نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/3

یاشار خنده كوتاهی كرد، صالح به سمت لیلا رفت و از او خواست لحظاتی همانجا منتظرش بماند تا برگردد. بعد از رفتن صالح، یاشار فنجان دیگری را از قهوه پر كرد و به سمت لیلا رفت، وقتی به او رسید گفت: - سلام ... خوشحالم كه سرحال می بینمتون.
لیلا با عجله از جا برخاست و گفت:
- ممنون.
یاشار فنجان را مقابل لیلا گرفت و گفت:
- قهوه می خورید؟
لیلا بدون آنكه به او نگاه كند گفت:
- نه ... متشكرم.
یار پرسید:
- برای تعطیلات آمده اید؟


لیلا خواست در پاسخ به او بگوید مرا به اینجا تبعید كرده اند اما با مناظر چشم گیر و جان بخش آنجا فكر كرد،( چه كسی حاضر نیست به اینجا تبعید نشه؟ چرا قبل از این كه از زندگی كه در اینجا جریان داره بهرمند بشم چنان تصمیم احمقانه ای گرفتم و سعی كردم خودم رو نابود كنم؟ ) یاشار كه سكوت طولانی لیلا را دید پرسید:
- شما حالتون خوبه؟
لیلا به خودش آمد و گفت:
- بله ... بله خوبم و برای تعطیلات اومدم.
و ناگهان به یاد آورد چند ماه قبل به خاطر هم صحبتی با یك جوان مزاحم زیر ضربات بی رحمانه پدرش قرار گرفته و همان حادثه علت حضورش در آنجاست و این بار ... احساس كرد پدرش در جای جای جنگل حضور دارد و او را زیر نظر گرفته.
یاشار بار دیگر با سوالش او را به خود آورد:
- شما حالتون خوبه؟ رنگتون پریده.
لیلا با دستپاچگی گفت:
- نه ... نه چیزی نیست.
در همین هنگام صدای سم اسبی كه به تاخت می آمد توجه هر دو را به خود جلب كرد. لیلا ابتدا فكر كرد صالح برگشته اما با دیدن جوان دیگری كه جلوی چادر از اسب پائین می آمد تشویشش دوچندان شد. جوان در حالی كه به سمت آنها می آمد گفت:
- سلام یاشار ... مهمون داری؟
یاشار نگاه كوتاهی به لیلا كه حالتی غیرعادی داشت كرد و گفت:
- نوه عمو صالح است.
وفا بدون در نظر گرفتن استرس درونی لیلا با خنده گفت:
- همون خانمی كه برام تعریف كردی چطور دلیرانه از دهان یك ببر سیاه گرسنه نجاتش دادی؟ اون هم دست خالی!
یاشار با اعتراض گفت:
- وفا ...
سپس رو به لیلا كرد و گفت:
- فكر می كنم حالتون خوب نیست. می تونم بهتون كمك كنم؟
لیلا روی كنده درخت نشست و در حالی كه از تنها بودن با دو مرد جوان به شدت در عذاب بود گفت:
- نه خوبم.
وفا نگاه عمیقی به لیلا كرد و گفت:
- اون ببر سیاه چطور به خودش جرات داده كه شما رو اذیت كنه؟
یاشار كه متوجه حال منقلب لیلا بود دوباره با لحنی معترض گفت:
- وفا ... دست بردار وقت شوخی نیست.
و سپس به سمت چادر رفت. وفا دوباره گفت:
- می بخشید انگار شما رو ناراحت كردم.
لیلا به خودش جرات داد و به وفا نگاه كرد و گفت:
- نه اینطور نیست.
وفا گفت:
- برای تعطیلات اومدید؟ جای واقعا قشنگیه. راستی پدربزرگتان كجاست؟
لیلا گفت:
- برگشت جنگلبانی، الان برمی گرده.
وفا گفت:
- اگر پیاده روی براتون مشكله می تونید از اسب من استفاده كنید.
لیلا كه سعی داشت وفا را از سر خود باز كند گفت:
- من سواری بلد نیستم.
اما وفا ول كن نبود و باز ادامه داد:
- این كه مشكلی نیست من می تونم توی این مدت به شما سواری یاد بدهم.
لیلا با تعجب به وفا به خاطر پیشنهاد غیر منتظره اش نگاه كرد و با جدیت گفت:
- نخیر آقا، من از اسب می ترسم.
وفا خنده ای سر داد و گفت:
- می ترسید؟ پس چطور اون شب توی جنگل تك و تنها قدم می زدید؟
لیلا با كمی عصبانیت گفت:
- قدم نمی زدم گم شده بودم.
و با دیدن صالح كه از پل عبور می كرد از جا برخاست و گفت:
- فعلا خداحافظ.
و از او دور شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید