نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 08-31-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان برزخ امّا بهشتفصل هشتم

یک موقع به خودم آمدم که دیدم فکر و ذکرم دیدن آن پسر مرتب توی راه برگشتم از مدرسه است و این شد که یک روز وقتی همان طور که کلاسور به بغل از کنارش می گذشتم، سلام کرد، من بی اختیار چنان لبخندی زدم که .....
-یادته رعنا؟ چقدر اون روز بد و بیراه گفتی؟ یادته با من قهر کردی؟ و من چقدر ذوق کردم که تو از فرداش جلوتر از من رفتی؟
رعنا لبخندی با نمک زد و سرش را تکان داد. من که از آرامش او دلم آرام گرفته بود ادامه دادم:
-هیچی دیگه. این یک سلام و یک لبخند همان خشت کج اول شد. از اون بدتر این که من خشت های بعدی رو خودم، تند و تنهایی گذاشتم. راستش رعنا، الان به تو دارم حقیقت رو می گم، حالا که به گذشته ها برمی گردم می بینم بیشتر چیزهایی که من در مورد او می گفتم، زاییده تصورات خودم بود، هرچیزی که دوست داشتم اون باشه، فکر می کردم که هست، در حقیقت من واسه خودم رفته رفته یک فرید از آرزوهایم می ساختم که با اون فریدی که بود زمین تا آسمون فرق داشت.
رعنا گفت:
-نمی فهمم. یعنی چی؟
-هیچی دیگه. بعد از اون سلام که دیگه خودت می دونی چی شد، همه خانمی من، اون هم از ترس تو، دو روز طول کشید، روز سوم جواب دادم و بعد دیگه حرف و نامه و ....
بی اختیار زهرخندی تلخ صورتم را پوشاند:
-چقدر احمق بودم. اون موقع که همه شب و روز سرشون توی کتاب و دفتر برای امتحان نهایی سال چهارم بود، من نفهم، فکر و ذکرم شده بود اون و نوشتن نامه و خوندن نامه هایی که حالا می دونم بیشتر کلماتش رو از نامه هایی که دخترهای دیگه بهش می دادن، پشت سرهم ردیف می کرد و تحویل من می داد. یادته روز اول که گفتی چرا به این پسره هیز جواب دادی، می خواستم خفه ت کنم؟ تو درست شناخته بودیش، من چون دلم می خواست اون رو عاشق ببینم، چشماش رو هم عاشق می دیدم، نه وقیح. تازه فکر می کردم تو هم از حسودی این که به تو نگاه نمی کنه لجت گرفته. بعد که بهرام اومد خواستگاریت، چقدر ذوق کردم که تو دیگه چشمت دنبال اون نیست ....
رعنا این بار غش غش خندید ولی من فقط به زور توانستم لبخند بزنم. آدم به نفهمی خودش نمی تواند بخندد. رعنا گفت:
-این ها رو که می دونم از بعد از عروسیتون بگو.
-خب بعد از عروسیمون مربوط به همون قبل می شه دیگه، شش ماه نشد که اول صدای مادر و پدر خودش در اومد.
-مادر و پدر خودش؟!
-آره مادر و پدرش، اول سربسته و به زبون بی زبونی هی گوشه و کنایه می زدن، که زن باید حواسش به شوهرش باشه، زنه که مرد رو می سازه، زن اگه بخواد مرد یاغی رو مطیع می کنه و ... من هم که خنگ و کله خراب. از یک طرف اصلا نمی فهمیدم منظورشون چیه، از طرف دیگه لجم می گرفت که چرا برا من تعیین تکلیف می کنن. هیچی بالاخره مادرش یک روز صاف و پوست کنده نشست باهام حرف زد که تو باید حواست به شوهرت باشه و مردی که زن داره، دلیلی نداره همه ش پی بزک و دوزک باشه، باید بره پی یک لقمه نون و کاسبی. مگه پدر و مادر تا کی هستن و ما چهار تا بچه دیگه هم داریم و ......
-خلاصه کم کم فهمیدم که شوهر بنده مجنون هزار لیلی س. اهل کار که نبود، معمولا تا ظهر می خوابید بعد تا به قول مادرش به بزک و دوزکش می رسید، می شد ساعت یک و نیم – دو، که از خونه می رفت بیرون. اوایل که فکر می کردم شوهر نازنینم می ره پی نان در آوردن و سرکار، سخت نبود ولی از وقتی فهمیدم تنها کاری که نمی کنه همون کاره، کشمکشمون شروع شد. اونم انگار منتظر بود، خیلی زود رویش باز شد. خلاصه پرده ها که کنار رفت و من شخصیت واقعیش رو شناختم، مصیبت شروع شد. تازه فهمیدم پدر و مادرش اصلا برایش به قول خودشون زن گرفتن که اهل بشه و آقا تا چند ماه قبل از آشنایی با من تصمیم داشته با یک زن بیوه بزرگتر از خودش که بچه هم داشته عروسی کنه. واسه همین خانواده اش اون قدر سریع اومدن خواستگاری من و به قول خودشون به هر سازی که ما زدیم رقصیدن. تو رو خدا ببین چقدر مسخره س، وقتی کسی نمی تونه خودش درست فکر کنه، چطور می تونه برای کس دیگه زندگی درست کنه؟ وقتی اون ها یک عمر نتونستن جلوی بچه ای رو که بزرگ کردن بگیرن، من چطور می تونستم؟ اصلا می شه مردانگی و شرافت و غیرت رو یاد داد؟ می شه یک دروغگو رو صادق کرد؟ یک سال بعد از عروسیمون، زندگیمون کاملا به هم ریخت، مدام دعوا داشتیم و بگو و مگو. از سال دوم اختلافمون به خانواده ها کشید و میونه من با خانواده ش هم به هم خورد، در عین حال حمایتشون رو هم از دست دادم. پدرش دیگه کمکمون نکرد و من تازه فهمیدم که به اصطلاح شوهر من توی زندگی مالی ما هم هیچ کاره س.
-چون فرید آفریده شده بود واسه خوشگذرانی و عیاشی و تنها ثروتی که زیباییش بود، برای گذران زندگی به درد نمی خورد. تو یک مرد رو وقتی می تونی دوست داشته باشی که مرد باشه، نه نامرد. تو به مردانگی یک مرد احترام می گذاری نه به زیباییش. زیبایی مال فوقش چند ماهه، بعد به وجودش باید احترام بگذاری و این وجود، چیزی بود که او نداشت. وقتی یخش وارفت و خود واقعیش رو شناختم از گندابی که زیر اون نقاب قشنگ بود، دلم به هم خورد. یک مرد بددهن و بی ادب و تن پرور و از خود راضی که عاشق خودش بود. خودی که فقط یک چشم و ابرو و ظاهر آراسته بود، بقیه ش ....
بی اختیار سرم را تکان دادم، انگار می خواستم تصویر چندش آورش را از سرم دور کنم و همان طوری ادامه دادم:
-خلاصه بعدها فهمیدم که او در مورد همه چیز دروغ گفته، همه چیز. اون یک سال و نیم آخر بی نهایت سخت گذشت، ازش متنفر شده بودم. رعنا، متنفر ....
ساکت شدم. هجوم نفرت نفسم را بند آورد.
چند لحظه بعد صدای رعنا را که با احتیاط حرف می زد شنیدم:
-ولی ماهنوش! بابا اینا که تحقیق کردن، کسی چیز بدی نگفته بود.
نگاهش کردم. آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-بابا اینا از چی تحقیق کردن؟ درون یک آدم مزخرف؟ اون ها از همه جا پرسیده بودن این آقای کریمی چه جور آدمیه، همه گفته بودن مرد محترمیه، آدم شریفیه، یادت نیست؟ بابا گفت همه خیلی از خانواده ش تعریف می کنن، پسره رو هم می گن سرباز بوده، تازه اومده ولی خانواده محترمی ان! خانواده اش هنوز هم برای مردم محترمند، چون مردم که با پسر اون ها زندگی نمی کنن!
-خانواده اون ها هیچی، چرا از خانواده خودمون کمک نخواستی؟
-چه کمکی؟ بخوام که شوهر من رو سربراه کنن؟ یا بهش پول تو جیبی بدن و ازش یک مرد بسازن؟ البته یک بار اومدم، نه به عنوان کمک. همون اوایل اختلافمون اومدم گفتم نمی تونم زندگی کنم، به درد هم نمی خوریم، می خوام جدا شم. ولی سه روز بعد دیدم با خانواده ش پا شد اومد حرف زد، قول داد، بابا و عمو هم من رو صدا زدن و سربسته بهم حالی کردن که باید برم و حرف طلاق رو نزنم. من هم رفتم ولی بعدها توی دعواها از زبونش شنیدم عمو با باباش تماس گرفته بوده و او این رو هی کوبید تو سرم و اون طوری که دلش می خواست تعبیر کرد. که بدبخت اون ها سه روز هم نگهت نداشتن، اومدن به پای ما افتادن، دیگه از خانواده خودم هم بریدم. تصمیم گرفتم تکلیفم رو خودم روشن کنم و دیگه از کسی کمک نخوام و این شد که دیگه سراغ اینام نیومدم اون وقت درست توی اون وانفسای زندگیم بود که فهمیدم حامله م.....
-با همه نفرتی که ازش داشتم و از زندگیم، به خاطر بچه م سعی کردم دوباره زندگیم رو بسازم و تحمل کنم، ولی نشد. پرده های بینمون بیشتر از اون پاره شده بود که بشه رفوش کرد. یکی دو سال آخر دیگه کارمون به زد و خورد هم کشیده بود. باور می کنی من هم مثل چاله میدونی ها دهنم رو باز می کردم و هرچی به زبونم می آمد فریاد می زدم. واسه بیرون ریختن خشم و نفرتم راه کجی رو انتخاب کرده بودم که من رو همپای او یا شاید بی شخصیت تر از او می کرد. و در آخرین زد و خوردمون بود که ....
مکث کردم تا دوباره رنج و نفرتی را که به دلم چنگ می زد، مهار کنم نفس بلندی کشیدم.
چند لحظه بعد رعنا دوباره با احتیاط پرسید:
-بچه ت، بچه چی شد؟
سوزش نیشتری قلبم را به درد آورد و صدایم را لرزاند. شمرده شمرده ادامه دادم، انگار نه برای رعنا برای خودم بود که گذشته را کنار هم می چیدیم.
-چهارماه و نیم از حاملگیم گذشته بود که یک روز دوباره دعوامون شد. هیچی توی خونه مون نبود. صاحبخونه مدام برای اجاره های عقب افتاده سر و کله اش پیدا می شد و من که اعصابم به شدت ضعیف شده بود و هیچ جوری تحمل نداشتم، فراموش کردم که حامله م. وقتی باز بی اعتنا به حرف هام سرش رو زیر انداخت که بره، توی پله ها دنبالش کردم ... ده – دوازده پله پرت شدم و ... بقیه ش رو هم که حتما می دونی، دادگاه و پزشکی قانونی و ....
رعنا، مات و مبهوت از جا پرید و با تعجب گفت:
-پزشکی قانونی؟ پزشکی قانونی برای چی؟
حرص و غم با هم وجودم را پر کرد و بی اختیار دندان هایم به هم ساییده شد. تصویر آن روزهای لعنتی جلوی چشمم جان گرفت و با نفرت گفتم:
-مگه نمی دونی؟ واسه این که ثابت کنی با یک حیوون زندگی می کنی، واسه این که رها بشی، واسه این که به کم ترین حقت به عنوان انسان برسی، باید گواهی داشته باشی، دلیل و مدرک داشته باشی، یک جایی از بدنت لااقل شکسته باشه یا جای ضرب و جرح داشته باشه و من حالا گواهی داشتم. یک ورقه که ثابت می کرد کتک خورده م، که بچه م رو از دست داده ام، که .... هیچ کس به خجالت و احساس حقارتی که آدم جلوی دکتر، توی راهروی دادگستری یا پزشکی قانونی یا توی دادگاه و جلوی قاضی می کنه، به اون حس کوچک شدنی که باید به زبون بیاره که چه مرگشه فکر نمی کنه. وقتی دکتر می پرسید از شوهرت کتک خورده ی؟ چندشم می شد، خجالت می کشیدم، رویم نمی شد سرم رو بلند کنم. فکر می کردم تمام مردم با نگاهشون دارن می گن:
-این زنه از شوهرش کتک خورده ...
ساکت شدم. نفسم از خشم بند می آمد. بعد آه عمیقی کشیدم گفتم:
-دلم می خواد هم اون رو و هم همه مردهای نفرت انگیز رو با دست های خودم خفه کنم، موجودات کثیفی که از یک زن، از یک آدم، از یک موجود ضعیف و لطیف، یک موجود حقیر و حیران و درمانده می سازن.
دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد و در حالی که صدایم از غضب می لرزید، تازه متوجه می شدم که دارم برای اولین بار از گوشه هایی از زندگی ام پرده برمی دارم که تا آن موقع برای هیچ کس نگفته بودم، برای هیچ کس، ولی دیگر دوست داشتم بگویم، درست مثل دمل چرکی که نیشتر خورده باشد، جراحت و چرکی که وجودم را بیمار کرده بود راه به بیرون باز کرده بود و بی اختیار از فکرم به زبانم جاری می شد، بدون این که بتوانم افکارم را تفکیک کنم. انگار چرک و خون افکار مسموم با هم از درون وجودم مثل سیلابی غیر قابل کنترل می خروشید و می جوشید و بیرون می ریخت با قدرتی که از کنترل خود من هم خارج بود! و این کاری بود که دکتر محمودی با تمام سعی و تلاشی که کرد موفق به انجام آن نشد.
اما حالا ... من که حرف زدنم در اختیار و اراده خودم هم نبود آن قدر برای گفتن عجله داشتم که نمی توانستم افکارم را دسته بندی کنم. مثل زندانی ای که بعد از مدت ها از زندان تنگ و تاریک رها شده باشد و دست و پایش را برای نفس کشیدن و بلعیدن هوا یا نگاه کردن به مناظر و آفتاب گم کند ... بی اختیار و با سرعت افکارم را بیرون می ریختم، بدون این که بتوانم آن ها را به هم ربط بدهم. فقط می خواستم بگویم، از تمام آن چیزهایی که روحم را مثل سوهان تراشیده و تحلیل برده بود، از تمام آن دردهای نگفتنی که مثل شکنجه ای مدام عذابم داده و از شدت رنج به مرز جنون رسانده بود و بعد زمانی که دیگر توانم را از دست داده بودم به قعر بی تفاوتی و پوچی پرتابم کرده بود. و حالا واگویۀ آن رنج ها نه برای رعنا، شاید بیش تر برای خودم بود. گذشته ام را به بهانه رعنا جزء به جزء کنار هم می چیدم تا به پوچی و بی ارزشی آنچه از دست رفته بود بیشتر نگاه کنم و باور کنم این اشتباه من بود که روحم را به چهار میخ کشیده و از بین برده بود. و به جای انتقام گرفتن از کسی که باعث آزارم شده بود از خودم انتقام گرفته بودم. و حالا از لا به لای حرف های خودم به این حماقت پی می بردم و همراه رعنا همه چیز را از نو مرور می کردم.
پس رو به رعنا کردم و از این آخرین غدۀ پنهان روحم هم پرده برداشتم:
-می دونی رعنا! طعم خیانت دردیه که وقتی توی جونت نشست، مگه با مرگ زجرش را فراموش کنی، اون وقت هر چه سهم تو از غل و غش و پدرسوختگی کم تر باشه و هرچی وجودت صاف تر، این زخم عمیق تر خراش می ده، و رگ و پی احساست رو قطع می کنه. به خدا راست می گن که آدم از هرچی وحشت داشته باشه همون سرش می آد، من هم به دردی مبتلا شدم که همیشه ازش وحشت داشتم، دردی غیرقابل تحمل، درست انگار شاهرگت رو به کندی ببرند و تو هم زجر برش رو ذره ذره حس کنی، هم زجر آهسته آهسته جان دادن را.
-وقتی فهمیدم که مرد زندگی نیست، که چشم هایش با من صادق نیست، همان زمانی بود که تیغ روی شاهرگم قرار گرفت و درست چهار سال تمام، آرام آرام این برش لعنتی طول کشید.
باز ساکت شدم، هجوم احساس نفرتی که از تداعی گذشته وجودم را پر می کرد ساکتم کرد. خشم و غضب استخوان هایم را لرزاند. زانوهایم را بغل کردم و از پنجره به دریا خیره شدم ولی چند لحظه بعد، باز بدون اختیار، افکارم مثل زمزمه ای آهسته به زبانم جاری شد:
-اول که دوستش داشتم این جون کندن، زجرش چند برابر بود، ولی رفته رفته باور کردم که اصلا اون که من دوست داشتم این آدم نفرت انگیز نبود. وقتی باور کردم که آدم خائن مثل لجن متعفن و نفرت انگیزه، سوزش زخمم کم تر شد یا شاید تحملش آسون تر شد. ولی وقتی زمان گذشت یا الان، می دونی چی فکر می کنم؟ « نگاهم با نگاه رعنا گره خورد، با نگاهی که مثل درون من کلافه و بی قرار و سرشار از غم بود » رعنا، آدم ها هر کدوم مثل شکل های ظاهرشون ظرفیت های متفاوت دارن و هرکسی مطابق ظرفیت روحیشه که دنبال جفت می گرده. شاید خطای اصلی از من بود که از کسی که روحی حقیر داشت توقع بالایی داشتم. چون آن موقع نمی دونستم که بعضی آدم ها مثل حیوونن، غریزی زندگی می کنن، غریزی بزرگ می شن، غریزی جفت گیری می کنن و ... و او علاوه بر حیوانیت جزو آن دسته از حیوون هایی بود که احتیاج داشت هر دفعه به یک جای گله بزنه.
ساکت شدم. آه کشیدم و پوزخند زنان گفتم:
-در عوض می دونی از همنشینی با این گرگ دیگه چی فهمیدم رعنا؟!
باز نگاهم به سمت پنجره و دریا برگشت و شمرده شمرده گفتم:
-فهمیدم که وقتی از عشق هدر رفته رنج می بری، یک جور درد می کشی. وقتی اون عشق نفرت می شه یک جور دیگه. چیزی که هست این درد مثل سوهان، روحت رو مدام می تراشه یا شاید نه مثل سوهان، مثل اره برقی پرقدرتی که مدام پایه های تحملت رو می بره و هرکسی توان تحملش رو نداره. من یکی از همون کسانی بودم که توان روح و جسمم با هم از دست رفت، له شدم، فرسوده شدم و بعد مردم، به معنای واقعی کلمه مردم. اون لال شدن ثمره مرگ روحم بود، رعنا! ثمره جان کندن بی صدایی که شیره وجودم رو گرفت، بدجور هم گرفت و وقتی ضربه آخر فرود اومد که بچه رو هم از دست دادم، اون وقت بود که جان کندنم کامل شد ....
نگاهم به موج ها خیره ماند و ساکت شدم. چند لحظه بعد گرمای دست رعنا که آهسته دستم را فشار می داد مرا به زمان حال برگردانده بود و می شنیدم که می گفت:
-پس حالا که مطمئنی نباخته یی ناراحتی برای چی؟ وقتی محبتی در میون نباشه، غصه و جون کندن برای چی؟
لبخند زدم، دستش را فشار دادم و آخرین ورق باقی مانده را ناگفته های ذهنم را شمرده شمرده برایش گفتم:
-نمی دونم کجا یه وقتی خونده بودم از نامردهای طبیعته که دو قلب رو که به هم انس گرفته ن در یک لحظه از هم جدا نمی کنه ولی به نظر من این که با خیانت این کار رو بکنه، بیشت تر نامردیه، نه؟
-بابا مگه همه حتی توی کاسبی هم نمی گن شریک خوب نیست؟ ولی اگه خوب هم بود، توی همه چیز این دنیا می شد شراکت رو قبول کرد، الا توی احساس. چطور می تونی احساست رو با کسی شریک بشی؟ به نظر من این آدم رو تا حد حیوانیت پایین می آره و خلاصه آخرش، رعنا، می دونی از این همه زجر به چه نتیجه ای رسیده م؟ به این که محبت و عشق هم مثل قماره، اگه عقلت برسه، همه وجودت رو نباید توی قمار وسط بذاری که اگه باختی، لااقل توان از جا بلند شدن رو داشته باشی.
-خسته بودم رعنا، خیلی خسته، خرد و وامانده. آدمی که هستیش رو پای هیچ از دست داده، چه حالی داره؟ از همه چیز بیزار شده بودم و بیش تر از همه از خودم. وقتی قرار به باختنه، خوش به حال اون ها که کم تر مایه گذاشتن، اون جوری راحت تره. ولی آدم هایی از جنس من که حد وسط رو نمی شناسن توی این بازی بدجور زمین می خورن. واقعا رعنا چرا این جوریه؟ چرا این جا آدم هایی از جنس هم کنار هم قرار نمی گیرن، که در حق کسی اجحاف نشه؟
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید