نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 07-10-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض در اتاقهاي يك هتل


در اتاقهاي يك هتل

آنتوان چخوف

همسر سرهنگ ناشاتيرين ــ ساكن اتاق شماره ي 47 ــ برافروخته و كف بر لب ، به صاحب هتل پريد و فرياد زنان گفت:
ــ گوش كنيد آقاي محترم! يا همين الان اتاقم را عوض مي كنيد يا از هتل لعنتي تان بيرون مي روم! اينجا كه هتل نيست ، پاتوق اوباش است! ببينيد آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت ديوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهاي ركيك و زننده شنيده ميشود! آخر اين هم شد وضع؟ شب و روز! گاهي اوقات حرفهايي مي پراند كه مو به تن آدم سيخ ميشود! عين يك گاريچي! باز جاي شكرش باقيست كه دخترهاي بينواي من ، چيزي از اين حرفها نميفهمند وگرنه مي بايست دستشان را ميگرفتم و ميزدم به كوچه … بفرماييد ، ميشنويد؟ الان هم دارد بد و بيراه ميگويد! خودتان گوش كنيد!
از اتاق ديوار به ديوار اتاق شماره ي 47 صدايي بم و گرفته به گوش مي رسيد كه مي گفت:
ــ من ، برادر داستان بهتري بلدم. ستوان دروژكف يادت هست كه؟ يك روز كه داشتيم بيليارد بازي ميكرديم پايش را بلند كرد و زانويش را گذاشت روي ميز تا Vugl (به گوشه) بزند ، يكهو يك چيزي گفت: جر ــ ر ــ ر ــ ر! اول فكر كرديم كه ماهوت ميز بيليارد جر خورد ولي وقتي دقت كرديم برادر ، ديديم اي بابا ، ايالات متحده ي جناب سروان ، پاك در رفته! اين لامذهب پايش را آنقدر بلند كرده بود كه خشتكش از اين سر تا آن سر ، جر خورده بود … ها ــ ها ــ ها! چند تا از زنها ــ از جمله زن اوكوركين بي بته ــ هم آنجا بودند … كفر اوكوركين درآمد و رنگش شد گچ خالي … جنجال بپا كرد و مدعي شد كه دروژكف حق نداشت در حضور زن او بي ادبي كند … معلوم است ديگر ، حرف حرف مي آورد … تو كه بچه هاي ما را ميشناسي! … اوكوركين شاهدهايش را پيش ستوان فرستاد و او را به دوئل دعوت كرد ولي دروژكف بجاي آنكه مرتكب حماقت شود … ها ــ ها ــ ها … گفت: « به من چه مربوط است! بگذار شاهدهاش بروند سراغ خياطي كه شلوارم را دوخته بود … تقصير اوست ، نه من! » ها ــ ها ــ ها! … ها ــ ها ــ ها!
ليليا و ميليا ، دختران سرهنگ كه پاي پنجره نشسته و مشت ها را تكيه گاه گونه هاي گوشت آلودشان كرده بودند ، چشمهاي ريز خود را به زمين دوختند و سرخ شدند. خانم سرهنگ رو كرد به صاحب هتل و ادامه داد:
ــ شنيديد؟ و شما ميگوييد كه اين جور حرفها اشكالي ندارد؟ آقاي محترم ، من زن يك سرهنگ هستم! شوهرم يك فرمانده ي نظامي است! من اجازه نميدهم كه يك گاريچي ، تقريباً در حضور من ، حرفهاي زشت و نامربوط بزند!
ــ خانم محترم ، ايشان گاريچي نيستند ، اسمشان سروان ستاد كيكين است … ايشان اشراف زاده اند …
ــ حالا كه ايشان اشرافيت شان را طوري ار ياد برده اند كه درست مانند يك گاريچي حرفهاي ركيك مي زنند ، مستحق تحقير و تنفر بيشتري هستند! خلاصه آقاي محترم ، بجاي آنكه با من جر و بحث كنيد ، تشريف ببريد و اقدام كنيد!
ــ خانم محترم ، آخر بنده چكار ميتوانم بكنم؟ نه فقط شما ، بلكه همه از دست او مي نالند ؛ من كه كاري از دستم ساخته نيست! گاهي اوقات به اتاقش ميروم و سرزنشش ميكنم و ميگويم: « گانيبال ايوانيچ ،‌ از خدا بترسيد! حيا كنيد! » ولي او مشتهايش را گره ميكند و هزار جور ليچار و حرف مفت تحويلم ميدهد ؛‌ مثلاً ميگويد: « بيلاخ! » و از همين حرفهاي ركيك … افتضاح است ، افتضاح! مثلاً صبح كه از خوب بيدار ميشود يك وقت مي بينيد ــ ببخشيد ، ها ــ با لباس زير ، توي راهرو راه مي افتد … گاهي وقتها هم كه مست ميكند هر چه فشنگ در تپانچه دارد به ديوارهاي اتاق شليك ميكند … از صبح تا غروب شراب كوفت ميكند ، شبها هم قمار ميزند … بعد از قمار هم ، دعوا و كتك كاري راه مي اندازد … باور بفرماييد ، از روي مشتريهاي هتل ، خجالت ميكشم!
ــ چرا اين پست فطرت را بيرون نمي اندازيد!
ــ بيرون؟ مگر ميشود اين آدم را بيرون انداخت؟ در عرض همين سه ماه گذشته ، كلي به بنده بدهكار شده … البته ما حاضريم از خير طلبمان بگذريم به شرط آنكه به زبان خوش ول كند و برود …. قاضي صلح حكم تخليه ي اتاق را صادر كرده ولي او كار را به تجديد نظر و استيناف و پژوهش و اين جور حرفها كشانده است و مرتب هم قضيه را كش ميدهد … باور بفرماييد بلاي جانم شده! ولي راستش را بخواهيد مرد خوبيست! جوان ، خوش قيافه ، باهوش … وقتي كه هشيار است ، از خوبي لنگه ندارد. همين ديروز كه مست نبود همه ي روز را نشست و براي پدر و مادرش نامه نوشت.
همسر سرهنگ آهي كشيد و گفت:
ــ بيچاره پدر و مادرش!
ــ راستي كه بيچاره! كدام پدر و مادري خوش دارند فرزندشان تنبل و بي عار بار بيايد؟ … هم فحشش ميدهند ، هم از هتلها بيرونش ميكنند ولي روزي نيست كه بخاطر دعوا و رسوايي ، كارش به دادگاه نكشد … راستي كه بدبختي است!
خانم سرهنگ بار ديگر آه كشيد و گفت:
ــ بيچاره زنش!
ــ ايشان مجرد هستند ، خانم ، كي حاضر ميشود به اين جور آدمها زن بدهد؟ اگر سر سالم به گور ببرد بايد خدا را شكر كند …
خانم سرهنگ از اين گوشه ي اتاق تا گوشه ي ديگر قدم زد و پرسيد:
ــ گفتيد مجرد است؟
ــ بله خانم محترم.
خانم سرهنگ ، راه رفته را بازگشت ، لحظه اي به فكر فرو رفت و زير لب به آهستگي گفت:
ــ هوم! … مجرد است … هوم! ليليا ، ميليا ، از پشت پنجره بياييد اين طرف ،‌ ميترسم سرما بخوريد! حيف! اينقدر جوان و اينقدر فاسد! چرا بايد اينطور باشد؟ لابد كسي را ندارد كه اثر مطلوب رويش بگذارد! مادري در كنار خود ندارد كه … گفتيد كه متأهل نيست؟ … كه اينطور …
و بعد از دمي تأمل با لحن ملايمي اضافه كرد:
ــ بسيار خوب … لطفاً به اتاقش برويد و از قول من خواهش كنيد كه … از اداي كلمات زشت و ناهنجار خودداري كند … بگوييد: خانم سرهنگ ناشاتيرينا خواهش كرده اند … بگوييد كه ايشان يعني من به اتفاق دخترهايم در اتاق شماره 47 زندگي ميكنيم … بگوييد كه آنها يعني ما ، از ملك شخصي شان آمده اند …
ــ اطاعت ميكنم خانم!
ــ بگوييد: خانم سرهنگ و دخترهايش .. لااقل بيايد از ما عذرخواهي كند … بعدازظهرها بيرون نمي رويم ،‌ هستيم! آه ، ميليا ، پنجره را ببند!
بعد از رفتن صاحب هتل ، ليليا با صداي كشدار خود پرسيد:
ــ مادر جان ، آخر اين آدم … فاسد و گمراه به چه دردتان ميخورد؟ آخر اين هم شد آدم كه دعوتش كنيد! ميخواره ، عربده جو ، لات!
ــ اين حرفها را نزن ma chere (به فرانسه: عزيزم) … هميشه از همين حرفها مي زنيد و … روي دستم مي مانيد! او هر كه ميخواهد باشد ، ولي آدم نبايد نسبت به ديگران بي اعتنايي كند … بيخود نيست كه ميگويند: هر بذري كه كاشته شود به سود انسان است.
سپس آهي كشيد و نگاه آكنده از غمخواري اش را به دخترها دوخت و ادامه داد:
ــ چه مي دانم؟ شايد اين خود سرنوشت است … حالا محض احتياط هم كه شده خوب است لباس عوض كنيد …
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید