نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

حاج رضا آلبون خانوادگی اش را معمولا تنها تماشا میکرد و آن را درکمدی میگذاشت که کلیدش همیشه پیش خودش بود .اما یلدا به یاد داشت یک بار حاج رضاتلفنی از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوی میز بردارد و برایش بخواند .آن عکس را اتفاقی داخل کشوی میز دیده بود.آن روز حتی نگاه مجددی به آن نینداخت .اما حدس میزد که او پسر حاج رضا باشد


یلدا به آرامی اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا میرفت که پروانهخانم را دید و دستپاچه گفت :" سلام .وای شما کجایید ؟

! پروانه خانم متعجب با لهجه ی شمالی اش گفت :" مادر جان تو کجاییکه یک ساعته صدات میزنم ؟ چایی ات سرد شد

باشه .چشم پروانه خانم .الان آماده میشم میام پایین !

یلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بیرون کشید.روی تختنشست و دوباره به آن خیره شد.به نظرش اصلا زشت نبود.ابرو های مردانه ی تقریبا پهنیداشت با چشم های بادامی تقریبا درشت . چشم و ابرو مشکی بود .بینی اش هم خوش فرم بود . لب هایی برجسته با فکی محکم و مردانه و صورتی پر جذبه.موهایش پر پشت به نظرمیرسید.تقریبا بلند بود و مشکی

چند دقیقه گذشته بود .اما یلدا هنوز عکس به دست روی تخت نشسته بودو در افکارش غرق بود .بالاخره ساعت یازده آماده بود نرگس براي بار دوم تماس گرفتهبودو به همين سبب مبور شد آژانس بگيرد


فصل 3


لیوان یکبار مصرف که حالا خالی از شیر موز شده بود در دست هاییلدا مچاله میشد و سر و صدای گوش خراشی تولید میکرد که با ضربه ای از سوی فرناز بهسکون رسید.آن سه نفر بر سر میز شیشه ای گرد متعلق به یک بوفه ی آب میوه فروشی واقعدر گوشه ی دنجی از پارک کوچک نزدیک دانشکده شان بود نشسته بودند
.
یلدا تمام ماجرا را مفصل تر از آنچه بود برای دوستانش تعریف کرد .هر کدام به نوعی در فکر بودند که باز یلدا صدای لیوان خالی را درآورد .فرناز اینبار محکم تر از قبل روی دست یلدا کوبید و گفت : "اه ... بسه یلدا .ولش کن اینبیچاره رو ! سرمون درد گرفت
. "
سپس رو به دوستانش گفت :"بچه ها حالا که چیزی نشده چرا این قدر توفکرید ؟
! "
فرناز به یلدا نگاه کرد و با لحنی شوخ ادامه داد :" به نظر منبهتره باهاش ازدواج کنی ! دیوونه جون .میدونی چقدر ثروت گیرت میاد ؟! " وخندید
.
نرگس جدی تر بود .گفت : "ولی به نظر من یلدا جون بهتره به حاج رضابگی نمیتونم قبول کنم .آخه بابا یک عمر زندگیه
! "
فرناز گفت :"وا ! کجا یک عمر زندگیه ؟! شش ماه که جیزینیست
! "
نرگس جواب داد :"بابا شما هم یه چیزی میگین ! مگه میشه فقط برایشش ماه زندگی ازدواج کرد ؟! فکر میکنم حاج رضا عمدا این طور گفته که یلدا قبول کنهوالا اگه یلدا ازدواج کنه دیگه مگه بچه بازی که بعد از شش ماه برگرده سر خونه یاولش ؟
"
فرناز گفت : " آره .اینم یه حرفیه ! اگر پسرش طلاقت نداد چی؟
"
یلدا گفت : " اما حاج رضا دروغ نمیگه
!! "
نرگس پرسید :"چه قدر بهش اعتماد داری ؟
! "
یلدا پرسید :" به کی ؟
"
نرگس جواب داد :"به عمه ی من ! خب حاج رضا رو میگم دیگهدختر
! "
یلدا گفت :"خیلی زیاد به حرف های حاج رضا مطمئنم...
"
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید