نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 10-15-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

توی راه به سمت خانه خاله که در قلهک قرار داشت، کلی خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم.
آرش می گفت که روز به روز به تعداد شاگردهای قالی بافی خاله اضافه می شد و دخترهایی که رفتوآمد می کنند هر کدام بیشتر می خوان دل خاله رو ببرند تا عروسش بشن و منم گفتم:«زیادی خودت رو تحویل می گیری.» وقتی رسیدیم جلوی در خانه چند تا دختر را دیدیم که از خانه بیرون می آمدند.
خانه ی خاله اینا دوبلکس ویلایی بود که شاید حدوداً یک پنجم خانه ی ما می شد ولی من خیلی آن جا را دوست داشتم. بارها قصه ی عاشقی خاله و عمو بهرام را از مامان شنیده بودم.
خاله که از بچگی علاقه ی زیادی به بافتن فرش داشته توی این کار خبره می شه و هر چند وقت یکبار با دوستانش نمایشگاه تابلو فرش برپا می کردند که عمو بهرام هم که یکی از تاجرهای فرش شیراز بوده در یکی از مسافرت هایش به تهران که برای کار بوده و پیش دوستش فرزاد تیموری آمده بوده است به پیشنهاد او برای دیدن تابلو فرش ها به نمایشگاهی که خاله اینا برپا کرده بودند می رود و در همان دید اول یه دل نه، صد دل عاشق خاله می شود و همان جا به خاله پیشنهاد ازدواج می دهد و بعد به همراه فرزاد خان به خواستگاری خاله می رود که با مخالفت پدربزرگ و مادر بزرگم مواجه می شود که دلیلشان هم این بود که دختر بزرگشان را نمی توانند به شهر دور بدهند و اختلاف قومی و طرز تفکرها را بهانه می کنند ولی عمو بهرام دفعه بعد موقعی به خواستگاری به همراه خانواده اش می آید که تمام زندگی و فرش فروشی اش را به تهران منتقل کرده بود و آن قدر به همراه خانواده اش اصرار و پافشاری می کند تا خاله هم به کمکش می آید و به پدر و مادرش می گوید که بهرام را دوست دارد و عاشقش است و بلاخره بعد از کلی کشمکش با هم عروسی می کنند و آرش هم اولین نوه ی خانواده می شود و بعد از یک سال و نیم هم که مامان و بابای من با هم ازدواج می کنند و من دومین نوه می شم.
دائی بهروز هم که سالیان سال است که پس از گرفتن مدرک جراحی عمومی اش به نوشهر رفته و آن جا کار می کنه و دلیلش هم این بوده که در شهرهای بزرگ، پر از جراح و دکتر است ولی در شهرهای کوچک مخصوصاً شهرهای شمالی که، روستاها نزدیک به هم و جمعیت زیاد است مردم دسترسی کمتری به دکتر دارند.
بعد از فوت پدربزرگ و مادربزرگ هم که به فاصله دو سال اتفاق افتاد، مامان و خاله هر چی اصرار کردند که ازدواج کند، حریفش نشدند و همیشه گفته هر وقت جفت مناسبم رو پیدا کردم، خبرتان می کنم.
خاله هم در این سال ها قسمتی از حیاط رو به صورت کلاس آموزشی درست کرده و به دخترهای جوون بافتن تابلو فرش را آموزش می دهد. من هم یکی از شاگردهایش بودم که حالا به تنهایی هم می تونم کار کنم.
وقتی وارد خانه شدیم کیارش و سیاوش به استقبالم آمدند و طبق معمول شروع کردیم به تو سر و کله ی همدیگه زدن.
سیاوش می گفت:«مردم دیگه درسشون تموم شده، واسه ما کلاس می گذارن و تحویل نمی گیرن. کیارش هم که قد و قواره اش هنوز کوچک بود و به قد من نمی رسید، مدام روی پنجه ی پاهایش بلند می شد و می گفت:«دیگه چیزی نمونده، هم قدت بشم و منم می گفتم به همین خیال باش.» با آمدن خاله به سمتش رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش.
خاله بعد از بوسیدنم نگاهی بهم کرد و گفت:«ماشاالله، روز به روز خوشگل تر می شی، خاله جان.»
خندیدم و گفتم:«خاله دو هفته نیست که منو دیدی، باز هم هندونه زیر بغلم بگذار.» گفت:«جدی می گم. خوش به حال کسی که تو زنش بشی.»
سیاوش گفت:«وای به حالش، که این دختر خاله ی ما خونش رو توی شیشه
می کند.»
خاله گفت:«وا، خیلی هم دلش بخواد.» گفتم:«حالا که این طور شد سیاوش خان روزی که بخوای بری خواستگاری، من هم به دختره می گم که تو چه جانوری هستی تا حساب کار دستش بیاد.»
دست هایش را بهم وصل کرد و گفت:«نه، تو رو به خدا، این کار رو با من نکن که من تحمل بی همسر بودن را ندارم. همون دائی مون بدون سر و همسر زندگی می کنه بسه.»
خندیدم و گفتم:«پس مواظب حرف زدنت باش.»
آرش بعد از چند دقیقه از اتاقش بیرون امد و گفت:«منو برای چند ساعتی ببخشید که نمی تونم در جمع عزیزان باشم که باید امتحان فردا را حاضر کنم.»
گفتم:«مسئله ای نیست تو راحت باش.»
من و سیاوش و کیارش هم مشغول صحبت و خنده بودیم که عمو بهرام از راه رسیده و از دیدنم کلی خوشحال شد و گفت:«عجب، یاد ما کردی ژینا.»
گفتم:«عمو بهرام می دونی، که تعارف اومد نیومد داره یکهو دیدید اومدم هفت روز هفته، همین جا موندگار شدم.»
گفت:«کی رو از مهمان می ترسانی، بهرام شیرازی رو؟ همه می دونن که شیرازی ها چه قدر مهمان نوازند. قدم تو برای همیشه روی چشمهایم جا داره. می دونی که، تو جای دختر نداشته ام رو همیشه برای ما پر کردی.»
خاله به سالن امد و گفت:«بچه ها بهتره بیائید چای و کیک بخوریدکه حاضر کرده ام.» خاله آشپز ماهری بود و همیشه خودش آشپزی می کرد،به جز در مهمانی های بزرگ.
بعد از شام اتفاقات این چند روزه و ماجراهای لیلا رو برای خاله اینا تعریف کردم. همه از شنیدنش ناراحت شدند و خاله پیشنهاد داد که اگه کمکی در رابطه با خرید وسائل برای لیلا ازش برمیاد، انجام بده.
عمو بهرام سراغ کامران رو گرفت و گفت:«مدت هاست که ندیدمش، حتماً یه شب باید دعوتش کنیم.»
خندیدم و گفتم:«فعلاً که مشغول کارگری است و اگه هم وقتی داشته باشد، مرتب برایش مهمانی می گیرند تا دختری رو به همسری اش در بیاورند.»
عمو بهرام گفت:«خیلی ها با امتیازاتی که کامران داره، آرزو دارند که دامادشان شود.»
گفتم:«اولین کاندیدها هم، دخترهای عمه پریوش هستند.»
خاله پرسید:«خب نظر کامران چیه؟» گفتم:«می گه همشون لوس و ننر هستند.»
آرش که تا آن لحظه ساکت بود پرسید:«خودش کسی رو در نظر نداره؟»
شانه ام را بالا انداختم و گفتم»«من چه می دونم.» و تو دلم به حرف خودم خندیدم.
کیارش رو به من گفت:«ژینا، پاشو بیا بریم یک کمی بیلیارد بازی کنیم.
بابا یک میز کوچک برایمان خریده که گوشه ی سالن بالا گذاشتیم.» گفتم:«باشه میام.»
بعد از کلی بازی، خاله به سراغمون آمد و گفت:«دیروقته، نمی خواهید بخوابید.»
آرش که گفت:«من که چرا، چون صبح زود باید پاشم. ولی بچه ها رو نمی دونم.» کیارش و سیاوش هنوز می خواستند بازی کنند ولی من احساس خستگی
می کردم و گفتم که خوابم میادو خاله اتاق مهمان را برایم حاضر کرده بود و بعد از شب به خیر گفتن، توی تخت دراز کشیدم. ولی خوابم نمی برد، ته دلم برای کامران تنگ شده بود. خودم می دونستم که با آمدن به خانه ی خاله می خواستم احساس خودم و او را بیشتر محک بزنم.
نگاهی به ساعت کردم و دیدم از دوازده گذشته، تلفنم که زنگ زد با عجله برداشتم و بله گفتم. صدای گرم کامران رو شنیدم احساس آرامش خاصی کردم. با گرمی و آرام پرسید:«خواب که نبودی؟»
گفتم:«نه، می خواستم بخوابم.» گفت:«زنگ زدم بگم که خیلی بی معرفتی، حالا دیگه خداحافظی نکرده می زاری و می ری.»
گفتم:«تا تو باشی که هی برای من قلدر بازی در نیاری.»
با لحنی که بوی التماس می داد گفت:«ژینا، می شه این قدر منو اذیت نکنی. باور کن از عصر تا حالا که از خانه رفتی، دلم آروم و قرار نداره. حالا هم هر کاری کردم خوابم نبرد، می خواستم ببینم تو خوابیدی یا نه؟»
گفتم:«منم خوابم نبرده»، با هیجان پرسید:«راست می گی؟»
گفتم:«آره، آخه من هر وقت جایم عوض می شود خوابم نمی بره.»
با حرص گفت:«من احمقو باش که چی فکر می کردم. الحق که سرتقی.»
با عشوه گفتم:«بدت میاد عشقت سرتق باشه.»
با خنده گفت:«چرا بدم بیاد. من فدای اون عشقم بشم. خوب بخوابی عزیز دلم.»
به آرامی گفتم:«تو هم همین طور و خداحافظی کردم.» با حرف زدن باهاش آروم گرفته بودم و چشمهایم را راحت رو ی هم گذاشتم و خوابیدم.
صبح با صدای کیارش که می گفت:«ژینا پاشو، صبحانه بخوریم.» از خواب بیدار شدم و بعد از صبحانه همراه خاله به بیرون رفتیم. خاله می خواست کمی لباس بخرد که منم همراهی اش کردم. آن روز بعدازظهر با پسرها به سینما رفتیم و کلی خوش گذشت. شب هم با داستان های عمو بهرام که از ماجراهای جوانی اش تعریف می کرد گذشت. شب قبل از این که بخوابم به مامان تلفن زدم و حال همگی رو پرسیدم و بعد تلفنم را خاموش کردم تا دوباره کامران تماس نگیرد. دلم می خواست بی قرارش کنم. از این حس که در انتظارم بی قرار است خوشحال می شدم. دو روز بعد را هم به گشت و گذار گذراندم و تلفنم را همچنان خاموش کرده بودم. آرش هم سرش به امتحان ها گرم بود ولی حواسش به ما سه تا هم بود و با ما همپایه می شد. مامان به خاله تلفن کرده بود و گفته بود. مگه ژینا نمی خواد به خانه بیاد که خاله هم گفته بود چکارش داری؟ با بچه ها راحت است.
مامان گفته بود:«مگه نمی خواد برای کنکورش درس بخواند؟» که خاله گفته بود:«ژینا هم مثل آرش است. مطمئن باش این قدر تو این سال ها درس خونده که شب کنکور نخواد درس یخواند.» عصر همان روز با آرش بیرون رفتم و با هم سری به نمایشگاه نقاشی زدیم.
تو راه برگشت، خیلی رک و صریح ازم پرسید که:«آیا کامران به تو علاقه داره؟»
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:«برای چی اینو می پرسی؟» ماشین رو کنار خیابان زد و زیر درختی پارک کردو گفت:«برای این که چند روز پیش که دنبالت آمدم دیدم کامران جور خاصی نگاهت می کند، تو هم از زیر نگاهش در رفتی.»
گفتم:«خب منظورت از این حرف ها چیه؟»
گفت:«تو خودت خوب می دونی که من به کی علاقه دارم.»
خواستم حرف بزنم که گفت:«نه، صبر کن، بگذار اول من حرف بزنم. می دونم می خوای بگی تو هم به من علاقه داری ولی علاقه ی دختر خاله، به پسر خاله. ولی من شاید به قلبم اجازه داده ام که بیشتر از اون حس به تو علاقه داشته باشم.
می دونم که باید علاقه دو طرفه باشه، برای همین همیشه سعی کرده ام با این موضوع منطقی برخورد کنم. ولی حرف الان من در رابطه با خودم نیست. من چیزی رو توی چشم های کامران دیدم که اسمش علاقه نیسست بلکه بهش میشه گفت، عشق. و این برق عشق رو تو نگاه تو هم دیدم. نمی دونم چطور خاله اینا تا حالا متوجه این موضوع نشدند. شاید هم من چون به خاطر علاقه ی زیادم به تو، خیلی به تو و اطرافت توجه می کنم، متوجه شده ام.»
حرفش رو قطع کردم و گفتم:«ببین آرش، من نمی دونم چه منظوری داری؟ ولی خوب اینو می دونم که من و کامران به خاطر عقاید پدرانمان نمی توانیم با هم ازدواج کنیم. اینو تو و دیگران هم می دونید. حالا نمی دونم چی می خوای بگی؟»
دستش رو روی فرمان گذاشت و به سمت من چرخید و گفت:«من هم به خاطر همین می گم. که اگه بخوای دلت رو درگیر احساسی کنی که سرانجام نداره خودت ضربه اش رو می خوری. من خودم تو رو بیشتر از یه دختر خاله دوست دارم ولی با توجه به این که فهمیدم تو حس منو نداری، با خودم کنار آمدم و نخواستم با بیان کردن احساسم به بزرگترها ناراحتی و دلخوری پیش بیاد. حالا هم به عنوان، یه برادر بزرگتر می خوام بهت بگم یا باید پای تمام مخالفت ها و ناراحتی هایش بایستی یا از همین حالا پا روی دلت بذاری و تا دیگران مثل من متوجه این قضیه نشده اند و به قول خودت دختر عمه هایت که دوست دارند سوژه ای داشته باشند تا خرد شدنت را ببینند از این موضوع با اطلاع نشده اند،کاری کنی که رفتارتان تابلو نشود.»
آه عمیقی کشیدم و گفتم:«آرش، تو همیشه به من محبت داشتی، من همیشه به تو، به چشم یه برادر نگاه کرده ام برای همینه که نمی تونم حس عاشقانه نسبت بهت داشته باشم. ولی نمی دونم این عشق یکهو سر و کله اش از کجا توی زندگی من پیدا شده. اول هم تینا به این قضیه اشاره کرد و خواست منو متوجه کند که عاشق شده ام. خیلی با خودم جنگیدم ولی فایده ای نداره. حتی آمدن به خانه ی شما را بهانه کردم تا شاید با دور شدن ازش دلم بگیره ولی نشد.»
آرش پرسید:«بهت گفته که دوست داره؟»
با سر اشاره کردم که آره
پرسید:«و تو چی؟» گفتم:«نه، برای این که از عاقبتش می ترسم. نمی خوام به قول تو جلوی فامیل خرد شوم و برایم دست بگیرند.»
سری تکان داد و گفت:«نمی دونم. اگه مخالفت پدرانتان نبود این بهترین موقعیت بود. چون کامران شناخته شده بود و همدیگر رو دوست داشتید. ولی علت مخالفت آن ها را نمی فهمم.»
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:«فقط می دونم مربوط به قضیه ازدواج اول عمه پریوش با پسر عمویش است. برای همین هم، عمو و بابا حاضر نشدند با دختر عموهایشان ازدواج کنند.
در هر صورت ازت خواهش می کنم از این موضوع با کسی حرف نزنی و پیش خودت بمونه.»
گفت:«باشه. خیالت راحت باشه. حالا منم می خوام یه اعترافی بکنم.»
گفتم:«چه اعترافی؟»
سرش رو پائین انداخت و گفت:«اگه بگم ناراحت نمی شی؟»
گفتم:«برای چی ناراحت بشم؟» آروم گفت:«من مدتیه احساس می کنم به تینا علاقه پیدا کرده ام.»
با خوشحالی دست هایم رو بهم کوبیدم و گفتم:«این که خیلی عالیه. به خودش هم گفتی.»
سرش رو تکان داد و گفت:«نه اگه گفته بودم که حتماً به تو می گفت. تازه من می خواستم اول به تو بگم.گفتم شاید ناراحت بشی و احساس کنی من تو رفتارم با تو صادق نبودم.»
گفتم:« این چه حرفیه. من همیشه می دونستم تو منو دوست داری ولی منم بهت گفته بودم که تو رو مثل برادرم دوست دارم. در ضمن تینا هم مثل خواهرم می مونه. من از همه بیشتر خوشحال می شم که شما دو تا با هم ازدواج کنید چون این جوری به خاطر یه آدم غریبه که نمی دونم از من خوشش میاد یا نه مجبور نیستم هیچ کدامتان را از دست بدم.»
خندید و گفت:«ای بلا، پس بگو فکر خودت هستی.»
گفتم:«نه، برای شما ها هم خوشحالم. حالا خودت می خوای بهش بگی یا من باید بگم.»
گفت:«تو چی می گی؟» فکری کردم و گفتم:«خب اگه، خودت بهش بگی، خیلی بهتره. ولی مامان، بابات چی؟»
گفت:«اونا، من هر کسی رو انتخاب کنم اگه دختر خوبی باشه حرفی ندارند. فقط نمی دونم تینا هم قبول می کنه یا نه؟» گفتم:«باید یه قراری بگذاریم تا بتونی به تنهائی باهاش صحبت کنی و حرف هایت رو بزنی. خودم جورش می کنم.»
با لبخندی ازم تشکر کرد و گفت:«ای کاش منم بتونم برای تو کاری بکنم.»
گفتم:«برای من، فقط خدا است، که می تونه کاری بکند و منم مثل همیشه امیدم به خداست.» و بعد از این حرف به سمت خانه ی خاله برگشتیم.
تمام شب من و آرش راجع به تینا پچ پچ می کردیم که عمو گفت:«چیه، شما دو تا، این قدر پچ پچ می کنید؟»
خندیدم و گفتم:«تا اطلاع ثانوی، از پخش اخبار معذوریم.»
و عمو گفت:«باشه حالا با ما هم بله؟»
آرش گفت:«هیچی نیست بابا. داشتیم یاد گذشته ها رو زنده می کردیم.»
از جایم بلند شدم و به طبقه ی بالا رفتم و موبایلم رو روشن کردم و بعد از چند روز با تینا تماس گرفتم. تا گوشی را برداشت، هر چی از دهنش
درآمد، گفت و بعد هم با دلخوری گفت: خوب واسه خودت رفتی خوش می گذرونی و یاد منم نمی کنی. تلفنت را خاموش کردی این پسر عموی احمقت رو بچزونی. قبول، چرا به من زنگ نمی زنی خسته شدم اینقدر شنیدم تلفنت خاموش است.
خندیدم و گفتم: من تسلیمم، حق با توئه. ولی اگر کاری داشتی می تونستی با خونه خاله ام تماس بگیری. من اگر تماس نگرفتم می خواستم از هر چیزی که منو یاد کامران می اندازه، خودم رو چند روزی دور کنم تا ببینم بازم احساسم همان طوری است یا نه؟
خندید و گفت: دختره ی احمق. حالا به چه نتیجه ای رسیدی؟
گفتم: هیچی، همان طوری که بود.
صدای خنده اش بلند شد و گفت: انصافا که هر دوتون دیوانه اید. این یکی که منو کچل کرده از بس که زنگ زده و خواسته که به تو بگم به خونه برگردی. هی میگه دلم داره می ترکه. طاقت دوری اش رو ندارم.
منم بهش گفتم: چطور پنج سال تو پاریس بودی دلت تنگ نمی شد؟
که گفت: آخه، دختر، اون موقع که من عاشق نشده بودم.
به تینا گفتم: نکنه تو بهش گفتی منم می خوامش؟
گفت: بچه شدی. خودش به من گفت که دلش پیش تو رفته و به خودتم گفته و مطمئنه که منم توی جریانم. چون ما دو تا چیزی رو از هم قائم نمی کنیم. منم بهش گفتم که تو از روزی که به خونه خاله ات رفتی با من تماس نگرفتی.
باور نکرد و گفت: بهت بگم اندازه تمام ستاره های شب دلش برات تنگ شده. و منم گفتم: اگه تونستم باهاش حرف بزنم بهش می گم. حالا که می خوای بیای خونه؟
گفتم: خاله برای فردا شب مامان اینا و کامران اینا رو دعوت کرده، تو هم بیا.
گفت: باشه. پس من میام خونه شما و از اونجا با دایی اینا میام.
گفتم: دلم برات تنگ شده.
گفت: منم همین طور و خداحافظی کردیم. به پایین رفتم و یواشکی به آرش گفتم، که فردا شب تینا هم میاد. گفت: چیزی بهش نگفتی؟
گفتم: نه، این کار دست خودت رو می بوسه.
سیاوش گفت: شماها یواشکی چی می گید؟
گفتم: هیچی بابا، برای فردا شب تینا رو هم گفتم که بیاد این جا. من بین شما پسرها که کامران هم بهتان اضافه می شه تنها نمونم.
سیاوش خندید و گفت: بمیرم که تو چه قدر هم تنهایی.
خاله که حرف هایم را شنیده بود گفت: خوب کاری کردی خاله، می خواستی به خاله ات هم بگی همگی بیایند.
گفتم: من خودم مهمونم. حالا یه نفر دعوت کردم زیادیه، چه برسه همگی رو.
خاله با گفتن این چه حرفیه، به سمت تلفن رفت و با عمه تماس گرفت و همگی را دعوت کرد . بعد هم با گفتن این که، حالا که اینطور شد پس به پریوش هم زنگ بزنم، عمه پریوش اینا رو هم دعوت کنم. به آرش گفتم: کارمان درآمد. حالا باید فردا، بشینیم و ناز و عشوه های مهوش رو که برای کامران غش می کند، ببینم.
خندید و گفت: تو که می دونی، اون تو رو دوست داره، پس چرا حرص می خوری؟
گفتم: شنیدی حسادت زنانه یعنی چی؟

خندید و گفت: هم شنیدم و هم از آتشی که روشن می کنه، کتابها خونده ام.
گفتم: پس دیگه چیزی نگو.
آن شب و فردا شب هم، همگی به خاله کمک کردیم.
قرار شد شام را از بیرون بیاوردند و دوتا خدمتکار هم که هفته ای یکبار برای تمیز کردن خانه خاله می آمدند، برای پذیرایی آمدند. ساعت پنج که شد دوش گرفتم و سارافون مشکی با بلوز بنفش آستین کوتاهه پوشیدم و تل بنفشی هم به موهایم زدم و آرایش کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم آرش با کت و شلوار سفید و بلوز آجری روشن جلوی ایینه موهایش را مرتب می کرد.
نزدیکش رفتم و گفتم: تیپ زدی.
- می خوام امشب تو چشم تینا بهتر جلوه کنم. تو هم خوشگل شدی. هرچند ساده پوشیدی.
- آخه، من که از خانه نیامدم. دیگه بهتر از این همراهم نبود.
- خب می گفتی خاله برات بیاره.
- مهم نیست، من که خودمو تو دل طرف جا کردم. تو برو به فکر خودت باش.
و با خنده از پله ها پایین آمدم. نزدیکی های ساعت هفت بود که مهمان ها یواش یواش آمدند و با دیدن مامان و مامان گل پری خودم را توی بغلشان انداختم و بوسیدمشان. دلم خیلی براشون تنگ شده بود. پرسیدم: پس بابا و عمو چرا نیامدند؟
مامان گفت: کامران بالا سر کارگرها بود و داشتند کار می کردند، تازه رفته بود حمام، برای همین ما زودتر آمدیم تا انها با هم بیایند.
خاله جلو آمد و مامان اینا رو تعارف کرد که به سالن بروند و خانواده عمه پرستو و پریوش هر دو با هم وارد شدند و بعد از سلام و احوالپرسی همگی در سالن جمع شدیم. مهوش و مریم هر دو لباس باز و کوتاه پوشیده بودند. تینا هم کت و دامن سرمه ای پوشیده بود.
همه مشغول صحبت بودند که تینا به طرفم آمد و گفت: نمی دونم کامران با این همه دلتنگی اش چطور دیر کرده.
گفتم: مردها فقط لاف عاشقی می زنند.
بعد با دیدن آرش که گوشه ای ایستاده بود و با چشم و ابرو از من می خواست که موقعیتی رو برای حرف زدن با تینا برایش جور کنم، حرفم را عوض کردم و گفتم: البته همه مردها که نه، ولی به همشون نمی شه اعتماد کرد. راستی، به نظر تو، آرش امشب خوش تیپ تر نشده؟
تینا نگاهی به آرش کرد و گفت:
چرا، انگار به خودش رسیده، نکنه خبریه هان؟ لبخند موذیانه ای زدم و گفتم: چه جورم، خبر پشت خبر.
تینا با هیجان گفت: راست می گی؟ خب طرف کی هست؟ خوشگله، چند سالشه؟
متفکرانه نگاهش کردم و گفتم: طرف چشم و ابرو مشکی داره، خوشگله، پوست مهتابی داره، بینی و دهان کوچک و خوش فرم، موهای مشکی حالت دار بلند، قد و بالای کشیده، خلاصه اش کنم، یه دختر هیجده ساله ی قشنگ.
خندید و گفت: پس حسابی خوش بحالش شده نه؟
گفتم: اون که آره. ولی آرش هم پسر خوشگل و خوش تیپی است. یه پسر شیرازی به تمام معناست. همین حالا هم کلی کشته و مرده داره.
تینا گفت: جای کامران خالیه، ببینه چه تعریفی داری از پسر خاله ات می کنی، تا رگ حسادتش گل کنه.
گفتمک هیس، یواش تر حرف بزن. مگه نمی دونی دیوار موش داره، موشم گوش داره.
و به مریم که به سمتمان می آمد، اشاره کردم و از جا بلند شدم و به سمت آرش رفتم و بهش گفتم: من یه کم مقدمه چینی کردم ولی بقیه اش رو خودت باید جور کنی.
با اضطراب گفت: یعنی بهش گفتی که من می خوامش؟
گفتم: نه بابا، گفتم تو یه دختری رو با این مشخصات پسندیدی و کلی هم براش کلاس گذاشتم.
آرش سرش را پایین انداخت و گفت: جبران می کنم.
در همین حین نگاهم به کامران که با سبد گلی در استانه در با خاله و عمو احوالپرسی می کرد، افتاد و دوباره با دیدنش قلبم به تپش افتاد. تازه فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود و منتظر دیدارش بودم.
همین طور که به همراه بابا و عمو با بقیه احوالپرسی می کرد و به سمتم آمد و آروم گفت:
باشه، تا بعد به خدمتت برسم . و از کنارم دور شد.
منم با عمو اینا احوالپرسی کردم که عمو گفت: قدم ما سنگین بود که گذاشتی از خونه رفتی یا از ما بدی دیدی؟
خندیدم و گفتم: نه عمو جون. من هر سال بعد از امتحانها برای یه مدت پیش خاله و بچه ها میام تا روحیه ام عوض بشه.
گونه ام را بوسید و گفت: انشالله که همیشه روحیه ات شاد باشه.
بابک رو به آرش گفت: فکر نمی کنی موزیک خیلی غمگین است. یه کمی شادش کن.
آرش موزیک رو عوض کرد و رو به من گفت: ژینا میایی بریم حیاط یه کمی قدم بزنیم.
نگاهی به کامران کردم که مهوش و مریم کنارش روی مبل نشسته بودند و مشغول صحبت بودند.
به تینا گفتم: تینا پاشو بریم تو حیاط.
و همراه هم وارد حیاط شدیم. کمی از این در و آن در صحبت کردیم و درباره دانشگاه و رشته ها و بعد یکدفعه از آرش پرسیدم: راستی به نظرت، همسر آینده ات یه کم شبیه تینا نیست؟
تینا که جا خورده بود: جدی، شبیه منه؟
آرش که منظورم رو فهمیده بود. گفت: آره خیلی هم شبیه.
و نگاهی خریدارانه به تینا کرد که صورتش سرخ شد پس خوش سلیقه هستید.
آرش گفت: من که سلیقه ام خیلی خوبه؟ فقط نمی دونم اونم می پسنده یا نه؟
تینا گفت: خب تو هم پسر خوبی هستی. اگه دلش جایی نباشه، حتما باید ازت خوشش بیاد.
آرش گفت: خب، می تونم بپرسم تو دلت جایی بند هست یا نه؟
تینا که منظور آرش رو فهمیده بود، گفت: می شه بپرسم به جنابعالی چه مربوطه؟
آرش گفت: برای اینکه می خوام بدونم اگه دلت جایی بند نیست، می تونی منو دوست داشته باشی یا نه؟
تینا که تا حالا منظور من و آرش را فهمیده بود، با عصبانیت رو به من کرد و گفت: تو می دونستی ژینا و اون وقت منو آوردی اینجا؟
گفتم: من فقط دیشب فهمیدم که آرش به تو علاقه داره، حالاهم اینجا تنهاتون می ذارم. تا با هم حرفهایتان را بزنید. بقیه اش به من ارتباطی نداره. با اجازه تون.
و دور زدم و برگشتم. تینا خواست به دنبالم بیاد که آرش دستش را گرفت و گفت: تینا ، فقط چند دقیقه به حرف هایم گوش کن، خواهش می کنم.
من دیگه صبر نکردم و وارد ساختمان شدم. همه سرشان به خنده گرم بود. عمو برزو بابای تینا، با عمو بهرام در حال شطرنج بازی می کردند و برای هم خط و نشان می کشیدند. عمو مسعود و بابا و عمو پدرام هم با همدیگه مشغول بودند و خانم ها در یک سمت مشغول صحبت وقایع اتفاق افتاده در فامیل بودند. از دیدن مهوش و مریم که همچنان به کامران چسبیده بودند لجم گرفت و به سمت بابک که به همراه سیاوش و کیارش مشغول دیدن فوتبال بودند رفتم.
کیارش ظرف تخمه را بهم تعارف کرد و گفت: دیر اومدی، نبودی ببینی پرسپولیس چه گلی به استقلال زد. حال کردم.
گفتم: خب تیم مورد علاقه من همیشه باحاله.
بابک و سیاوش که استقلالی بودند گفتند: حالا هنوز یک ربع مونده، دقیقه نود معلوم می شه.
کامران که آرام آمده بود و پشت سر ما ایستاده بود گفت: ولی دقیقه نود هم پرسپولیس می بره.
به طرفش برگشتم و گفتم: تو هم قرمزی؟
سرش را پایین آورد و دم گوشم گفت: من به خاطر تو رنگین کمان هم می شم چه برسد به قرمز.
با خنده نگاهش کردم و به سمت تلویزیون برگشتم و مسابقه را تماشا کردم. آهسته کنارم نشست و گفت: دلم برات یه ذره شده بود، بی معرفت چرا تلفنت را خاموش کردی؟
گفتم: چون دلم نمی خواست یکی هی مزاحمم بشه.
گفت: حالا من شدم مزاحم دیگه.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: از اولش هم بودی، خودت خبر نداشتی.
با سوت پایان بازی من و کیارش به هوا پریدیم و دست هایمان را به هم کوبیدیم و شروع به شکلک درآوردن به بابک و سیاوش کردیم.
کامران هم که به رفتار ما خنده اش گرفته بود گفت: یعنی حالا باید من هم مثل بچه ها بالا و پایین بپرم.
خندیدم و گفتم: اختیار دارید، شما نوه بزرگ خاندان کیانی هستید، چه ربطی داره به نوه ی کوچک خانواده. این کیارش رو هم که می بینی نوه آخر خانواده مهرورزی است.
در همین حین مهوش و مریم هم که از سر و صدای ما به طرف ما آمده بودند با لحن خاصی هر دو گفتند: وای بازم فوتبال. تو دیگه چرا ژینا؟!
گفتم: خوب منم فوتبال دوست دارم.
کامران که از جایش بلند می شد زیر لب گفت: ای کاش چیزهای دیگه رو هم دوست داشتی.
بابک که تازه متوجه شده بود آرش در بین ما نیست. پرسید: پس این مهندس کجاست؟
گفتم: فکر کنم یکی از دوستاش دم در آمده بود و داشتند حرف می زدند.
بابک سری تکان داد و به جمع بزرگترها پیوست.
از مهوش پرسیدم: مانی کجاست؟ چرا نیامد؟
مهوش گفت: با دوستاش رفته شمال.
گفتم: خوش بحالش. چقدر دلم می خواست الان شمال بودیم و کنار دریا روی سنگ های ساحل می خوابیدیم.
مهوش گفت: ولی من که اصلا حوصله رطوبت شمال رو ندارم. و قری به سر و گردنش داد و رفت.
کامران به کنارم آمد و گفت: فکر نکن منم مثل بابک هالو تشریف دارم.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: منظورم دوست آرش است. از کی تا حالا تینا با آرش دوست شده؟
گفتم: هیس. به تو چه، الان همه شهر رو خبر می کنی.
با خنده گفت: مگه خبریه؟
با درماندگی به آن طرف که بابک سراغ تینا رو می گرفت نگاه کردم و گفتم: میشه، با من به حیاط بیایی؟
با پوزخندی گفت: چیه؟ کارت گیر کرده؟
گفتم: نمی دونم. چرا اینقدر طولش داده. حالا بیا بریم.
و دوتایی وارد حیاط شدیم. پشت ساختمان که رسیدیم دیدیم آرش و تینا روی سکویی نشسته اند و آن چنان غرق صحبت هستند که حتی متوجه حضور ما نشدند. به نزدیکشان که رسیدیم کامران یکهو گفت: معلومه شما دو تا اینجا چی کار می کنید؟
تینا و آرش که هر دو از جایشان پریده بودند دستپاچه گفتند: هیچی. همین جا نشسته بودیم.
کامران گفت: آره. من بچه ام که باور کنم.
تینا رو به من کرد و گفت ژینا تو چیزی گفتی؟
کامران به جای من جواب داد: نه بابا، این بنده خدا، منو دنبال خودش اورده، که کسی نفهمه شما دو تا با هم غیب شدید. مخصوصا عمو برزو و بابک.
تینا مثل مجرم ها و پشت سر من ایستاد و گفت: همه اش تقصیر توئه. حالا خودت درستش کن. ما که کاری نکردیم. فقط با همدیگه حرف زدیم.
کامران صدای خنده اش بلند شد و گفت: حالا چرا ترسیدی. از تو زبون دراز بعیده. من که چیزی نگفتم تو هول کردی، فقط بابک داشت سراغ آرش رو می گرفت ژینا هم برای اینکه کسی چیزی نفهمد مرا همراه خودش آورد تا قضیه ماست مالی کنه.
گفتم: حالا ببینم آرش خان شیری یا روباه؟
آرش لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: شیر شیرم.
نگاهی به تینا که چشمهایش برق می زد انداختم و گفتم: پس بالاخره، خیاط تو کوزه افتاد، داشتی برای من می بریدی و می دوختی. حالا دیدی من زودتر لباس رو برایت پرو کردم.
خنده هر سه شان بلند شد و کامران رو به ارش گفت: خوش به حالت، که با یه بار حرف زدن به مراد دلت رسیدی. ولی یار ما از سنگ خارا هم دلش سنگ تره و به رحم نمیاد.
آرش دستی به پشت کامران زد و گفت: منم دعات می کنم تو هم به یارت برسی هر چند که مشکلاتت زیاده. و رو به من سرش را تکان داد.
گفتم: بهتره برگردیم داخل که حتما موقع شام است. فقط بگید ببینم می خواهید با خانوده تان صحبت کنید یا بعدا این کار رو می کنید.
آرش گفت: نمی دونم.
تینا گفت: وای نه. زوده.
کامران گفت: به نظر من بهتره تینا بیاد خونه ما و ارش هم بیاد با هم چند باری بیرون بریم تا این دوتا سنگ هایشان را با هم وا بکنند و بعد به خانواده ها بگویند.
سرم را تکان دادم و گفتم: نه، شازده پسر، این جا ایرانه، به نظر من اگه هر دویشان با این ازدواج موافقند بهتره، خانواده ها بدونند و بعدا تو فامیل حرف و حدیثی پیش نیاد. عمه اینا رو که می شناسی. فردا فکر می کنند ما توطئه کردیم.
آرش خندید و گفت : نه که، نکردیم. ولی تو راست میگی. نمی خوام فردا فکر کنند از اعتمادشون سواستفاده کردم.
تینا گفت: من هم موافقم. ولی چطور بگیم.
گفتم: یعنی تو هم کاملا ارش رو دوست داری؟
خندید و گفت: حالا شاید بعدا دوستش داشته باشم.
آرش با لحن شوخی گفت: "باشه، داشتیم؟"
گفتم: "خوب، پس همه چیز رو می سپریم دست بزرگ خانواده، جناب کامران خان."
کامران با اعتراض گفت: "چرا من؟" خودم را لوس کردم و گفتم: " تو که میگفتی به خاطر من رنگین کمان هم میشی پس چی شد؟"
ابروهایش را بالا انداخت و با خنده گفت: "در عوض چی گیر من مییاد؟"
فکری کردم و گفتم: "خوب، یه شام با همدیگه میریم بیرون. خوبه؟"
سرش را تکان داد و گفت: "نه، بهتره که همگی با هم بریم شمال و کنار دریا، چطوره؟" با خوشحالی دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم: "من که خیلی هوای شمال به سرم زده، تو چطور تینا؟"
تینا هم گفت: "من هم همینطور."
آرش گفت: "شما دو تا هم که بی خیال کنکور شدید."
گفتم: "اگه ما قبول نشدیم اون وقت حرف بزن."
گفت: "باشه."
کامران گفت: "پس امشب خودتان را برای بعد شام آماده کنید." و به راه افتاد.
ما هم به دنبالش وارد ساختمان شدیم که دیدیم میز غذا آماده است و خاله میگه پس این بچه ها کجان؟ که با دیدن ما گفت: "زود باشید شام یخ کرد."
شام رو که در کمال آرامش خوردیم و بعد از اینکه همگی در حال صرف چای بودند کامران به ما اشاره کرد که الان وقتش است و در کنار من و تینا نشست. آرش هم در دو قدمی ما صندلی اش را گذاشت همه مشغول صحبت بودند که کامران با گفتن از همگی معذرت میخوام که صحبتتان را قطع میکنم، همه را متوجه خودش کرد.
کامران ادامه داد و گفت: "می دونم چیزی که میخوام بگم درست نیست از طرف من عنوان بشه ولی من به رسم اروپائیها خیلی بی مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب و با اجازه بهناز خانوم و بهرام خان، از طرف آرش، تینا رو از عمه پرستو و عمو برزو خواستگاری کنم. حالا میمونه جواب عمه و عمو." بعد اش هم خیلی راحت به مبل تکیه زد و به جمعی که از حرف بی مقدمه اش مبهوت و ساکت نشسته بودند نگاه کرد و گفت: "چیه، چرا ماتتان برده، حتما باید برای خواستگاری گل و شیرینی گرفت و از قبل وقت تعیین کرد؟"
بابا که زودتر از همه به خودش آمده بود گفت: "به به چه وصلت خوبی پرستو، برزو، نظر شما چیه؟"
عمه پرستو سرش رو تکان داد و گفت: "والله چی بگم. من که غافلگیر شدم. اخه تینا هنوز بچه است. در ضمن نظر خود تینا هم مهمه، نه برزو؟"
عمو برزو خندهای سر داد و گفت: "تو چه ساده ای خانوم. اگه نظر تینا مثبت نبود که کامران بغلش نمینشست و داد سخن نمیداد، نه تینا؟"
تینا که از حرف باباش سرخ شده بود گفت: "اون طوری هم که شما میگید نیست بابا، من نظر شماها برام خیلی مهمه."
عمو رو به عمه کرد و گفت: "به نظر من که آرش پسر خیلی خوبیه، خانواده اش رو هم که خیلی خوب میشناسیم من که حرفی ندارم، تو چطور خانوم؟"
عمه گفت: "اگه خود تینا راضی باشه منم حرفی ندارم."
بابا گفت: "پس مبارکه." و شروع به دست زدن کرد و بقیه هم به دنبالش دست زدند و خاله از جایش پا شد و با خوشرویی انگشترش رو از دستش در آورده و به دست تینا کرد و صورتش را بوسید و گفت: "راستش من هم غافلگیر شدم. آرش چیزی در این مورد به من نگفته بود. ما باید رسما خواستگاری میآمدیم ولی حالا این انگشتر از طرف من به دستت باشه تا حلقه نامزدی برایتان بگیریم."
بعد رو به من کرد و گفت: "پس پچ پچهای تو و آرش واسه همین بود درسته؟"
خندیدم و گفتم: "درسته خاله جون، حالا از دستم ناراحتید؟"
خاله صورتم رو بوسید و گفت: "چرا باید ناراحت باشم؟ عروس به این خوبی از کجا میتونستم گیر بیارم. همه اش نگران آینده آرش بودم. میترسیدم خدای نکرده یک موقع تصمیم غلطی بگیره و بعد صورت آرش رو هم بوسید."
همگی به آرش و تینا تبریک گفتند و مامان گل پری گفت: "حالا که این طور شده بهتره یک مراسم نامزدی مفصل هم برایشان بگیریم و رسما به فامیل معرفی کنیم."
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید