بکشه و زندگی اش راخراب کند.اگه من باشهروز گرم بگیرم کامران ازمن دلسردمی شه ومیره پی زندگی اش.منم اگه تونستم باشهروزکناربیام که چه بهتر.اگه نتونستم که مجبورنیستم باهاش ازدواج کنم.مگه من تاحالا چندتاپسرتوی زندگیم بوده.خب وقتی کامران این همه بهم ابراز علاقه می کنه ومحبت می کنه معلومه که منم بهش علاقمندمی شم.اگه این فرصت رابه شهروزبدم ازکجامعلوم که بهترازکامران نباشه.فقط موقع بدی توزندگی من واردشد.موقعی که به کامران دلبسته شده بودم.»
تینادرحالی که موهایش راباحرص دورانگشتش می پیچیدگفت:«توعاشق کامرانی نه علاقمند نه دلبسته.حالاشاید روزی به شهروزعلاقمندبشی.ولی دارم بهت می گم توبااین فداکاری احمقانه ات هم زندگی خودت هم کامران را بهم می ریزی.این راهش نیست که ازجلوی مشکلات فرارکنی وازیک راه دیگه بری .من بازم می گم که این کارت درست نیست وپشیمون می شی.یک روزی که هیچ توضیح قانع کننده ای برای کامران نداری.اون بایدبدونه که نومی دونی چه اتفاقی بین اون ودائی ایناافتاده.»
گفتم:«حرفش راهم نزن.من نمی خوام بیشترازاین توروی باباش وایسته وباعث ناراحتی بشم.»
تینادرحالی که به تراس می رفت گفت:«هرچی بگم بازم همون احمق همیشگی هستی.»
بعدازظهردرحالی که کامران برای ناهارازاتاقش بیرون نیامده بودوسردردرابهانه کرده بودباتینابه آرایشگاه رفتیم وموهایمان رادرست کردیم وبه خانه برگشتیم وآرایش کردیم ولباس انتخابی کامران راپوشیدم وبه پائین رفتم.خیلی ازمهمان ها آمده بودندودیدم کامران باکت وشلوارکرم وکروات لیمویی،موهایش را روی پیشانی ریخته وحسابی خودش رابرای بردن دل من آماده کرده.
به خودم گفتم:«محکم باش وجلوی تاپ وتوپ قلبت رابگیر.»
مهمان ها همگی بهم تبریک گفتندوشهروزکه تیپ اسپرت زده باخوشرویی به سمتم آمدوگفت:«واقعاًزیباشدی.» تمام سعی خودم راکردم که باهاش مهربون تربرخوردکنم گفتم:«ازتعریفت ممنونم.»توی چشم های سبزش برقی درخشید وگفت:«ژینامی تونم ازت خواهش کنم که دوباره روی پیشنهادمن فکرکنی.»
گفتم:«آخه من می خوام درس بخونم وهنوزم آمادگی اش راندارم.»
باسماجت گفت:«خب این که مشکلی نیست من می تونم تا اون موقع صبرکنم وتوهم بیشترمنو بشناسی.»
درحالی که نگاه سنگین کامران را روی خودم حس می کردم گفتم:«باشه.ولی درحدآشناشدن نه بیشتر.اگه ازهمدیگه خوشمان نیامدهیچ گله ای نباشه.»
شهروزباخوشحالی گفت:«قبوله وبه سرعت به سمت فتانه رفت.»
کامران به سمتم آمدوگفت:«کارخودتوکردی.»

در حالی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم، گفتم:«فکر نمی کنم کارهای من ربطی به تو داشته باشه. همان طور که من به این که تو دیشب را کجا بودی کاری ندارم.»
باخشم گفت:«ولی من نمی گذارم این کار را بکنی و از من دور شد.»
دوستانم یکی یکی از راه رسیدند و سعی کردم کامران و شهروز را نادیده بگیرم ولی نمی شد و هر چند لحظه یکبار یکیشان سر راهم سبز می شدند و یکی اظهار عشق می کرد و دیگری گله گذاری می کرد. وقتی نیما و روجا به همراه سعید وارد شدند باز هم دلم به سوی کامران کشیده شد که با مهربانی و سخاوت باعث شده بود سعید هم در کنار روجا باشد.
مامان به افتخار تولدم پشا پیانو نشست و با مهارت تمام چند آهنگ تولد را پشت سر هم نواخت و همگی با سوت و دست همراهی اش کردند. بعد با بابا و مامان یک دور رقصیدیم و همگی به دورم حلقه زدند و به پایکوبی پرداختیم. وقتی شهروز در کنارم قرار گرفت گفت:«هیچ می دونی با این لباس فوق العاده شدی.»
کامران که هکان نزدیکی بود خودش را به ما رساند و گفت:«به خاطر این که این لباس را من انتخاب کردم.»
شهروز گفت:«خوش به حال ژینا که همچین پسر عموی خوش سلیقه ای داره.»
کامران با ژست خاصی گفت:«من همیشه خوش سلیقه بودم و بهترین ها را برای خودم می خواستم. هر کس هم که بخواد مخالفم باشه بد می بینه.»
شهروز گفت:«خدا رحم کرد که ژینا را نخواستی.»
کامران خواست که بگه که این طور نیست و منو می خواد که من گفتم:«حالا باید بریم شام که بعد کیک را بیاوریم.»
موقع شام کنار بابا نشستم تا هیچ کدامشان کنارم نباشند.
بابا با زیرکی خاصی پرسید:«ببینم نظرت راجع به شهروز عوض شده؟»
گرسیدم:«چه طور مگه؟»
بابا گفت:«آخه می بینم امشب بیشتر باهاش گرم می گیری و تحویلش گرفتی.» در حالی که شانه هایم را بالا انداختم گفتم:«ازم خواسته که بیشتر با همدیگه آشنا بشیم که منم قبول کردم.»
بابا خندید و گفت:«پس یک جورایی ازش خوشت اومده.» تو دلم در حالی که می گفتم من از کس دیگه ای خوشم میاد، به بابا گفتم:«ای بگی، نگی.»
بابا گفت:«به نظر پسر بدی نمیاد. ولی بیژن به نظرم پسر عاقل تر و محجوب تری است.» گفتم:«خب آره و به خوردن شام ادامه دادم.» وقتی کیک را آوردند کلی عکس گرفتیم و موقع خاموش کردن شمع عا همگی برایم آرزوی خوشبختی کردند و کادوها را باز کردیم.
مامان یک سرویس جواهر خیلی زیبا و بابا و مامان گل پری سند و کلید یک ویلا تو نمک آبرود که من عاشقش بودم و کامران و عمو هم کلید یک ماشین پژوی آلبالویی را بهم دادند.
بقیه کادوها هم قابل توجه بود و اکثراً طلا و لوازم تزئینی بود. شهروز هم دستبند زیبایی بهم داد که بعد از تمام شدن کادوها به دستم بستم و لج کامران در آمد و شهروز روحش از خوشحالی پرواز کرد. عمه پریوش با کنجکاوی همیشگی اش گفت:«چطور تو تمام طلاها فقط دستبند شهروز را به دستت کردی.»
گفتم:«شاید به خاطر این که در موردش فکر کنم.»
عمه رو به مامان گفت:«فکر کنم باید بعد از تولد به فکر عروسی هم باشی. انگار ژینا از شهروز بدش نمیاد.»
مامان با لبخند پرسید:«آره ژینا؟»
گفتم:«حالا دارم در موردش فکر می کنم. شاید بتونم باهاش کار بیام شایدم نه.»
آخر شا بع از رفتن مهمان ها خاله ترگل و فتانه و شهروز. کمی صبر کردند و فتانه از بابا خواست اگه اجازه می ده بعضی روزها شهروز به دنبال من بیاد و بیرون بریم تا ببینم با همدیگه تفاهم داریم یا نه و اگه هر دو راضی بودیم بعداً در مورد نامزدی و این جور کارها حرف بزنند. بابا هم که فهمیده بود من می خوام باهاش بیشتر اشنا بشم قبول کرد و به کامران کارد می زدی خونش در نمیامد.
بعد از رفتن مهمان ها به سراغ ماشین رفتم و عمو پرسید:«دلت می خواد یک دور باهاش بزنی.»
کامران با لحن معنی داری گفت:«ژینا اهل خلاف کردن نیست. فردا تازه باید امتحان بده.»
صبح روز بعد اول صبح به همراه دائی به شهرک رفتیم و امتحان دادم و قبول شدم و برای ظهر با شیرینی قبولی ام به خانه برگشتیم. ظهر همگی توی ویلا جمع بودند مامان به خاله هم گفته بود بیاد و دائی هم که همان جا بود.
همگی منتظر وکیل بابابزرگ بودند تا بیاد و وصیت نامه را بخواند. آقای کریمی بین ایران و فرانسه هر چند ماه یک بار در سفر بود. ساعت یک بود که آقای کریمی وارد شد و با همگی خوش وبش کرد و تولدم را تبریک گفت و ناهار را به همراه ما صرف کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید