سماع غزل مولانا
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد برگرد خیالش همه در رقص شوند
و آن خیال چو مه تو به میان چرخ زنان
هر خیالی که در آن دَم به تو آسیب زند
همچو آیینه زخورشید برآرد لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست ودلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و بر هم نگران
هر خیالی که در آن دَم به تو آسیب زند
همچو آیینه زخورشید برآرد لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست ودلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و بر هم نگران
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|