نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 10-13-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح وقتی با تکان دستی نه آشنا چشمانم را باز کردم و حیران، کامران را که بالای سرم بود و میگفت(زود باش دختر، که دیرت شد.))را دیدم یک لحظه به قول بچه ها مغزم هنگ کرده بود و نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده که کامران تو اتاق من است و میگه زود باش.
یک هو گفت(ژینا، امتحانت دیر شد خواب موندی))با این حرفش تازه یادم افتاد که دیشب از زور خستگی و پریشانی افکارم یادم رفته که ساعت را کوک کنم و خواب موندم. وقتی نگاهم به ساعت افتاد که ۷:۳۰ را نشان میدهد مثل فنر از جا پریدم و گفتم(وای خدا من دیرم شد چیکار کنم.))
-هیچی زود باش حاضر شو و لباسهات رو بپوش و وسایلت رو بردار تا من ماشین رو روشن کنم.
با عجله حاضر شدم و پله ها رو دو تا یکی پائین رفتم که منجرب شد دوباره درد پیام شروع شود. وقتی سوار ماشین شدم با عجله حرکت کردو بعد ساندیس و نون و پنیری که روی داشبرت قرار داشت اشاره کرد و گفت(بخر با عجله درست کردم که گرسنه سر جلسه امتحان نری.))
در حالی که ساندیس را باز میکردم گفتم(نمیدونم چی شد یادم رفت ساعت رو کوک کنم. اگه بیدارم نکرده بودی بد بخت میشدم ولی تو چطوری فهمیدی که من خواب موندم؟))
خنده ای کرد و گفت(از اثرات بی خوابی دیشب بود که هر کاری کردم خوابم نرفت و توی سالن روی مبل دراز کشیده بودم که یک هو با دیدن ساعت متوجه شدم که تو از خواب بلند نشدی، یک هو به یاد حال دیشبت گفتم نکنه حالت بد شده و از امتحان جا بمونی. برای همین به اتاقت آمدم و دیدم که خوابی.))گفتم(ممنون که به موقع بیدارم کردی اگه تو نبودی به خاطر این سهل انگاریام بیچاره میشدم.))
گفت(تقصیر من بود که دیشب با حرفم منجرب ناراحتیت شدم. ولی حالا فقط به امتحانت فکر کن.))
به مدرسه که رسیدیم خداحافظی کردم و سریع وارد مدرسه شدم که با دیدن تینا که منتظرم بود و گفت(چقدر دیر کردی بدو.))دستش را کشیدم و همراه هم وارد سالن شدیم. وقتی که از سر جلسه بیرون آمدم دیدم تینا زودتر بیرون ایستاده و منتظر من و بقیه است. دستش را کشیدم و گفتم(بیا بریم.))
تینا گفت(یعنی چی بریم؟.))گفتم(بیا تا برات تعریف کنم که دیروز چه اتفاقهایی افتاده زود باش.))
و در همین موقع گیتا از سالن بیرون آمد و بعد مهتاب و سارا، کمی خوش و بش کردیم و برای چند روز بعد قرار شد با هم قرار بذاریم که همدیگر رو ببینیم.
وقتی از مدرسه بیرون آمدیم با دیدن کامران که به ستون برق تکیه داده بود و دست به سینه ایستاده بود تعجب کردیم و گفتم(تو خونه نرفتی؟))
با سر علامت نه اشاره کرد و گفت( سوار شوید تا بریم خونه.))
هر سه سوار شدیم و کامران رو به تینا گفت(کجا میری؟))
بجای تینا گفتم(خونه خودمون.))تینا هم حرفی نزد هر سه در راه ساکت بودیم. وقتی رسیدیم ازش تشکر کردیم و همراه تینا بالا رفتم.
بعد از تعویض لباس به آشپزخانه رفتیم و صبحانه خوردیم و بعد به لبه استخر رفتیم تا دور از چشم بقیه صحبت کنیم. در حالی که پاهایمان را در آب کرده بودیم تمام اتفاقات دیروز را برای تینا تعریف کردم و منتظر ماندم تا حرفی بزند که خیره خیره نگاهم کرد و گفت(من هیچ دختر خری مثل تو رو توی عمرم ندیدم. آخه آدم ابله، پسر به این قشنگی و راحتی به عشقش اعتراف میکنه اون وقت تو با حرفهای فلسفی و منطقی به قول خودت، بهش میگی فرض میکنی تو مستی حرف زده.آخه من به تو چی بگم، تمام دخترهای فامیل و آشنا تو حسرت یه نگاه کامران دارند میسوزند و هزار تا آرزو و فکر رو خیال برای خودشان توی ذهنشان درست کردند ولی اون بخت برگشته، زده و دلش پیش تو دختر بی فکر، باخته. اصلا تو چی فکر کردی، فکر کردی دختر چشم آبی مو طلایی تو فرانسه کم دورو برش ریخته، که تو بخوای براش ناز کن. تو که خودت دلت رو باختی، واسه چی این حرفهای احمقانه رو میزنی؟))
یک مشت آب برداشتم و به صورتش پاشیدم و گفتم(تو انگار خوابی، هر کس، حتی خودتو، به جز من، میتونه با کامران فکر کنه و ازدواج کنه ولی من که مرتب میشنوم بابا و عمو با این کار مخالفند چطور میتونم خودم رو بیشتر از این اسیر این احساس کنم. به خدا اگه بدونی وقتی اون حرف هارو بهم زد چه حالی بودم.
دلم میخواست توی جواب دوستت دارم هاش منم بگم بخدا منم عاشقتم ولی با این موقعیتی که خانواده هامون دارند جز این که مساله منجرب دلخوری بابا و عمو بشه و دستاویزی برای خندیه عمه پریوش و دختراش بشیم هیچ چیز دیگه ای نداره. من باید این عشقم، نمیگم باید فراموشش کنم، چون اگه بگم هم دروغ گفتم و نمیتونم، فقط بآید تو دلم پنهانش کنم و از این عشق فقط من و تو با خبر باشیم. قول میدی که در این باره هیچ حرفی با کامران نزنی. نمیخوام وقتی که با مخالفت بزرگترها روبرو شویم خورد شدن خودم و کامی رو ببینم.))
سرش رو تکان داد و گفت(چون تو میخوای باشه. ولی این کار درستی نیست. از من گفتن بود و از تو نشنیدن.))
گفتم(امروز قرار لیلا رو ببرم سونگرافی،تو هم میای؟))
خندید و گفت(چیه؟قراره خودمونو بزنیم به کوچهٔ علی چپ؟))
خندیدم و گفتم(نه بابا، از قبل دکتر امینی گفت بود باید بره تا دقیقا معلوم بش که چند ماهشه آخه، خودش میگه ۴ یا ۵ ماه ولی دکتر میگه باید دقیقا معلوم بشه.))
گفت(پس منم میام.))وقتی داخل ساختمان شدیم پیش مامان رفتم و کم و بیش فکرهایی رو که برای لیلا کرده بودم گفتم. مامان هم موافق بود و گفت(فقط برای ساخت سویت باید اجازش رو از مامان گل پری بگیری، چون هرچی باشه مالک واقعی ویلا اونه.))
گفتم(مامان گول پری ۱۰۰% اجازه میدهد. حالا هم باید بریم سونگرافی.))
تینا هم رو به مامان گفت(وای زن دایی میدونی چه قدر خوب میشه یه بچه کوچولو، اینجا دنیا بیاد و همهٔ ماها خوشحال میشیم.))
مامان دستی به سر هر دوی ما کشید و گفت(مخصوصاً شما دوتا. حالا پاشید بروید که برای شب باید بریم خونه پریوش منم میخوام برم آرایشگاه سر راهم شماها رو میرسونم و خودتون با آژانس برگردید.))
تینا گفت(راستی کامران کجاست؟))
مامان گفت(همین نیم ساعت پیش ماشین رو برداشت و رفت.))
خندیدم و گفتم( خوب نیومده صاحب ماشین شده، بذار گواهینامهٔ ام را بگیرم میگم بابا یک ماشین توپ برام بخره.))
مامان گفت(انگار یادت رفته، بیشتر سرمایه ای که به این فامیل میرسه بخاطر کامران و عموت که تو غربت مواظب کارخانه هستند و همهٔ کارها رو انجام میدهند وگرنه بابات که اینجا فرصت سر خاراندن هم ندارد چه برسه به سر کشی به کارخانه، عمه ه یت هم که هیچ کدام به هیچ کاری کار ندارند و فقط سهمشان را از مامان گل پری میگیرند. پس انصافا اونا هستند که دارند همهٔ زحمتها رو میکشند و تو هم بهتره، بیشتر احترام کامران رو داشته باشی. حالا زود حاضر بشید که بریم.))
مامان منو تینا و لیلا رو دم بیمارستان پیاده کرد و بعد از سفارشات لازم رفت. لیلا که دل تو دلش نبود و مدام میپرسید(یعنی سالمه؟))
تینا هم میگفت(هم سالمه، هم یه پسر تپل مپل.)) منم میگفتم(نه دختر.))
وقتی دکتر میخواست سونوگرافی رو انجام بده از دکتر امینی اجازه گرفتیم و ما هم کنار لیلا موندیم. وقتی دکتر با خوشحالی گفت که بچه سالم است و یه دختر کوچولو، ولی لیلا ماه حاملگی اش رو اشتباه کرده است، و حدود ۶ ماه و نیم است، کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم و بعد برای دکتر جریان لیلا و این که پدر شوهرش گفت برای بچه شناسنامه نمیگیرند رو تعریف کردم که دکتر گفت بعد از به دنیا آمدن بچه و آزمایش ژنتیک قانون مجبورشان میکنه که به نامه پدرش براش شناسنامه بگیرند، دکتر سفارشات لازم رو به لیلا کرد و خداحافظی کردیم و از بیمارستان بیرون آمدیم. حس خیلی قشنگی داشتیم انگار که واقعا خودم میخواستم خاله بشم. با آژانس به خانه برگشتیم و به خاتون حسابی سفارش لیلا رو کردم و گفتم که دکتر گفت وزنش به اندازهٔ کافی نیست و باید تغذیه بهتری داشته باشد و از شیر و لبنیات هم بیشتر مصرف کند تا بًچش ا وزن طبیعی به دنیا بیاد.
خاتون صورتم را بوسید و گفت(شاهرخ خان، خدا بیامرز همیشه میگفت(این بچه با بقیه نوه هام تومانی صنار فرق میکنه و دلش از شیشست. خدا هرچی میخوای بهت بده که دل این دختر بیچار رو شاد میکنی. ما که خودمون بچه نداشتیم حالا انشالله با آمدن بچه لیلا ما هم طعم پدر بزرگ مادر بزرگ شدن رو بچشیم.))گفتم(من که خیلی عجله دارم که زودتر این کوچولو رو که اصلا تا چند روز پیش تو زندگی ما وجود نداشت رو ببینم.))
وقتی به ساختمان برگشتیم موقع ناهار بود. فقط من و تینا بودیم عمو هم ناهار خورده بود. تینا بعد از ناهار به خانه یشان برگشت تا برای مهمانی شب آماده شود. من هم که حسابی خسته بودم، خوابیدم. اولین خواب بعد از ظهری که دیگه هیچ وقت فردایش مدرسه وجود نداشت. همیشه فکر میکردم اگه مدرسه تمام بشه و قاطیه بزرگها بشم خوبه ولی با این اتفاقت انگار اصلا بزرگ شدن چیز خوبی نبود. وقتی از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و موهام رو خشک کردم. دامن سفید و بلوز سفید مشکی پوشیدم و به پایین رفتم.
مامان با دیدن من گفت(خوب خوابیدی؟اومدم اوتاقت دیدم، خواب عمیقی رفتی.))
گفتم(آره، این چند وقت، خیلی خسته شدم.))
-مگه تو نمیخوای حاضر بشی؟
-اگه اجازه بدید امشب من این مهمونی نیام اصلا حال و حوصلش رو ندارم.
مامان گفت(مگه میشه؟اون وقت عمّت فکر میکنه خواستی بهشون بی احترامی کنی.))
سرم را خم کردم و گفتم(خوب مامانی، من دلم نمیخواد بیام.))مامان که حاضر شده بود با جدیت گفت(بابات ناراحت میشه، عمو و کامران رفته اند منم منتظر تو هستم.))چاره ای نبود باید میرفتم.
وقتی در کمد لباسیهایم را باز کردم اول خواستم لباس ساده ای بپوشم ولی بعد با فکر این که امشب مهوش و بقیه همه لباسهای آنچنانی تنشان میکنند، از این که جلوی کامران به چشم نیام لجم گرفت، و خواستم یه لباس شب باز بپوشم.
بعد دوباره با فکر این که خودم با این لباسها راحت نیستم، کت و شلوار یشمیم را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و موهایم را با گول سر تور در پشت سرم جمع کردم.
خواستم به پایین برم که به یاد سرویس جواهری که کامران آورده افتادم و سریع به گردنم بستم و گوشور و دستبند را هم بستم و خودم رو
تو آیینه نگاه کردم برق سنگها واقعا با چشم هایم زیباتر میشدند میدونستم که این سرویس یک لباس شب میخواهد ولی من بعضی مواقع متفاوت بودن را ترجیح میدادم دلم میخواست امشب مهوش و بقیه از دیدنش از حسادت بترکند هیچ دلم نمیخواست مهوش یا دیگری توجه کامران را جلب کنند جالب بود من مثل آدم های خودخواه نه خودم میخواستم به کامران توجه کنم نه تحمل این رو داشتم که کس دیگری مورد توجه اش قرار بگیرد
با صدای مامان که از پایین میگفت زود باش دیگه ژینا به خودم آمدم و مانتو و روسری ام رو برداشتم و به پایین رفتم
مامان با دیدنم لبخند زد و گفت خوشگل کردی این جواهرات خیلی بهت میاد ولی با لباس شب بیشتر به چشم می آمد
گفتم میدونم ولی امشب حوصله ندارم ولی نتونستم از برق حسادت تو چشم های مهوش و مریم بگذرم
درحالی که از خونه بیرون میرفتیم گفت تو که این طوری اهل رقابت و حسادت نبودی
این یک مورد فرق میکنه و تو دلم گفتم آخه شما نمیدونید حالا شخصی برای رقابت و حسادت بین ماها قرار داره
وقتی به خانه ی عمه در اقدسیه رسیدیم خانه حسابی شلوغ بود
وارد که شدیم عمه به استقبالمان آمد و گفت پرویز هم تازه رسیده ولی شماها یکم دیر کردید
مامان هم گفت امروز روز شلوغی برای ژینا بود تا حاضر شه کلی طول کشید
بعد از اینکه مانتوام رو در آوردم عمه نگاهی به کت وشلوارم کرد و خواست حرفی بزند که چشمش به گردنبند افتاد و گفت به به چه سرویسی حتما بابات برای فارغ التحصیلی برات خریده درسته
با خونسردی تمام در حالی که نزدیک مهوش میشدم تا روبوسی کنم گفتم نه عمه جون کامران از ایتالیا برام کادو آورده
حال عمه و مهوش در آن لحظه دیدنی بود انگار که یه سطل آب یخ رویشان ریخته باشند
بدون توجه به سقلمه ای که مامان به پهلویم زد و گفت چرا نگفتی هدیه مامان گل پریست
به سمت بقیه مهمان ها رفتم و خوش وبش کردم نمیدونم چرا میخواستم مورد توجه همه قرار بگیرم از قدیم گفتن اختیار نه دل نه عقل آدم عاشق دست خودش نیست
وقتی چشمم به کامران افتاد که با مانی و بابک صحبت میکردند بدون اینکه به طرفشان برم راهم رو کج کردم و به سمت عمه خانوم که عمه بابام میشد رفتم و روبوسی کردم
عمه خانوم رو به فرنگیس نوه اش که بیست و پنج سالی داشت کرد و گفت میبینی فری جان ژینا مثل گل پری روز به روز خوشگل تر میشه بهتره تا خواستگارها از چنگمون درش نیاوردند زودتر برای فرزین خواستگاریش کنیم
فرنگیس هم درحالی که تعریف خوشگلی ام و سرویس جواهر زیبایم را میکرد حرف مادربزرگش را تصدیق کرد و گفت باید زودتر فرزین رو پیدا کنم
در حالی که گیر افتاده بودم به عمه خانوم گفتم ولی عمه جان من هنوز بچه ام و قصد ازدواج هم ندارم دخترهای بزرگتر از من تو فامیل ازدواج نکردند
عمه هم خندید و گفت آخه اونا خوشگلی تو رو نداشتند
در همین حین کامران از همان لحظه ورود زیر چشمی نگاهم میکرد به طرفمان آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت ژینا تینا دربه در دنبالت میگرده
به عمه خانم گفتم ببخشید وهمراهش شدم و آروم سلام کردم خندید وگفت خوبه یادت اومد سلام کنی حالا دیگه مارو نمیبینی راهت رو عوض میکنی
تمام شیطنتم رو که تو وجودم بود تو چشمهایم ریختم و با لحن طعنه داری گفتم وقتی این همه ماه پری دورت ریخته نخواستم مزاحمت بشم منو که همیشه تو خونه میتونی ببینی گفتم برات تکراری نباشم
لبخندی زد وگفت هرچی دلت میخواد بگو ولی منم هرکاری دلم بخواد انجام میدم تو اگه نمیخوای جلو چشم من باشی پس واسه چی این سرویس رو انداختی تا رنگ چشم هایت دو برابر خوشگل بشه و منو دیوونه کنه
نگاهی به دور و برم کردم و گفتم مگه تو این جمع پسرهای دیگه نیستن که بخوام فقط تو رو دیوونه کنم
که در همین لحظه شاهد از غیب رسید و فرزین به همراه فرنگیس رسیدند و فرنگیس رو به فرزین گفت اینم خانم خوشگله ما
سلامی کردم که با لبخند معنا داری جوابم داد و گفت خوش به حال کامران خان که میتونند کنار شما و نزدیک شما زندگی کنند
خودم رو به اون راه زدم و گفتم ولی کامران اصلا خوشحال نیست که توی یک خونه با من است واز دست کارهای من دیوونه شده
فرزین خندید و گفت دیوونگی هم عالمی داره مگه نه کامران ؟
کامران با حرص سرش رو تکون داد فرنگیس گفت موزیک رو روشن کردند ژینا جون میای بریم یک کمی برقصیم و فرزین هم تاکید کرد که کامران دستم رو کشید وگفت ژینا جون پایش درد میکند و ناراحت است بهتره نرقصه تا دوباره لنگ نزنه
از حسادتش خنده ام گرفته بود حرفش رو تصدیق کردم که فرزین گفت اوه چه بد
به همراه کامران که دستم رو میکشید به کناری رفتیم و دیدم که تینا داره با خنده به طرفمون میاد
وقتی رسید در حالی که دستش رو روی دلش گذاشته بود گفت خدا خفه ات نکند دختر همه جا صحبت سرویس جواهریست که کامران بهت هدیه داده و هرکس یه نظری میده اگه بدونی مهوش و خاله اینا دارن از حسادت خفه میشوند
کامران نگاه پرسشگرانه ای رو به تینا دوخت که تینا با خنده گفت
خانوم خانوما رفته به مهوش اینا گفته که سرویسش رو تو براش کادو آوردی نگفته کادوی مامان گل پریست
کامران خندید و گفت پس امشب آتیش روشن کردی
در حالی که مامان گل پری به طرفمان می آمد گفتم اونم چه آتیشی
و بعد خودم رو تو بغل مامان گل پری انداختم و گفتم مامانی بابت این سرویس ممنونم
دستی به موهایم کشید و خندید وگفت ولی انگار کامران خودش برات کادو گرفته
گفتم مامانی برای این که دل بعضی ها رو بسوزونم گفتم تو رو خدا ناراحت نشیدها
نه عزیزم حتما دلیلی داشته که اینو گفتی
جوون ها برای خودشان فکرهایی دارند که ما بزرگترها ازش سر در نمیاریم و بعد رو به کامران گفت عمه پریوش کارت داره
کامران هم سری به خنده تکان داد و گفت خدایا خودت رحم کن و رفت
با تینا مشغول صحبت بودیم که مانی و بابک آمدند
ماني رو به تينا گفت:من مي گم تو باعث مي شي من و ژينا رو از هم دور كني براي همينه ديگه
تينا:براي چي؟
ماني:همين كه نمي گذاري من دو كلمه با دختر دايي ام حرف بزنم و اون وقت يكي مثل كامران پيدا مي شه و براش سرويس چند ميليوني ميگيره حالا تو بگو من فقير بيچاره چه كار كنم كه خودمو تو چشم بيارم؟
تينا: آخه بدبخت تو اگه سرويس چند ميليوني هم بگيري به چشم من هم نمياي چه برسد به چشم ژينا
ماني كه از اين حرف عصباني شده بود به سمت تينا حركت كرد و گفت:الان همچين حالي ازت بگيرم كه ديگه از اين حرفا نزني و خواست تينا رو بگيره كه يه پشت پا برايش گرفتم كه با تمام هيكل روي زمين ولو شد و با چشماني از حدقه درآمده برگشت منو نگاه كرد كه گفتم :يادت نره اگه با تينا كار داشته باشي بايد اول با من طرف بشي
چند نفري از اطرافيان به ماني كه زمين خورده بود نگاه كردند كه سريع از زمين پا شد و ماني هم خنده اش گرفت و گفت:راست مي گن هر چي عوض داره گله نداره
بابك هم سرش رو نزديك آورد و گفت:اين جناب فرزين خان هم بدجوري امشب بهت نگاه مي كنه
تينا گفت:غلط كرده پسره ي پررو
بابك :چيه تينا تو همچين رفتار مي كني انگار كه شوهر يا نامزد ژينايي آخه تو چرا هركي مي خواد به ژينا توجه كنه جبهه مي گيري نكنه داري حسودي مي كني خواهر كوچولو
به جاي تينا جواب دادم : اين چه حرفيه بابك براي اينكه تينا اين قدر به من نزديكه كه احساس منو نسبت به تمام اطرافيانم مي دونه
بابك شانه اي بالا انداخت و گفت: عجب پس خواهر كوچولو مي شه بگي نظر ژينا نسبت به من چيه ؟
تينا:هيچي همون حسي كه من به تو دارم حس يه خواهر به برادرش كافيه
بابك دستهايش را به علامت تسليم بالا برد و گفت :بله بله كافيه
مامان و عمه پرستو در حال صحبت بودند و هر از گاهي به كامران كه در محاصره ي حلقه ي عمه پريوش و مهوش و آقا و خانوم حيدري دوست خانوادگي عمو اينا قرار داشت نگاه مي كردند كه تينا به پهلويم سقلمه اي زد و گفت: نگاه كن عشوه هاي مهوش و مريم كم بود كه حالا گيسو دختر حيدري هم داره به جمعشون اضافه مي شه
گفتم :بسه پاشو بريم تو حياط كمي هوا بخوريم
تو حياط نفس عميقي كشيدم و گفتم : چرا امشب اين قدر طول كشيده دلم مي خواد زودتر بريم خونه
تينا آروم زمزمه كرد كه :كجايي اي همخونه كه باهم بريم خونه
گفتم : لوس نشو ديگه قرار نشد من هر حرفي بزنم تو يه چيزي بارم كني
دستم رو گرفت و گفت: من قصد اذيت كردنت رو ندارم فقط دارم همدردي مي كنم گفتم :اگه همدرديت اينه خدا رحم كنه كه دشمنيت چيه
روي صندلي نشستم و گفتم :خيلي دلم مي خواد بريم شمال
- منم همينطور ولي تا كنكور اسيريم
- كو تا كنكور
- بله خانوم بچه زرنگ تشريف دارند براشون مهم نيست
- نه جدي ميگم كنكور دانشگاه آزاد براي هنر هفته ي اول مرداد ماه است كلي وقت داريم من كه اگه تو هم نخوايي بيايي تنهايي مي رم شمال
كامران كه به آخر حمن رسيده بود با خنده گفت: چرا تنهايي خودم دربست در خدمتتم
دوتايي به سمتش چرخيديم و ديديم كه تنهاست
گفتم :اگه از تنهايي هم دق كنم با تو يكي همسفر نمي شم
سرش رو پايين آورد و گفت: ميشه بپرسم چرا؟ با تبسمي گفتم: همون ديروز كه باهات همسفر شدم براي هفت پشتم كافيه
ابروهايش رو بالا كشيد و گفت: واقعا ؟
پشتم رو به طرفش كردم و گفتم : معلومه همين امروز نزديك بود از امتحانم محروم بشم راستي جنابعالي اينجا چيكار مي كني؟ مگه مهموني به افتخار حضرت آقا نيست؟ دختر خانوماي محترم تو سالن منتظرتون هستند
با طعنه جوابم رو داد و گفت: اقا پسرها هم منتظر شماها هستند
گفتم :پسرا وظيفشونه منتظر بمونند ولي خانوم ها گناه دارند
خواست چيزي بگويد كه تينا گفت: بس كنيد شما دو تا خوب چرا اومدي بيرون كامران ؟
- براي اينكه ديدم شما دو تا غيبتون زده اومدم ببينم عليه كي توطئه مي كنيد ؟
تا خواستم اعتراض كنم گفت: شوخي كردم راستش از دست عمه و دخترا فرار كردم
تينا گفت:راستي گيسو هم دختر خوبي است فكر كنم يك سالي با هم تفاوت سن بيشتر نداشته باشيد خوب مي تونه شركت كنه
آهي كشيد و گفت: تينا داشتيم تو هم كه رفتي تو جبهه ي ژينا خودت خوب مي دوني يكي مي تونه منو درك كنه كه نمي خواد
تينا شانه اي بالا انداخت و گفت:من كه چيزي نمي دونم
خنديدم و گفتم:خوشم اومد تينا جون پاشو بريم تو كه حالا منو متهم مي كنند كه اين جا هم دست از سر كامران بر نمي دارم دستش رو كشيدم و به داخل ساختمان رفتيم
موقع شام بود عمه دنبال كامران مي گشت كه تينا گفت :تو حياطه
وقتي كه شام كشيديم مامان گل پري كنارمون اومد و گفت: ژينا جان عمه خانوم براي فرزين تو را از من خواستگاري كرده خواستم بپرسم نظرت چيه؟
بدون اينكه حتي فكر كنم سريع گفتم :اصلا ازش خوشم نمي ياد
مامان گل پري گفت :پس بگم نه ؟
گفتم :آره ماماني بگو نه گفت: حتي نمي خواي فكر كني؟
گفتم :نه
گفت:خيلي خب مي گم ژينا فعلا قصد ازدواج نداره
- باشه هر طور شما صلاح بدانيد شام رو كه خورديم ديديم مهوش عين سيريش چسبيده به كامران و مرتب براش عشوه مي ريزه كامران نگاهش به من افتاد از دست مهوش خودش را نجات داد و به سمتم آمد و گفت: چيه چرا تو فكري؟
گفتم :داشتم در مورد خواستگارم فكر مي كردم
با تعجب نگاهم كرد و گفت:چطور تصميم گرفتي در مورد حرفهايم فكر كني؟
خنديدم و گفتم :زياد خودتو تحويل نگير منظورم فرزين بود كه عمه خانوم به مامان گل پري گفته كه نظر من رو درباره اش بپرسد
با نگاه بي قراري پرسيد: خب
- خب كه چي؟
- منظورم نظرته؟
با موذيگري جواب دادم:دارم درباره اش فكر مي كنم
اخم هايش درهم رفت و گفت:باشه خوب فكر هايت را بكن وچرخي زد ورفت
بابا كه همراه عمو بود پيشم آمد وگفت: چرا تنها نشستي بابا . گفتم: خسته شدم، اين جا نشستم تا خستگيم در بره.
عمو دستم را گرفت و گفت: پاشو مگه پيرزني كه مي گي خستگي ام در بره و منو همراه خودش به سمت جمعي كه دختر ها و پسر ها تشكيل داده بودند برد.
ماني با ديدن ما گفت: عجب مارو قابل دونستيد خانوم.
عمو گفت: مواظب حرف زدنت باش كه ميدوني اين عزيز دردونه ي من يدونه برادر زاده است.
بابك خنديد وگفت: يعني ما خواهرزاده ها بريم غاز بچرونيم ديگه.
عمو گفت: نه دايي جون،ولي بالاخره شماها چند تا هستيد ولي اين يدونست و خيلي عزيزه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید