07-10-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در اتاقهاي يك هتل
در اتاقهاي يك هتل
آنتوان چخوف
همسر سرهنگ ناشاتيرين ــ ساكن اتاق شماره ي 47 ــ برافروخته و كف بر لب ، به صاحب هتل پريد و فرياد زنان گفت:
ــ گوش كنيد آقاي محترم! يا همين الان اتاقم را عوض مي كنيد يا از هتل لعنتي تان بيرون مي روم! اينجا كه هتل نيست ، پاتوق اوباش است! ببينيد آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت ديوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهاي ركيك و زننده شنيده ميشود! آخر اين هم شد وضع؟ شب و روز! گاهي اوقات حرفهايي مي پراند كه مو به تن آدم سيخ ميشود! عين يك گاريچي! باز جاي شكرش باقيست كه دخترهاي بينواي من ، چيزي از اين حرفها نميفهمند وگرنه مي بايست دستشان را ميگرفتم و ميزدم به كوچه … بفرماييد ، ميشنويد؟ الان هم دارد بد و بيراه ميگويد! خودتان گوش كنيد!
از اتاق ديوار به ديوار اتاق شماره ي 47 صدايي بم و گرفته به گوش مي رسيد كه مي گفت:
ــ من ، برادر داستان بهتري بلدم. ستوان دروژكف يادت هست كه؟ يك روز كه داشتيم بيليارد بازي ميكرديم پايش را بلند كرد و زانويش را گذاشت روي ميز تا Vugl (به گوشه) بزند ، يكهو يك چيزي گفت: جر ــ ر ــ ر ــ ر! اول فكر كرديم كه ماهوت ميز بيليارد جر خورد ولي وقتي دقت كرديم برادر ، ديديم اي بابا ، ايالات متحده ي جناب سروان ، پاك در رفته! اين لامذهب پايش را آنقدر بلند كرده بود كه خشتكش از اين سر تا آن سر ، جر خورده بود … ها ــ ها ــ ها! چند تا از زنها ــ از جمله زن اوكوركين بي بته ــ هم آنجا بودند … كفر اوكوركين درآمد و رنگش شد گچ خالي … جنجال بپا كرد و مدعي شد كه دروژكف حق نداشت در حضور زن او بي ادبي كند … معلوم است ديگر ، حرف حرف مي آورد … تو كه بچه هاي ما را ميشناسي! … اوكوركين شاهدهايش را پيش ستوان فرستاد و او را به دوئل دعوت كرد ولي دروژكف بجاي آنكه مرتكب حماقت شود … ها ــ ها ــ ها … گفت: « به من چه مربوط است! بگذار شاهدهاش بروند سراغ خياطي كه شلوارم را دوخته بود … تقصير اوست ، نه من! » ها ــ ها ــ ها! … ها ــ ها ــ ها!
ليليا و ميليا ، دختران سرهنگ كه پاي پنجره نشسته و مشت ها را تكيه گاه گونه هاي گوشت آلودشان كرده بودند ، چشمهاي ريز خود را به زمين دوختند و سرخ شدند. خانم سرهنگ رو كرد به صاحب هتل و ادامه داد:
ــ شنيديد؟ و شما ميگوييد كه اين جور حرفها اشكالي ندارد؟ آقاي محترم ، من زن يك سرهنگ هستم! شوهرم يك فرمانده ي نظامي است! من اجازه نميدهم كه يك گاريچي ، تقريباً در حضور من ، حرفهاي زشت و نامربوط بزند!
ــ خانم محترم ، ايشان گاريچي نيستند ، اسمشان سروان ستاد كيكين است … ايشان اشراف زاده اند …
ــ حالا كه ايشان اشرافيت شان را طوري ار ياد برده اند كه درست مانند يك گاريچي حرفهاي ركيك مي زنند ، مستحق تحقير و تنفر بيشتري هستند! خلاصه آقاي محترم ، بجاي آنكه با من جر و بحث كنيد ، تشريف ببريد و اقدام كنيد!
ــ خانم محترم ، آخر بنده چكار ميتوانم بكنم؟ نه فقط شما ، بلكه همه از دست او مي نالند ؛ من كه كاري از دستم ساخته نيست! گاهي اوقات به اتاقش ميروم و سرزنشش ميكنم و ميگويم: « گانيبال ايوانيچ ، از خدا بترسيد! حيا كنيد! » ولي او مشتهايش را گره ميكند و هزار جور ليچار و حرف مفت تحويلم ميدهد ؛ مثلاً ميگويد: « بيلاخ! » و از همين حرفهاي ركيك … افتضاح است ، افتضاح! مثلاً صبح كه از خوب بيدار ميشود يك وقت مي بينيد ــ ببخشيد ، ها ــ با لباس زير ، توي راهرو راه مي افتد … گاهي وقتها هم كه مست ميكند هر چه فشنگ در تپانچه دارد به ديوارهاي اتاق شليك ميكند … از صبح تا غروب شراب كوفت ميكند ، شبها هم قمار ميزند … بعد از قمار هم ، دعوا و كتك كاري راه مي اندازد … باور بفرماييد ، از روي مشتريهاي هتل ، خجالت ميكشم!
ــ چرا اين پست فطرت را بيرون نمي اندازيد!
ــ بيرون؟ مگر ميشود اين آدم را بيرون انداخت؟ در عرض همين سه ماه گذشته ، كلي به بنده بدهكار شده … البته ما حاضريم از خير طلبمان بگذريم به شرط آنكه به زبان خوش ول كند و برود …. قاضي صلح حكم تخليه ي اتاق را صادر كرده ولي او كار را به تجديد نظر و استيناف و پژوهش و اين جور حرفها كشانده است و مرتب هم قضيه را كش ميدهد … باور بفرماييد بلاي جانم شده! ولي راستش را بخواهيد مرد خوبيست! جوان ، خوش قيافه ، باهوش … وقتي كه هشيار است ، از خوبي لنگه ندارد. همين ديروز كه مست نبود همه ي روز را نشست و براي پدر و مادرش نامه نوشت.
همسر سرهنگ آهي كشيد و گفت:
ــ بيچاره پدر و مادرش!
ــ راستي كه بيچاره! كدام پدر و مادري خوش دارند فرزندشان تنبل و بي عار بار بيايد؟ … هم فحشش ميدهند ، هم از هتلها بيرونش ميكنند ولي روزي نيست كه بخاطر دعوا و رسوايي ، كارش به دادگاه نكشد … راستي كه بدبختي است!
خانم سرهنگ بار ديگر آه كشيد و گفت:
ــ بيچاره زنش!
ــ ايشان مجرد هستند ، خانم ، كي حاضر ميشود به اين جور آدمها زن بدهد؟ اگر سر سالم به گور ببرد بايد خدا را شكر كند …
خانم سرهنگ از اين گوشه ي اتاق تا گوشه ي ديگر قدم زد و پرسيد:
ــ گفتيد مجرد است؟
ــ بله خانم محترم.
خانم سرهنگ ، راه رفته را بازگشت ، لحظه اي به فكر فرو رفت و زير لب به آهستگي گفت:
ــ هوم! … مجرد است … هوم! ليليا ، ميليا ، از پشت پنجره بياييد اين طرف ، ميترسم سرما بخوريد! حيف! اينقدر جوان و اينقدر فاسد! چرا بايد اينطور باشد؟ لابد كسي را ندارد كه اثر مطلوب رويش بگذارد! مادري در كنار خود ندارد كه … گفتيد كه متأهل نيست؟ … كه اينطور …
و بعد از دمي تأمل با لحن ملايمي اضافه كرد:
ــ بسيار خوب … لطفاً به اتاقش برويد و از قول من خواهش كنيد كه … از اداي كلمات زشت و ناهنجار خودداري كند … بگوييد: خانم سرهنگ ناشاتيرينا خواهش كرده اند … بگوييد كه ايشان يعني من به اتفاق دخترهايم در اتاق شماره 47 زندگي ميكنيم … بگوييد كه آنها يعني ما ، از ملك شخصي شان آمده اند …
ــ اطاعت ميكنم خانم!
ــ بگوييد: خانم سرهنگ و دخترهايش .. لااقل بيايد از ما عذرخواهي كند … بعدازظهرها بيرون نمي رويم ، هستيم! آه ، ميليا ، پنجره را ببند!
بعد از رفتن صاحب هتل ، ليليا با صداي كشدار خود پرسيد:
ــ مادر جان ، آخر اين آدم … فاسد و گمراه به چه دردتان ميخورد؟ آخر اين هم شد آدم كه دعوتش كنيد! ميخواره ، عربده جو ، لات!
ــ اين حرفها را نزن ma chere (به فرانسه: عزيزم) … هميشه از همين حرفها مي زنيد و … روي دستم مي مانيد! او هر كه ميخواهد باشد ، ولي آدم نبايد نسبت به ديگران بي اعتنايي كند … بيخود نيست كه ميگويند: هر بذري كه كاشته شود به سود انسان است.
سپس آهي كشيد و نگاه آكنده از غمخواري اش را به دخترها دوخت و ادامه داد:
ــ چه مي دانم؟ شايد اين خود سرنوشت است … حالا محض احتياط هم كه شده خوب است لباس عوض كنيد …
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|