نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل چهارم

رمان لیلای من - فصل 1/4


این حسی كه او را به سمت چادر مسافرتی می كشید نه تاثیر سماجتهای مریم برای نزدیك شدن به او بود نه راهی برای فرار از بی حوصلگی و نه برای وقت كشی. همان حسی بود كه وادارش كرده بود تا با مریم تماس بگیرد و او را تا حدودی از اتفاقات افتاده در آنجا با خبر كند. در حالی كه به سمت چادرها می رفت احساس گنگی عجیبی می كرد كسی از درون به او نهیب می زد. ( لیلا ... لیلا ... این دیگه خودت نیستی؛ لیلایی كه از تنهایی با سایه خودش هم می ترسید حالا تك و تنها راه افتاده تا در این جنگل با مردی جوان و ناآشنا ملاقات كند، نمی ترسی چشم وا كنی و ببینی این دنیا، دنیایی نیست كه آدمهای عادی و معمولی در آن زندگی می كنند؟ یك دنیای دیگر؛ دنیای دیوانگان ... از عقل رهیدگان ... در این مدت كوتاه چه به روزت آمده؟ از ته دنیا افتاده ای در بهشت برین یا برزخ یا دوزخ ...
این دست و پازدنها برای فرار از كدام جهنمی است؟ این درختها مبادا هیزمهایی باشند برای سوزاندن تو ... و آن مرد جوان اولین جرقه برای شعله ور گشتن و سوختن و خاكستر شدنت ... و تو این هیزمها و این اولین جرقه را چه زیبا می بینی! )
و با صدایی كه خودش هم می شنید به آن نهیب درونی گفت:
(من از یك دهلیز، از یك تنهایی تاریك بیرون افتادم، افتاده ام جایی كه آدمهاش هیچ وقت اسیر قید و بندهای افراطی نبودند. حالا هم باید تو و امثال تو، منو دیوانه بپندارند. این من هستم كه با آدمهای موجود فرق دارم، این دنیا همان دنیاست. حتی این درختها هم در اجتماع خودشان تكامل یافته تر از من هستند. من ... انسان اولیه، یك غارنشین، یكی كه از وقتی همنشین خودش رو از دست داده ترسیده ... ترسیدم كه از غار خودم بیرون بیام مبادا كه روی این كره خاكی تنهای تنها باشم. پس اینجا حقیقت داره، این جنگل، جنگله، نه هیزمهایی برای سوختن من و گلی، آن دو مرد جوان ... من دیوانه نشده ام، به اینجا تبعید شده ام اما به جرم كدامین گناه؟)
سرش را رو به آسمان گرفت از لا به لای شاخ و برگ درختان، تیزی آفتاب به چشمانش خزید، فورا سرش را پایین گرفت. روی پل ایستاده بود و صدای خروشان آب به همه چیز و همه كس زندگی می بخشید. آرام از روی پل گذشت آن دورتر چادر مسافرتی هنوز برپا بود وفا دور و بر چادر مشغول انجام كاری بود. دو اسب سیاه و قهوه ای باز هم به همان دو درخت تنومند بسته شده بودند. نگاهش را چرخاند؛ چندمین متر دورتر از چادر در سكوت خودش غرق در مطالعه روی تخته سنگی كنار رودخانه نشسته بود. چوب ماهیگیری اش را در زمین فرو كرده بود. موهایش با وزش نسیم، پریشان شده بودند. می دانست اگر وفا متوجه حضورش شود با پرحرفیهای تقریبا كودكانه اش او را رها نخواهد كرد. آرام به سمت یاشار رفت، احساس كرد آنقدر غرق در اندوه است كه چیزی از مفاهیم كتاب نمی فهمد. كمی كه توجه كرد دانست حتی نگاهش نیز روی جریان آرام رودخانه است قلاب كمی تكان خورد و بعد از حركت ایستاد. برای این كه او را متوجه حضورش كند گفت:
- فكر می كنم یك ماهی توی قلاب افتاده باشه!
یاشار بدون این كه از حضور ناگهانی او متعجب شود و به سمت او نگاه كند چوب را از بین تخته سنگها و زمین بیرون كشید و قرقره را چرخاند. با دیدن قلاب بدون طعمه گفت:
- فكر می كنم كمی دیر رسیدید.
لیلا نمی دانست كه حرفش از روی شوخی ادا شده یا با جدیت این حرف را گفته. سعی داشت طعمه دیگری به قلابش بزند، لیلا بدون مقدمه قبلی و بدون این كه خودش بخواهد گفت:
- شما از گلی سوال كردید كه من مشكل روانی دارم؟
یاشار بار دیگر قلاب را در آب رها كرد و چوب را بین تخته سنگها قرار داد و پاسخ به لیلا گفت:
- بله من پرسیدم.
لیلا گفت:
- توی حركات و رفتار من چیز نامعقولی دیدید كه این فكر به ذهنتون رسید؟
این بار یاشار به سمت او چرخید نگاهش را به او دوخت و گفت:
- مشكلات روانی خاص آدمهایی كه درك درستی از دنیای اطرافشون ندارند یا به قول شما همان دیوانه ها نیست؛ یك آدم كاملا سالم و معقول مثل من و یا شما هم می تواند مشكل روحی روانی داشته باشه، این طور نیست؟
لیلا خواست بگوید این سوال شما طوری از طریق گلی مطرح شد كه گویا مرا آدم دیوانه ای پنداشتید، اما یاشار در پاسخ به حرف بیان نشده او گفت:
- به هرحال اگر سوال من طوری مطرح شده كه شما رو ناراحت و رنجیده كرده ازتون معذرت می خواهم.
چه جوابی در برابر آن همه تواضع و خشوع داشت؟ یاشار كه او را معطل دید گفت:
- اگه براتون اشكالی نداره همین جا بنشیند و به جای من هوای قلاب رو داشته باشید.
لیلا روی تخته سنگی دیگر با فاصله از او نشست. یاشار بار دیگر كتاب را برداشت و در حالی كه به دنبال صفحه مورد نظرش می گشت گفت:
- می تونم سوالی از شما بپرسم؟
لیلا اندیشید او كه چشمش به رودخانه بود، پس به دنبال كدامین صفحه و سطر می گردد؟ و پاسخ داد:
- بپرسید.
یاشار روی صفحه مكث كرد و گفت:
- شبی كه شما رو توی جنگل دیدم، وقتی مرا دیدید، منو با كسی اشتباه گرفته بودید؟
لیلا بی محابا به او نگاه كرد واقعا این خودش نبود لیلایی كه در تنهایی از سایه خودش هم می ترسید.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید