نمایش پست تنها
  #108  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح طبق عادت همیشگی زودتر از همه خواب برخاستم .تخت خواب به قدری بزرگ بود که الهام و نرگس هم در طرفینم آرمیده بودند!تازه بخاطر آوردم که شب پیش آنقدر خواب آلود بودم که حتی برای خوردن شام هم بیدار نشده بودم! احساس گرسنگی ام شدت گرفت . سعی کردم با کمترین سر و صدای ممکن، صبحانه را آماده کنم . سپس به آرامی از ویلا خارج شدم. همه چیز در آن صبح دلپذیر تابستانی، بی نهایت زیبا و شورانگیز بود. بوی معطر گلها و درختان به شبنم نشسته، لذت و هیجان ناشناخته ای را در وجودم به جوشش در آورد .هنوز فاصله چندانی با ویلا نداشتم که از دور قامت مرد سفید پوشی را مشاهده کردم که به سمتم می آمد .از همان فاصله هم اندام ورزیده و شانه های ستبر فرزاد را می شناختم . از تصور اینکه تا بی نهایت دوستش دارم و او هم احساسی مشابه نسبت به من دارد، لبخندی بی اراده بر لبهایم شکفت .لبخندی که هرگاه فرزاد را با آن چهره جذاب و مهربان می دیدم، بی دعوت مهمان صورتم می شد .نزدیکش که رسیدم، دستم را تا نزدیک ابرو بالا آوردم و با حالت خبردار نظامی ، بلند گفتم:

- سلام به سحرخیزترین رئیس دنیا! صبح بخیر.

از تاثیر شیطنتی که به خرج دادم به قهقهه خندید .

- سلام از بنده اس، دوست داشتنی ترین کارمند دینا! صبح تو هم بخیر.

لباس ورزشی یکدست سفید ، قامتش را در برگرفته بود و از تاثیر رطوبت هوا موهایش نمناک و آشفته بهر سویی می رفت . قدمهایم را با او همگام کردم و پرسیدم:

- تو چقدر زود بیدار شدی، من فکر کردم حالا حالاها میخوابی!

دستی به موهایش کشید و نگاهی به جانبم انداخت.

- من به کم خوابی عادت دارم .تو چرا اینقدر زود بیدار شدی خانم؟ هنوز آفتاب سر نزده!

بعد ناگهان ایستاد و با ابروهای گره کرده و حالت تهاجمی گفت:

- راستی یادم افتاد! چرا دیشب برای شام بیدار نشدی؟ می دونی چقدر الهام و نرگس صدات کردن!

- بابا ترسوندی منو!آخه خیلی خوابم می اومد .شب قبل هم مهمونی بودیم و دیر خوابیدم .حالا مگه چی شده؟

- حتما مهمونی خونه دایی ات خیلی طول نکشید و مهران هم اون شب نبود! اگه من می فهمیدم تو چرا اینقدر روی اون حساسی خیلی خوب می شد! در ضمن عمدا که با معده خالی نخوابیدم.

- شیدا ، من که نپرسیدم کی اونجا بود وکی نبود!روی مهران هم حساسیت بخصوصی ندارم ، اتفاقا خیلی هم اونو دوست دارم .ولی از حالت نگاهش به تو خوشم نمیاد

- وا، مگه چطوری نگاه می کنه طفلک؟!

- نمی دونم، نمی دونم! ولی احساس می کنم خیلی به تو علاقه داره ، علاقه ای فراتر از علاقه یه پسر دایی به دختر عمه اش ! من دوست ندارم کسی تو رو اینطور با شیفتگی برانداز کنه ! میفهمی چه میخوام بگم؟!

- اگه بگم نه ، دعوام می کنی؟!

به حالت مظلومانه من لبخند زد

- نه کوچولو !فهمیدن حرفهای من به زمان احتیاج داره!

- من کوچولو نیستم این صدبار ! اگه سر از حرفهای تو در نمی یارم به این خاطره که تو خیلی مرموز و مبهم حرف می زنی ! حالا بجای این بحثها برو دست و صورتت رو بشور و بیا تا من یه قهوه خوشمزه درست کنم، چطوره؟!

با نگاهی خیره و نامفهوم براندازم کرد .پس از چند لحظه بدون گفتن کلامی از من دور شد و بلافاصله به ویلا رفت. با تعجب به جای خالی اش نگاه کردم و چون از رفتارش چیزی دستگیرم نشد به داخل رفتم .

با حالتی کلافه در کابینتها را باز کردم و نگاه جستجو گرم داخل آنها را کاوید . فنجانها را نمی یافتم .

- ای بابا! من گیج شدم یا واقعا فنجونی در کار نیست؟

به عقب کر برگشتم فرزاد را با سر ووضعی مرتب و لباسی دیگر، جلوی در دیدم که مرا نگاه میکرد.با لبخندی، عصبانیتم را پنهان کردم .

- فرزاد این فنجونها رو کجا گذاشتی؟

- توی همون کابینت روبرویی بود همیشه!

- ای وای، تعجب می کنم چطور اونها رو ندیدم!حالا چرا نمی شینی؟

در حالیکه تمام حرکاتم را زیر ذره بین قرار داده بود نشست و من ، قهوه را جلوی رویش گذاشتم .خودم نیز پشت میز قرار گرفتم و گفتم:

- خب اینم قهوه! شروع کن که می دونم گرسنه ای .وای من که دارم از گرسنگی ضعف می کنم .

بسرعت لقمه ای آماده کردم و بلعیدم .هنگامی که چای را برداشتم.متوجه شدم بدون اینکه به فنجانش دست بزند هنوز همانطور خیره نگاهم میکند . از آن سکوت و نگاه نافذ دستپاچه شدم و لقمه را نجویده بلعیدم .با تعجب پرسیدم:

- تو حالت خوبه؟!

- آره خوبم؛ هیچ وقت توی زندگیم اینقدر خوب نبودم!

- ولی من اینطور فکر نمی کنم! انگار تو عالم هپروتی !

نگاهی به چهره خندان من کرد و با نفسی عمیق، دستی میان موهایش فرو برد .حالتی کلافه و سردرگم داشت .باز به چشمهایم خیره شد و بدون مقدمه گفت:

- شیدا باور نمی کنی اگه بگم گاهی حس مالکیت خفه ام می کنه، ولی فکر می کنم حالا دیگه وقتش باشه، دیگه تحملم تموم شده!میخوام در مورد یه مسئله ای باهات صحبت کنم!

نگاهش را تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم

- چه مساله ای ؟

- اول باید سرت رو بلند کنی تا بگم

قلبم بشدت به تلاطم افتاد. دلم گواهی می داد که بالاخره زمان گفتن حقایق و بیان احساسات فرا رسیده است .فنجان قهوه ای را برداشت و با آرامش شروع به خوردن کرد .او جرعه جرعه قهوه اش را می نوشید و من اضطرابم را! کم کم داشتم طاقت از کف می دادم که به حرف آمد:

- یه کمی سخته ولی باید بگم.یعنی می دونی.........اینجا توی ایران و با یه دختر شرقی حرف زدن یه کمی سخته.با تو حرف زدن که از همه کارهای دنیا سخت تره! چون من با یه دختر سرکش و لجباز ولی در عین حال حساس و محجوب طرفم ! می دونی شیدا، من مدتهاست که..........

- به به؛ سلام به جوانهای سحرخیز !خوب خلوت کردید دوتایی!

با شنیدن صدای پدر، هر دو ایستادیم .فرزاد آنقدر دستپاچه شد که خنده ام گرفت . هر دو همزمان سلام کردیم

- علیک سلام .آفرین به شما که از همه زرنگتر بودید. از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کامروا باشی!

در حین ریختن چای برای پدر، توضیح دادم که چه موقع بیدار شدم .بلافاصله مادر و متعاقب آن آقای پناهی و شایان و الهام و دیگران هم بیدار شدند و آشپزخانه را با همهمه و سر و صدا روی سرشان گذاشتند .از اینکه صحبتهای فرزاد نیمه تمام ماند ، عصبی شدم .این همان لحظه نابی بود که من نیز مدتها انتظارش را کشیده بودم، ولی به راحتی از دست رفت!

نگاهم روی چهره اش ثابت ماند .به شیطنتهای سیامک و شایان که مدام سر به سرش می گذاشتند ، می خندید .هنگامیکه متوجه نگاه خیره ام شد به سمتم آمد و آرامی نجوا کرد:

- بابت صبحانه ممنون.این بهترین قهوه ای بود که در تمام عمرم خوردم! تو چیزی نخوردی .برو صبحانه ات رو بخور.

لبخندی زدم

- نوش جانتون، قابل شما رو نداشت!منم می رم میخورم ولی......حرفات.......

- باشه توی یه فرصت دیگه، فعلا که نشد!

به این ترتیب او بازهم نتوانست پرده از راز احساسمان بردارد. حالا که زمان آن فرا رسیده بود تا تکلیف هردو نفرمان روشن شود، باز دست تقدیر صفحه دیگری از بازیهایش را برایمان رقم زدو

پس از صرف صبحانه ، فرزاد درکمال ناباوری اعلام کرد که اسب من و آرام را هم آورده است .ظاهرا زمانی که آقا حیدر را به اینجا فرستاده ، ترتیب آنها را هم داده بود .از شنیدن این خبر، بی نهایت شادمان شدم .بلافاصله اسبها را از اصطبل خارج کردیم و به اتفاق فرزاد ، کمی در ساحل سوارکاری کردیم .حتی نرگس و سیامک هم نتوانستند حیرتشان را از مهارتم پنهان کنند و لب به تحسین گشودند .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید