نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 05-01-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قلب سنگی قسمت اول

ما یک خانواده شش نفری بودیم که خوشبخت در کنار هم زندگی می کردیم پدر مرد زحمت کشی بود و مادر عاشق شوهر و بچه هایش. دو خواهر زیبا داشتم به نامهایشکوفه و رویا و برادرم مسعود که الان او را میبینید از من پنج سال بزرگتر است بعداز آن اتفاق شوم به من لقب قلب سنگی دادند.
یازده سال بیشتر نداشتم در یکی ازروزهای گرم تابستان همراه خانواده داخل حیاط روی نیمکت زیر درخت گیلاس نشسته وداشتیم هندوانه ای خنک میخوردیم که زنگ در را زدند. مادر برای باز کردن در رفت وبعد از مدتب برگشت و در حالیکه لبخند شیرینی روی لب داشت به خواهرم شکوفه نگاه کرد. پدر پرسید کی بود. مادر نگاهی به ما کرد و گفت: بچه ها لطفا بروید توی اتاق خودتان می خواهم با پدرتان کمی صحبت کنم . پدر پرسید : چرا بچه ها را بلند کردی؟ مادرلبخندی زد و گفت: خواستم حرفی بزنم که نباید بچه ها اینجا باشند .
من که کنجکاوشده بودم با دلخوری همراه خواهرانم داخل اتاق شدیم. آرام خود را به دستشویی که نزدیک حیاط بود رساندم به سختی می شد از سوراخ هوا کش بیرون را نگاه کرد چشمم به آفتابه مسی گوشه دستشویی افتاد .آنرا زیر پایم گذاشتم هنوز روی آفتابه خوب جابه جا نشده بودم که از زیر پایم لیز خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم در بغل پدرم داخل حیاط بودم و مادر بصورتم آب میریخت و خواهرانم در اطرافم داشتند گریه میکردند و داداش مسعود که همیشه با من لجبازی میکرد و مانند کارد و پنیر بودیم وقتیدید که به هوش آمدم اشکهایش را پاک کرده و گفت: آخ جون خوب شد تا تو باشی که از این فضولی ها نکنی. از حرفهای نیش دار مسعود خونم به جوش آمد خواستم از جا بلند شوم تایک نیشگون از او بگیرم درد شدیدی در سرم احساس کردم و دوباره داز کشیدم . تازه متوجه شدم سرم شکسته است. دلم طاقت نیاورد گفتم: خوب بالاخره چه خبر بود که ما نبایستی می شنیدیم. مادر با عصبانیت گفت: باز تنبیه ات نشد . با این حالش از فضولی دست برنمیدارد. پدرم با خنده گفت: دخترم راست میگه زودتر بگو تا ایندفعه خودش رانکشته و با همان خنده دلنشین ادامه داد : عزیزدلم خودم برات میگم. سپس ادامه دادبرای شکوفه خواستگار آمده من که همچنان از درد سر امان نداشتم چنان شوکه شدم که مادر ترسید و گفت پناه بر خدا دختر چرا لال شدی ؟ به شکوفه نگاه کردم .صورتش ازخجالت سرخ شده بود یکدفعه زدم زیر گریه. پدر با تعجب پرسید: عزیزم چرا گریه میکنی ؟ گفتم : نمیخواهم شکوفه عروسی بکنه. پس شبها من پیش کی بخوابم؟ خودتون میدونین که من بدون آبجی شکوفه شبها خوابم نمیگیره . آخه من بدون او تنها میمانم . پدرم خندید و گفت دخترم بالاخره تو هم یک روز عروس میشوی و ایندفعه من و مادرت بایستی گریه کنیم. مادر با عصبانیت گفت : من که اصلا برای افسون گریه نمی کنم تازه از خدام هست که او را هرچه زودتر ببرند تا من از دستش راحت شوم.

شکوفه من را به اتاق برد و گفت: حالا که اینجا هستیم بیا سرت را پانسمان کنم. نمیدانم چرا از آن به بعد هر وقت شکوفه را می دیدم چنان قلبم به طپش می افتاد که خودم به خوبی در آن سن و سال آن را حس میکردم. رویا و شکوفه خیلی ساکت و آرام بودندو همیشه در خانه به مادر کمک می کردند و اجازه نمی دادند که مادر زیاد کار خانه را انجام دهد.
مادر به رویا و شکوفه خیلی احترام می گذاشت و آن دو را مثل چشمهایش دوست داشت و همیشه گله می کرد و می گفت : افسون بر عکس آنها خیلی بازیگوش و سرزبون داراست و مدام از من پیش پدر شکایت می کرد. خواستگار شکوفه یکی از دوستان صمیمی دایی محمود بود و دایی هم خبر نداشت آن روز که من زخمی شدم عمه داماد بود که بامادر جلوی در خانه قرار خواستگاری را گذاشته بود. وقتی دایی محمود شنید که دوستش به خواستگاری خواهرزاده اش آمده خوشحال شد و اصرار داشت جواب مثبت بدهند. و بالاخره روز خواستگاری مشخص شد تا هفته آینده پدر و مادر داماد از شیراز به تهران بیایند. پدر همچنان در تدارک مراسم خواستگاری بود ما نیز به کمک مادر خانه را کاملا تمیزکرده بودیم. خواهرم شکوفه خوشحال بود . اولا داماد دانشجو بود ثانیا پسری باادب که همه تعریفش را می کردند و دایی محمود از اینکه دوست صمیمی اش به خواستگاری آمده دائما از او تعریف می کرد و از متانت و خوشگلی اش در جلوی شکوفه حرف می زد و من نیزحرص می خوردم.
زمان سپری می شد تا روز خواستگاری فرا رسید. زنگ در به صدا درآمد وپدر برای باز کردن در از اتاق خارج شد. آقا داماد با یک دسته گل همراه پدر و مادر وعمه اش وارد خانه شدند. من هم کنار پدر نشستم. کم کم صحبتها گل انداخت. مادرداماد زن مودب و با وقاری بود و پدرش نیز در کنار پدرم روی مبل نشسته و با لهجه شیرین شیرازی صحبت میکرد. داماد هم کت و شلوار مشکی پوشیده و با پیراهن سفید وکراوات قرمز که واقا برازنده اش بود. او از شرم صورتش گلگون شده بود. پدر از داماد سنش را پرسید و او با صدایی که کمی از شرم می لرزید گفت : بیست و دو سال دارم ودانشجو هستم.
من که همچنان از صحبتهای گرم و صمیمانه آنها رنج می بردم با ناراحتیرو به مادر داماد کرده گفتم: نمی پرسید عروس خانم چه هنری دارند؟ با لبخند جواب دادبرای ما فرقی نمی کنه. اصل انسانیت و معرفت اوست که خودشمان آمده. کارها را بعدا میشود یاد گرفت. عمه خانم هم گفت : پسرمان از خود شکوفه خانم خوششان آمده. مادر بااخم نگاهم کرد. دلم هوری ریخت. سپس ادامه دادند حاج خانم شکوفه جان خیلی کارها بلداست خیاطی- آشپزی. امسال دانشگاه قبول شده. ولی منکه می خواستم هر طور شده مراسم خواستگاری بهم بخوره سریع گفتم نخیر اصلا این طوری نیست شکوفه اگر خیاطی بلد بودچرا برای من یک بلوز ندوخته. مادر که کنارم نشسته بود آرام چنان نیشگونی از پهلویم گرفت که جیغم فضا را پر کرد. اطرافیان همه زدند زیر خنده و آقای شریفی گفت: دخترم ما همینجوری خواهرت را قبول داریم. من که خود را شکست خورده دیدم با خجالت و عجله اتاق را ترک کرده و به حیاط رفتم. از طرفی در دلم غم سنگینی نشسته بود.
ترس ازاینکه بعد از رفتن میهمانها مادر چه بلایی سرم خواهد آورد به گوشه حیاط رفته و بعداز ربع ساعتی دلم طاقت نیاورده و خواستم ببینم نتیجه خواستگاری چه می شود. جلو درپذیرایی ایستادم و گوشم را به در چسبانده تا حرفهایشان را بشنوم که یکباره در بازشده و نقش زمین شدم. همه به طرف در برگشتند و با دیدن من در آن حالت زدند زیر خنده. خجالت کشیدم خودم را جمع و جور کرده خواستم از اتاق خارج شوم که پدر گفت دختر گلم بیا کنارم بنشین . با نگاه پر مهر پدر دلم آرام گرفت .
پدر گفت دخترم چرا امروزشیطون شدی بیا بغل من بنشین. با شرمندگی آهسته کنر پدر نشستم و دیگر جیکم در نیامد. آقای شریفی گفت : انگاری این دختر گلت ماشاءالله رودست دختران دیگه زده. سپسپدر با مهربانی دستی به موهایم کشید و گفت : افسون خانم خیلی به خواهرهایش علاقهدارد و جدایی از شکوفه برایش خیلی سخت است. آقای داماد که اسمش رامین بود رو بهپدر گفت: افسون خانم انگاری شما را مانند اسمش افسون خود کرده است چون خیلی او رادوست دارید. من که به خاطر حرکات بدم نمی توانستم حرف بزنم سرم را پایین انداخته وسکوت کردم.
پدر خندید و گفت: آقا رامین این دختر شادی خانه ما است. مسعود بالحنی جدی گفت تمام سروصداهای این خانه فقط از افسون است. خدا کنه او را زودتر بهخانه شوهر ببرند تا یک نفس راحتی کشیده و از شر او خلاص شویم. من سکوت کرده ولیحرصو درآمده بود و خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم به اجبار جلوی زبانم راگرفتم. طفلک شکوفه همچنان محجوب در حالیکه چادر سفید و گلدارش را روی سر کشیده بود مدام خودش را جمع و جور کرده و با نگاه پر مهرش به من فهماند که حرمت مجلس راحفظ کرده و سکوت کنم. گفتگوها به پایان رسید. ایندفعه من دوست داشتم که مهمانهادر خانه بمانند چون فکر کردم بعد از رفتن آنها مادر حسابی تنبیهم می کند. بالاخره میهمانها رفتند و تصمیم بر این شد که مراسم را یک هفته بعد برگزار کنند. پدر بامادر و مسعود بعد از بدرقه میهما نها به اتاق برگشتند من گوشه ای ساکت کز کردهبودم. مثل اینکه پدر به مادر گفته بود که با من کاری نداشته باشد. مادر چیزی به مننگفت . مسعود تا خواست غوغا به پا کند که چرا اینگونه رفتاری داشتی پدر گفت: آقامسعود لطفا ساکت شوید دخترم به اشتباه خود پی برده است. لطفا شما کوتاه بیایید. مسعود با ناراحتی و غرغر کنان به اتاق خودش رفت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.

ویرایش توسط T I N A : 05-01-2010 در ساعت 08:49 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید