نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 05-04-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مدتی در خواب بودم که با صدای شیون مادر از خواب پریدم. برادرم مسعود کنار مادرایستاده بود و گریه می کرد و می گفت: مامان تورو خدا ساکت باشم اینقدر خودت را اذیتنکن.
بعد از گذشت چند ساعت عموها همراه دایی محمود وارد اتاقی که بستری بودیمشدند. وقتی آنها را دیدم انگاری داغمان دوباره تازه شده و شروع کردیم به گریه کردن.
دست مادر را به تخت بسته بودند. ولی او همچنان فریاد می کرد و شکوفه و رویا وپدر را صدا می زد. عموها و دایی وقتی متوجه شدند چه بلایی سرمان آمده همچنان فریادمی کشیدند و گریه می کردند.
دایی محمود خودش را به درو دیوار می زد. توسطپرستاران آنها را به آرامش دعوت کردند.
رامین شکوفه را در منزل دایی محمود دیدهبود و از او خوشش آمده و به خواستگاریش آمدند.
مادر با ناله پرسید : به شما چهکسی گفت که ما بدبخت شده ایم.؟ دایی با صدای گرفته ای گفت : مسعود با من تماس گرفتهو من نیز موضوع را تلفنی به آقای شریفی اطلاع دادم.
مادر با ناله گفت : جوابرامین را چی بدهم ؟ چی بگم ؟ خدا چی بگم؟ دوباره شروع کرد به ناله زدن.
شب آنحادثه شوم آقای شریفی همراه زنش و رامین به بیمارستان آمدند. هر سه هراسان بودند. مادر با دیدن رامین شروع به گریه کرد و با فریاد گفت : رامین جان تو دیگه عروسنداری . تو دیگه عزیز نداری و در همان حال از هوش رفت.
رامین با شنیدن این حرفشوکه شد و با ناباوری گفت : نه ... این دروغه شکوفه نمرده دایی محمود دستش را رویشانه رامین گذاشت و با گریه گفت : رامین . سپس رامین با فریاد گفت : شما دروغ میگوئید نمی توانم باور کنم و با مشت به درو دیوار می زد و گریه می کرد.
دایی وعموهایم به زحمت رامین را آرام کردند.
مینا خانم و آقای شریفی گریه می کردند وعروسشان را به نام صدا می کردند. در همین موقع پرستار وارد اتاق شده و با ناراحتیگفت : شماها به جای اینکه آنها را تسلا داده و به آرامش دعوت کنید خودتان بیشتر ارآنها ناراحتی می کنید. لطفا همه بیرون یروید تا کمی استراحت کنند.
همگی بیرونرفتند به غیر از مینا خانم. او با التماس خواست که پیش مادر بماند و دیگر شیوننخواهد کرد. پرستار قبول کرده و اجازه داد که ایشان بماند.
بعد از مدتی بسختیاز روی تخت پایین آمدم و لنگ لنگان از اتاق بیرون رفته و در راهرو قدم زدم و یک یکاتاقها را سرک کشیدم تا دوباره پدر و خواهرانم را بیایم . اتفاقا به اتاقی رسیده کهروی درب آن نوشته بود سردخانه. آرام در را باز کرده و بدون وحشت وارد شدم آنجا محلسرد و بی روحی بود . آهسته جلو رفتم صدای ضعیفی به گوشم رسید.
جلوتر رفتم آقارامین بود که کنار صندوق جسد خواهرم ایستاده بود و با گریه داشت با جسد بی روحشکوفه صحبت می کرد. صورت زیبای شکوفه همانند فرشته ها بود. انگار به خواب عمیقی فرورفته باشد.
مژه های بلند و فر دارش در آن صورت زیبا و سفید مانند برگ گل کوکبزیبا و قشنگ بود. انگاری شکوفه داشت خواب بهشت زیبا را می دید که اینچنین با اشتیاقچشمهایش را بسته و اصلا توجهی به کسی نداشت که برای باز بودن آن چشمها آرزو داشتند.
بی اختیار یک دفعه جیغ بلندی کشیده و خود را روی جنازه شکوفه انداختم . رامینهر چه خواست مرا آرام کند نمی توانست. در آ« موقع عشق شکوفه عزیز به رامین رافراموش کرده سیلی محکمی به صورتش زده و با فریاد گفتم : به من دست نزن تو باعث مرگآها شده ای. مقصر شما هستید که ما بدبخت شدیم و با گریه ادامه دادم اگر اصرار شما وخانواده ات نبود که به شیراز خراب شده بیاییم الان آنها زنده بودندرامین باناراحتی نگاهم کرد. باور نمی کرد که من دارم این حرفها را می زنم. دوباره فریاد زدهمشتهای نفرتم را حواله سر و صورت رامین کردم.

در این موقع دستم را گرفته و سرم رادر آغوش کشید و به گریه افتاد و من با ناله گفتم : شکوفه را خیلی دوست داشتم چراخانواده ام را به شیراز دعوت کردید. چرا؟ چرا؟ دیگر نفهمیدم چه شد.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید