نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 10-19-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به کامران گفتم بیا با هم بریم اگه بدونی این بهادر چقدر بامزه است
مانی گفت پس ماهم این جا غازیم دیگه مثلا با هم آمدیم مسافرت تینا و آرش که رفتند مریم و مهوش هم قاطی خانوم بزرگ ها شدند و شما هم که میخواین برین گفتم خب شماهم بیایید
بابک پایه بود ولی بیژن اینا گفتند که ما خجالت میکشیم سرزده بریم بابک هم به خاطر آنها ماند و ما به مامان گفتیم و رفتیم دایی از دیدن کامران خیلی خوشحال شد و پروانه هم میخندید و میگفت اگه میدونستم این جور دور وبرمان شلوغ میشه زودتر با فامیل آشنا میشدیم
به اصرار دایی و پروانه شام را آنجا ماندیم و کامران کلی با بهادر توپ بازی کرد
بعد از شام دایی گفت برای پس فردا قرار شده که یک مهمانی بگیرد و همگی مهمان های ما دعوت هستند __________________
شب كه به ويلا برگشتيم به اتاقم رفتم و مامان گل پري خوابيده بود. من هم خوابيدم و صبح زود بيدار شدم. كمي توي حياط قدم زدم و بعد به كنار دريا كه همچنان طوفاني بود رفتم و برگشتم.
بعد از صبحانه كه به همراه مامان گل پري خوردم چون بقيه خواب بودند با تلفن نيما تماس گرفتم و آدرس روجا را گرفتم. به مامان گل پري گفتم كجا مي رم و از ويلا خارج شدم و با يك تاكسي به آدرس خانه ي روجا رفتم. وقتي رسيدم نيما دم در منتظرم بود و با هم به بالا رفتيم. روجا در آپارتمان را باز كرد و همديگر را در آغوش گرفتيم. چقدر عوض شده بود و صورتش كاملاً زنانه شده بود. از اين چند مدتي كه همديگه را نديده بوديم تعريف كرديم و ياد گذشته ها را زنده كرديم.
خانه نقلي تر و تميزي داشت. عكس هاي عروسي اش را آورد و نگاه كرديم. سعيد شوهرش ظاهراً پسر خوبي به نظر مي آمد و خود روجا مي گفت كه تو اين دو ساله خيلي زندگي خوبي داشته و حالا به خاطر اين چك ضمانت زندگيمان به هم ريخته.
نيما گفت:«من خيلي اين در و اون در زدم تا بتوانيم پولي قرض كنم ولي مبلغش زياده.» پرسيدم:« مگه چه قدره.»
روجا با ناراحتي گفت:«بيست و پنج ميليون. ما فقط دو ميليون پس انداز داريم. كارگاه و اين خونه هم كه اجاره اي است و اگه مي تونستيم از كسي قرض بگيريم سعيد مي آمد بيرون و خودش كار مي كرد و قسطش را مي داد.»
فكري كردم و گفتم:«من تو حسابم بابا حدود سه ميليوني گذاشته. رفتم تهران مي تونم به حسابت بريزم.»
روجا با عجله گفت:«نه، ژينا جون ما اين حرف ها را نزديم كه تو اين كار رو بكني. يه درد و دل دوستانه بود.»
گفتم:«هيچ عيبي نداره. بعداً بهم پس مي دهيد. ولي با اين حساب باز هم پنج ميليون بيشتر نمي شه. ولي بازم فكر مي كنم تا ببينم ميشه از جايي قرض الحسنه گرفت يا نه؟»
ناهار را پيش روجا ماندم و عصري به ويلا بر گشتم مهوش و تينا و مرجان از بازار برگشته بودند . چند تايي صنايع دستي گرفته بودند. خاله ترگل و گلناز و مامان گل پري توي تراس نشسته بودند و صحبت مي كردند. بابا و عمو هم همراه بقيه آقايان در حياط مشغول درست كردن كباب بوند و وسائلش را آماده مي كردند. به اتاقم رفتم و لباس هايم را عوض كردم و بلوز و شلوار زيتوني پوشيدم و به پايين رفتم.
از مامان پرسيدم:«كامران كجاست؟ بيرون رفته؟»
مامان گفت:«نه، فكر كنم لب دريا رفته باشد.» آرام وقدم زنان به ساحل رفتم و ديدم كامران و بيژن كنار هم نشسته و در حال صحبت كردن هستند.


15
آروم شروع به قدم زدن كردم و پاهايم را در ماسه هاي خيس كردم و به موج هايي كه آرامتر شده بودند اجازه دادم پاهايم را خيس كنند. تو حال و هواي خودم بودم و بدون اينكه به سمت كامران اينا برم جهت مخالف را در پيش گرفتم و با خودم مي گفتم اگه به كامران جريان روجا رو بگويم كمكم مي كنه يا نه؟ كه يكهو صداي فرياد برو كنار پسري را شنيدم تا خواستم برگردم ببينم چي شده پسري را ديدم كه با دوچرخه اش به سرعت به طرفم آمد و تعادلش را از دست داده بود و به من برخورد كرد.
همه چيز در يك لحظه به هم ريخت. صداي فرياد من و اون پسر با هم بلند شد و بعد من با شدت به داخل آب پرت شدم و دوچرخه هم برويم افتاد و همان موقع موج بلند و سنگيني بر روي سرم آوار شد. دوچرخه روي پايم افتاده بود و گير كرده بود و من از زير موج سنگين مورد هجوم سنگ هاي ريز و درشتي كه در اثر طوفان جابجا مي شدند قرار گرفته بودم و تمام بدنم در اثر ضربه ها و فشار سنگين موج داغون شده بود.
چون شناگر خوبي بودم نفس زيادي داشتم و سعي مي كردم پايم را از زير دوچرخه در بيارم. موج كه عقب نشست فقط توانستم نفسي بگيرم و داد بزنم كامي كمك. در همان لحظه كامي را ديدم كه در اثر فرياد هاي پسر كه خودش در اثر تصادف با من به بيرون پرت شده بود به سمت ما دويده بود بدون اينكه بدان كسي كه در آب افتاده من هستم.
موج سنگين بعدي دوباره من رو به زير آب فرو برد و اين دفعه چند موج پياپي كه پشت هم به ساحل مي خورد و كشش دريا كه مرا به همراه سنگ ها و ماسه ها به عقب مي كشيد و ضربات موج سنگين ديگه رمقي برايم نگذاشته بود ولي مي دونستم اگه تسليم بشم كارم تمومه.
تو يك لحظه فقط تو دلم خدا را صدا زدم و كمك طلبيدم نمي دونم تمام اين اتفاقات در چند لحظه اتفاق افتاده بود ولي براي من مثل چند ساعتي گذشته بود كه دست هاي قوي اي منو به بالا كشيد و حس كردم سنگيني دوچرخه از روي پايم برداشته شد.
موج عقب نشست و صاحب دستان قوي كه كسي جز كامران نبود مرا به آغوش كشيده و با زحمت در حالي كه آب از سر تا پاي لباس هاي خودش مي چكيد مرا به بيرون كشيد و در يك لحظه بيژن را ديدم كه دوچرخه را به سمتي ديگر پرت كرد و پاهايم را گرفت و به كامران كمك كرد تا سريعتر از آب خارج شويم و از دست موج بعدي نجات پيدا كنيم.
كمي دورتر از آب كامران در حالي كه مرا در آغوش داشت روي زمين زانو زد و با نگراني صدايم زد و گفت:«ژينا، خواهش مي كنم جواب بده. حالت خوبه.» چشمانم را كه پر از ماسه بود به زحمت باز كردم و نگاهش كردم. چشمان سياهش پر از نگراني و تشويش بود.
بيژن پرسيد:«ژينا آب خوردي يا نه.» من كه بر اثر اين فشار خونم هم پائين آمده بود و زبانم سنگين شده بود فقط توانستم سرم را به علامت نه تكان دهم و دوباره چشم هايم روي هم افتاد.
صداي كامران را مي شنيدم كه به آن پسر مي گفت:«تو كه اينو كشتي.» و با عجله دوباره منو بغل كرد و به سمت ويلا دويد.
صداي درهم و برهم كامران و بيژن را مي شنيدم كه اهالي ويلا را صدا مي زدند. كامران مرتب صدايم مي زد و مي گفت:«ژينا عزيزم. چشماتو وا كن. من بميرم الهي. آخه تو چرا اينجوري شدي. من مي دونم و اون پسره ي احمق.» مي خواستم جوابش را بدم ولي نمي تونستم رمقي برايم نمانده بود ولي با همه ي اين ها از اين كه كامران در آغوشم كشيده بود و نگران و مضطرب بود خوشحال بودم. اگه اين اتفاق نمي افتاد شايد هرگز اين طور به كامران نزديك نمي شدم و بوي تنش را حس نمي كردم. تو همين حال و حس بودم كه ديگه صداي كامران را هم نشنيدم و كاملاً از حال رفتم.
نمي دونم چه مدت بيهوش بودم كه چشم هايم را باز كردم و چشمم به دائي افتاد كه با روپوش سفيد بالاي سرم ايستاده بود و نگران نگاهم مي كرد و گفت:«خدا را شكر كه چشم هاتو باز كردي عزيزم. نمي دوني چه قدر همه نگرانند.»
چشمم را چرخاندم و كامران را ديدم كه كنارم نشسته و تينا پائين پايم ايستاده بود. با صدايي كه از ته چاه در مي آمد گفتم:«مامان»
دائي گفت:«حرف نزن عزيزم. حالت اصلاً خوب نيست. مامانت كه تو رو تو اين وضعيت ديده حالش بد شده و تو اتاق بغل زير سرم است و بابات هم پيش اونه. الان صدايش مي كنم.»
با خارج شدن دائی کامران دستم را گرفت و گفت : خدا را شکر که سالمی. من که مردم و زنده شدم و اشک توی چشم های سیاهش جمع شد.
تینا با بغض گفت : وقتی کامران تو را با اون حالت درآود همه فکر کردیم که غرق شدی.دائی و زندائی و کامی با عجله تو را به بیمارستان رساندند و ما هم همگی پشت سرشان آمدیم.خدا را شکر دائی بهروز خودش تو بیمارستان بود و همه ی کارها را انجام داد.حتی سیتی اسکن هم کرد که ببینه بر اثر ضربه های سنگ ها خدای نکرده مشکلی برات پیش نیامده باشد.
آهسته پرسیدم : شما از کجا فهمیدید که سنگ توی سرم خورده.
صدای خنده ی تینا و کامی بلند شد و کامی گفت : اگه صورتت را توی آیینه ببینی می فهمی که از کجا فهمیدیم.سر و صورتت کبود شده بر اثر ضربات.خدا تو را دوباره به ما داده.فقط چون نفست را حبس کرده بودی و دهانت را باز نکردی آب نخوردی و گرنه الان باید معده و ریه ات را دستکاری می کردند و توی آی سی یو می ماندی.
در همین لحظه بابا به همراه مامان که سرم اش در دست بابا بود وارد شدند و مامان با گریه در آغوشم گرفت و بعد نوبت بابا بود.
مامان با گریه می گفت: خدایا شکرت.گفتم از دست دادمت.وقتی کامران تو رو درآورد فکر کردیم رفتی تو آب و غرق شدی.
به سختی خندیدم و گفتم: یعنی این قدر بی عقلم. بابا صورتم را غرق بوسه کرد و گفت : نه عزیزم.تو زندگی مایی.
خاله ، مامان گل پری و عمو و عمه ها هم یکی یکی آمدند و اتاق شلوغ شد.دائی داخل شد و گفت : خواهش می کنم برید بیرون.این همه آدم که نمی تونید این جا بمونید.بهتره همه به ویلا برگردید و فقط تینا بماند.
خاله گفت:من می مانم ، دائی گفت:باشه می گم یک تخت هم برای بهنوش بیارن تو هم با تینا دو تائی پیشش بمانید.
پرسیدم:من چند ساعته این جوری ام؟
دائی گفت:تقریبا پنج شش ساعت . الان نیمه شبه .در واقع فردا شب یا بهتر بگم امشب چون ساعت از دوازده گذشته هم مهمان خانه ی من هستید.پروانه و بهادر هم این جا آمدند ولی برگرداندمشان.نمی خواستم بهادر تو را در این وضع ببینه.
خاله گفت:ولی ژینا با این حال و روز نمی تونه به مهمانی بیاد.
دائی گفت:چرا می تونه.فقط یک کم باید صورتش را بیشتر آرایش کند تا جای سنگ ها زیاد معلوم نباشد.
به بینی ام دستی کشیدم و پرسیدم : بینی ام که نشکسته دائی؟
دائی خندید و گفت : هیچ جایت نشکسته.تا صبح استراحت کنی و سرم و داروهایت را مصرف کنی خوب میشی.فقط تا مدتی بی حال و بی رمقی و تمام بدنت کوفته است و جای کبودی ها درد میکنه.اون هم بعد از چند روزی خوب می شود.
تینا بعد از این که خاله و مامان خوابشان برد آهسته کنار گوشم گفت:نمی دانی کامران وقتی تو را در آغوش گرفته و آورده بود چه اشکی می ریخت.همه حیرون مونده بودند.نمی دونستند به حال تو توجه کنند یا به حال بد کامران که دست کمی از تو نداشت و نزدیک بود خودش هم از پا در بیاد.تمام این مدت هم تا تو حالت جا بیاد، از این جا و کنار تو و من دور نشد.
خاله پریوش هم می گفت:خب ژینا برای کامی حکم خواهر کوچکتر را داره و برایش تحملش سخت است.ولی ای دل غافل خبر ندار کامی عشقش را در آغوش کشیده بود ولی تو چه شرایط بدی.آروم دوتایی خندیدیم و خوابم برد.
صبح که چشمم را باز کردم مامان بالای سرم نشسته بود و تینا خوابیده بود.بعد از این که دائی آمد و حال و روزم را چک کرد اجازه ی مرخصی داد و به همراه بابا که بدنبالمان آمده بود به خانه برگشتیم.توی راه از بابا پرسیدم:اون پسره که با من برخورد کرد چطور شد؟
بابا پرسید: چه طور مگه؟ گفتم:چون تو اون حال خرابم شنیدم که کامران براش خط و نشون می کشد.
بابا گفت:بنده ی خدا دیشب تا دیروقت پشت در ویلا نشسته بود چون نمی دونست ما کجا رفتیم و وقتی دیشب گفتم حالت بهتر شده رفت.
وقتی رسیدیم مامان گل پری برایم اسپند دود کرد و همه بدورم حلقه زده بودند.بعد ازچند دقیقه بابا دورم را خلوت کرد و به اتاقم برد.می خواستم دوش بگیرم که بابا مانع شد و گفت:باید یک غذای حسابی بخوری تا دوباره از حال نری و تینا را صدا زد و گقت یک صبحانه حسابی برایم بیاره.تینا هم به همراه کامران با یک سینی بزرگ صبحانه آمدند و کامران کنارم نشست و برایم لقمه گرفت و تینا هم برایم شیر ریخت و گفت
روز تا حالا کلی لاغر شدی !!!!!!!!!!!!فکر کنم از درد و اضطرابه.

گفتم :نمی دونی چه حال بدی بود.یک لحظه تمام امیدم را از دست دادم.دیگه نمی تونستم طاقت بیارم.فقط از خدا کمک خواستم که دست های کامی به دادم رسید.
کامران خندید و گفت:من اولش با داد و بیداد این پسره که می گفت:وای خدایا غرق شد به دادش برسید به آن سمت دویدم و بیژن هم به دنبالم.ولی یک لحظه تو را دیدم که فریاد زدی کامی کمک و تازه فهمیدم که تو داری غرق می شی و پسره فریاد زد که دوچرخه رویش افتاده و ما خودمان را به آب زدیم و در مبارزه با موج سنگین یک لحظه توانستم بگیرمت و بیژن هم دوچرخه را برداشت.
تینا گفت : من برم برایت چای هم بیارم و از در خارج شد.کامران گفت:هیچ دلم نمی خواست اولین باری که در آغوشت می گیرم این طوری باشه.خندیدم و گفتم:شاید آخرین بار بود.
اخم قشنگی کرد و گفت:هیچ می دونی این قدر منو اذیت می کنی این طور شدی.
تینا به داخل آمد و گفت:این پسره اومده میخواد تو رو ببینه.
کامی گفت:بی خود کرده.گفتم:اشکال نداره.بگذار بیاد بالا.منو ببینه خیالش راحت بشه.تینا رفت و با اون پسر وارد شد که گفت:من منصور هدایتی هستم.خیلی منو باید ببخشید.من یک لحظه دوچرخه ام لیز خورد و تعادلم را از دست دادم.اگه شما اتفاقی برایتان می افتاد منم مجبور بودم تو همین دریا خودم را غرق کنم چون وجدانم آرام نمی گرفت.
کامران گفت:حالا هم کم اتفاقی نیفتاده.ببین به چه حال و روزی افتاده.خندیدم و گفتم:باز جای شکرش باقیه که خودت با دوچرخه رویم نیفتادی که حتما خفه می شدم.
خندید و گفت:بازم نمی دونم چه طوری از شما معذرت خواهی کنم.
تینا گفت:این سبد گل و شیرینی خامه ای را هم که تو دوست داری آقای هدایتی آوردند.
گفتم:خیلی ممنون.شما این جا زندگی می کنید.گفت:نه این جا ویلای عمومه و با پسر عموهایم برای گردش امده بودم.
بعد از رفتن این منصور خان تینا جعبه ی شیرینی را باز کرد و کلی شیرینی خوردیم.بعد کامی رفت ومن هم دوش گرفتم.و به جاهای کبود روی صورتم و بدنم نگاه کردم.با خودم گفتم با این صورت درب و داغون امشب اصلا نباید عکس بگیرم.
ظهر بر ای نهار پایین رفتم و بابا مرتب برایم کباب می گذاشت و به زور می گفت:بخور.به بابا گفتم:من که خونریزی نکردم.شما این قدر به من میدید بخورم.مامان گفت:کلی از دیروز تا حالا ضعیف تر شدی مامان جان.
شهروز با نگاه غمگینی گفت:تنها کسی که تازه برای اولین بار ژینا را دید من بودم.لابد من چشمش کردم.
از این حرف لقمه در دهان من و تینا پرید و هر دو با هم به سرفه افتادیم و بقیه هم خندیدند.عصری زودتر حاضر شدیم و همگی به ویلای دائی رفتیم و من هم که لباس خاصی با خودم نبرده بودم سارافون مشکی با بلوز آبی پوشیدم و صورتم را تا می توانستم با کمک تینا با کرم پودر بهتر کردم و کمی آرایش ملایم هم کردم و رفتم.
پروانه به کمک چند خدمتکار ویلا را حسابی مرتب و آماده ی پذیرایی کرده بود .با دیدنم صورتم را آهسته بوسید و گفت:خدا را شکر که سالم می بینمت.وبهادر از گردنم آویزان شد و گفت:ژینا جون چرا اوف شدی؟مگه نمی دونی دریا بدجنسه و آدم ها را می خوره.
گفتم:دریا بدجنس نیست. من بی احتیاطی کردم و کنار دریای طوفانی راه رفتم.
با سماجت پایش را به زمین کوبید و گفت:نه دریا بدجنسه، من دیگه دوستش ندارم که تو را اذیت کرده.
بوسیدمش و گفتم:راست میگی.دریا وقتی طوفانیه بدجنسه و تو هم هیچ وقت نزدیکش نشو.وقتی صاف میشه و مهربون میتونی با مامان بابات بری دریا.ولی هیچ وقت مثل من تنها نرو.باشه.
گفت :" باشه و به سمت تینا رفت که بغلش کند ."
داخل سالن رفتیم و همگی با پروانه و بهادر آشنا شدند و مهمانی به گرمی پیش می رفت . کامران و بیژن سر به سرم می گذاشتند و می گفتند که با دوچرخه تو آب شنا کردم و باید رکورد جهانی ثبت کنم .
مانی و مهوش میگفتند :" یارو پسر ، خوش تیپ بوده و از دیدنش از حال رفتی ."
گفتم :" آره ، این قدر که حاضر شدم بمیرم براش ."
کامران رو به مانی گفت :" خودم همین الان ونم این دریای خوش تیپ را نشانت بدهم تا یه کمی تو هم از حال بروی .
مانی با خنده گفت :" اوه ، مگه من چی گفتم خواستم شوخی کرده باشم ."
موقع شام کامران گفت :" تو بنشین من برایت میکشم." و وقتی کامران رفت شهروز سریع کنارم نشست و گفت :" میدونی حتی با این کبودی ها هم باز خوشگلی ."
گفتم :" میشه از این حرفها نزنی . اصلاً حوصله اش را ندارم ." در حالی که چشمهای سبزش برق می زد گفت :" منو با این حرفها نمیتونی از سر خودت باز کنی ."
کامران با بشقاب های غذا به سمت مان آمد و به شهروز گفت :" پاشو شامت سرد شد . اینقدر هم بیخ گوش دختر عموی من پیچ پیچ نکن . یکدفعه غیرتی میشم ها ."
شهروز که از هیچ چیز خبر نداشت و فکر می کرد کامران شوخی می کنه چشم بلندی گفت و از جایش بلند شد و رو به کامران گفت :" فکر کنم باید رسماً به خواستگاری بیام تا از پسر عموی خانوم کتک نخورم و از ما دور شد ."
کامران بشقاب غذایم را به طرفم گرفت و نشست کنارم و گفت :" پسره ی پررو . بزنم ناکارش کنم . نه به اون برادر ساکت و آرومش و نه به اون بچه پررو چی بهت می گفت ."
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم :" می گفت خیلی خوشگلم ." با حرص گفت :" غلط کرد ."
اخمی کردم و گفتم :" یعنی نیستم ؟" با نگاه پر مهری نگاهم کرد و گفت :" چرا عزیزم تو خوشگلترین دختری ، ولی دوست ندارم که هر کسی از راه برسه بخواد اینو به تو بگه ." گفتم :" مگه عیبی داره که به کسی بگن خوشگلی ؟"
لیوان نوشابه اش را تا ته سر کشید و گفت :" اگه با منظور شهروز بگن آره ، منو دیوونه میکنه ." پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم :" خیلی حسودی کامی . من از مردهای حسود خوشم نمیاد . یادت باشه ."
بعد از شام وقتی دایی با همه عکس می گرفت و به من گفت بیا عکس بگیریم :" گفتم با این صورت بدترکیب چطوری عکس بگیرم ."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید