نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 10-13-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وارد شدم و دیدم کنار تخت با یک بلوز چسبان مشکی نشسته و سیگار می کشد . بوی اتکلن و سیگارش اتاق را پر کرده بود . از جایش بلند شد و به سمتم امد و گفت : (( چیزی شده ؟ ))
من که حواسم پرت شده بود که چی می خواستم بگم ، گفتم : (( نه ))
گفت : (( پس چرا این طوری منو نگاه می کنی ؟ ))
_ اخه نمی دونستم زیبایی اندام کار می کنی و بدنت رو ورزشکاری کردی . و بعد پیغام مامان گل پری را بهش رساندم و خواستم از در بیرون برم که دستش را روی در گذاشت و گفت : (( یه دقیقه صبر کن . ))
و به سمت کمدش رفت و جعبه ی کوچکی را در اورد و به سمتم گرفت و گفت : (( این یه هدیه مخصوصه وقتی به ایتالیا رفته بودم برایت گرفتم . نمی خواستم جلوی بقیه بچه ها بهت بدم گفتم شاید حسودی کنند.))
در جعبه را باز کردم و از دیدن سرویس جواهر زمرد نشان داخلش که کار ظریف و زیبای جواهر سازان ایتالیا بود چشم هایم برقی زد و بلافاصله به طرفش گرفتم و گفتم : (( من اینو نمی تونم قبول کنم .))
در حالی که گردنبند رو در می اورد گفت : (( اینو از طرف مامان گل پری برایت گرفتم . ))
همان روزهایی که عکس و فیلم هایت را برایم می فرستاد گفت : ((که عاشق زمردی و اگه به ایتالیا رفتم برایت سرویس قشنگی بگیرم . ))
با تعجب گفتم : (( برای چی مامان گل پری عکس هایم را می فرستاد ؟ ))
گردنبند را نزدیک گردنم را گرفت و در حالی که چفت ان را پشت گردنم محکم می کرد با لحن خاصی گفت : ((نمی دونم شاید برای این که دل و دین منو ببره ))
نگاه تحسین بر انگیزی بهم کرد و گفت : (( واقعا که دختر های فامیل حق دارن بهت حسادت کنند ، تو روز به روز بیشتر شبیه مامان گل پری میشی و خوشگل تر ، حتی رنگ و مدل موهایت . ))
سریع از اتاق بیرون رفتم . مرتب به خودم فحش دادم تا به اتاقم رسیدم ، نمی دونم چرا عین عروسک وایستاده بودم و گذاشته بودم هر جور که دلش می خواست منو نگاه کنه و بهم بگه که موهایم چه جوری بهتره . چرا بهش همچین اجازه ای رو می دادم .
دوباره قلبم گفت : (( برای این که خودت دوست داری که این نگاه ها رو ببینی و نظرش رو جلب کنی . ))
بعد از کمی که سعی کردم افکارم را متمرکز کنم کتابم را برداشتم و شروع به مرور کردن کردم . خوشبختانه چون همیشه بچه زرنگ کلاس بودم و درس هایم را حفظ بودم زود تمام شد و با امتحان عملی هم که مشکلی نداشتم .
بعد از بستن کتاب به ساعت نگاهی کردم و دیدم از هفت و نیم هم گذشته.
تو آينه نگاهي به خودم کردم و ديدم صورتم حسابي خسته نشان مي دهد.از اتاق که بيرون آمدم صداي عمو و مامان بابا رو شنيدم که مشغول صحبت و خنديدن بودند.
از پله ها آروم پايين رفتم ومي خواستم که نفهمه من پائين اومدم و بترسونمش که سريع برگشت و گفت:
«اومدي ژينا؟»
نقشم نگرفته بود و با ناراحتي گفتم:«اِ خيلي بدي!»
سرش رو به عقب برگردوند و با نگاه قشنگي گفت:«چرا؟چون چند ساعته اين جا منتظرم تا سرکار خانم تشريف بياريد و اين غم تنهايي رو از بين ببريد.»
با خونسردي بهش نگاه کردم و پرسيدم:«مگه بيرون نرفته بودي؟»
پوزخندي زد و گفت:«اگه رفته بودم که الان اينجا نبودم.يعني نمي گذاشتند که برگردم.»
نگاهي به مامان اينا کردم که مشغول خوردن ميوه بودند و جلو رفتم و گفتم:«سلام بر ماماني و بابايي و عمويي،که يادي از ما نمي کنند.»
جواب سلامم را دادند و مامان گفت:«چرا اين قدر صورتت درهم و خسته است .»با خنده گفتم:«براي اينکه امروز اين پسرعموي بد ما از من بيگاري کشيده و مجبورم کرده تا کلي از ظهر رفته برايش غذا بپزم و چايي و قهوه دم کنم.بعد هم که درس خواندم خب از خستگي مُردم.»
عمو رو به کامران گفت:«آره بابا. نگفتي ژينا امتحان داره؟»
کامران که از جايش بلند شده و از روي ميز سيبي برداشته و در حال گاز زدن بود .گفت:«مگه عيبي داره،خواستم بدونم دخترعمو کوچولوم،چه قدر مهمانداري اش خوب است و آشپزي اش چطوره.از قراره معلوم بقيه دختراي خانواده ي کياني رو که بايد ترشي بيندازيد چون از هنر خانه داري چيزي بلد نيستند ولي حالا شايد بشه براي اين يکي يه شوهري ،نوکري،چيزي ،
پيدا کنيم و رو دستمون نمونه و قاه قاه شروع به خنديدن کرد.»
جيغم به آسمون رفت و گفتم:«خيلي مزخرفي.کوفتت بشه فسنجوني که خوردي.»
خنديد و گفت:«بابا تو چه قدر کم ظرفيتي دختر.شوخي کردم .آخه بابا نمي دوني که ظهر چه قدر هوس فسنجون کرده بودم وقتي ژينا گفت هر چي بخوام درست مي کنه منم تعارف نکردم ديگه.جاتون خالي که چه قدر هم چسبيد.باورم نمي شد که بتونه همچين غذايي رو درست کنه.»
مامانم خنديد و گفت:«دختر مارو دست کم گرفتي کامران ،دختر من با نازک نارنجي هاي ديگه،فرق هايي هم داره.يه پا هنرمنده.تو هر کاري که بگي.»
بابا و عمو گفتند:«پس شام هم که داريم.»
کامران گفت:«شما بله.چون ظهر کلي اضافه آمده ولي من چون با ژينا شرط بسته بوديم که اگه غذا خوب بشه من شام مهمون کنم و اگه بد بشه برعکس.حالا بايد در خدمت خانم خانوما باشم و هر کجا که دستور دادند مهمانش کنم.»که عمو خنديد و گفت:«که اين طور.پس براي
خودتان برنامه چيديد و لابد ما پير و پاتال ها هم مزاحميم.»
سريع گفتم:«اين چه حرفيه عمو جون .خب با هم مي ريم .»که بابا گفت:«نه بابا جان،ما هم حسابي خسته ايم.شماها بريد و خوش باشيد.راستي تو فردا امتحانات تمام مي شه.»
گفتم:«آره.ديگه از دست مدرسه خلاص مي شم.»
مامان گفت:«همچين حرف مي زنه ،انگار شاگرد تنبلي بوده که حالا داره راحت مي شه.»
گفتم:«حالا ديگه همين که آدم از مدرسه بيرون مياد حس مي کنه قاطي بزرگترها شده و خودش کيفي داره.راستي مامان يادم رفت بگم کامران از طرف مامان گل پري برايم سرويس زمرد آورده که معرکه است.»
مامان:«راستي؟خب کو؟»
_بالاست.ميارم ببينيش.
کامران گفت:«ژينا من که حاضرم تو نمي خواي حاضر بشي بريم.»
_چرا الان حاضر مي شم.
و به اتاقم رفتم کمي آرايش کردم و مانتوي سفيد و شال زيتوني پوشيدم و سرويس جواهر را هم با خودم پائين بردم و به مامان اينا نشان دادم که کلي تعريف کردند و بعد کيف زيتوني ام را برداشتم و کتاني سفيد پوشيدم و گفتم:«من حاضرم و از بقيه خداحافظي کردم و همراه کامران سوار ماشين شدم و به راه افتاديم.»
***
کامران پرسيد:«کجا بريم؟»
_دربند
_چشم.
و به سمت دربند بالا رفتيم.هواي مطبوع و خنک را در ريه هايم فرو دادم و گفتم:«نمي دونم چرا اين قدر اينجا رو دوست دارم.»نگاهي به صورتم کرد و گفت:«شايد
خاطره ي خوشي از کسي اينجا داري.»
_خاطره که اين جا زياد دارم.چه با مامان چه با دوستانم.ولي بيشتر به خاطر صداي رودخانه و آب است که لذت مي برم.
در حالي که ماشين رو سربند پارک مي کرد گفت:«خوبه شنبه بود و شلوغ نبود وگرنه مجبور بودي کلي پياده بيايي.»
اشاره به کتاني هايم کردم و گفتم:«من مجهز آمده ام و ترسي از راه رفتن هم ندارم،از دختر هايي هم که اين جور جاها با کفش هاي هفت سانتي می آیند و آخ و واخ می کنند بدم میاد.چون هر چیزی جایی داره.کوه هم کفش ورزشی می خواد.
خندید و گفت:خوبه،فکر همه جاش رو کردی.پس بزن بریم.
وقتی به رستوران همیشگی رسیدیم روی تختی که نزدیک آب بود نشستیم و کامران گفت:خب چی سفارش بدیم؟
-من که کباب می خورم.
-خب منم جوجه می خورم و با هم شریک میشیم چطوره؟
-موافقم.غذا را سفارش دادیم که خیلی زود اوردند و مشغول خوردن شدیم که تلفنش زنگ زد و نگاهی کرد و جواب نداد.
پرسیدم:کی بود؟
-عمه پریوش
-چرا جواب ندادی؟
-برای اینکه دلم نمی خواد اون لحظات خوب رو با سوال و جوابهاش خراب کنه وتکه ای از جوجه را به طرفم گرفت که گفتم:من با استخوانش رو می خورم.
و از توی بشقابش برداشتم و به دندان کشیدم و گفتم:این جوری بهتره
خنده ی بلندی کرد و گفت:خیلی باحالی دختر.خوشم میاد که با تمام باکلاسی بی خیال هر چی کلاس گذاشتنی.
-هر کاری در حد خودش خوبه.
راستی اگه تینا فردا بفهمه که ما امشب بدون اون اومدیم اینجا ناراحت میشه
-تقصیر خودشه می خواست نره تو لونه زنبور تا بتونیم خبرش کنیم.
از مثالی که درباره ی خانه ی عمه زد خنده ام گرفت و به تلفنش اشاره کردم که زنگ میزد.
خاموشش کرد و گفت:«امشب مي خوام براي همه به جز تو ،در دسترس نباشم.»از اين حرفش حس خوبي بهم دست داد و بعد از خوردن شام گفتم:«خب ،حالا که شام خورديم بهتره برگرديم خونه.»
سرش رو تکان داد و گفت:«مگه ديوونه ام که بعد از کلي انتظار کشيدن ،حالا که يه خانوم خوشگله تو اين هوا و شب خوب کنارمه ،برگردم خونه.»
خودم رو لوس کردم و گفتم:«آخه فردا امتحان دارم.»
پوزخندي زد و گفت:«داشته باش،منو نمي توني با اين بهونه ها از سرت وا کني تازه مي خوام سفارش چاي و قليان بدهم .همين جا باش تا برگردم.»
به پشتي تکيه دادم و آهي کشيدم و با خودم گفتم:«اي خداي مهربون،يا اين عشق رو از دلم بيرون کن ،يا خودت کاري کن که اون مال من باشه.»
بعد به خودم نهيب زدم و گفتم:«بدبخت مگه پسرنديده اي که اين طور دلتو باختي؟»
وقتي نگاهم بهش افتاد که با يک ظرف پر از آلو جنگلي به سمتم مي آمد با خودم گفتم:«آخه اون مهربوني هايش مردونه است .نه مثل اين جوون ژيگولوها که فقط فکر مد و اين
جور چيزها هستند.وقتي موقع اومدن ديد که به آلو جنگلي ها نگاه ميکنم رفته برام گرفته مثل باباهاي مهربون.»
وقتي نشست و ظرف آلو رو جلوم گذاشت و گفت:«بخور.تا چاي و قليان را هم بيارند.»گفتم:«چطور يکهو رفتي آلو گرفتي؟»در حالي که يکي در دهانش مي گذاشت
گفت:«براي اين که موقع اومدن ديدم چشمت دنبالش بود.»خنديدم و گفتم:«شايد من چشمم دنبال خيلي چيزها باشه.»
سرش رو جلو آورد و گفت:«هر چي باشه برات جور ميکنم.»براي اينکه حس واقعي اش رو بدونم گفتم:«حتي اگه ازت بخوام که واسطه بشي تا من با يکي از اون پسرهاي خوش تيپ که روي تخت اولي نشستند دوست بشم.»
اخم شيريني کرد و آروم پشت دستم زد و گفت:«ميشه خواهش کنم ازت که محبتم رو پاي حماقتم نگذاري؟»پشت چشمي نازک کردم و گفتم:«همين طوري مي خواستي برام شوهر
جور کني که ترشيده نشم.»
قليان و چايي رو آورده بودند که پک محکمي زد و گفت:«هنوزم رو حرفم هستم شوهري برات جور ميکنم که دهن تمام فاميل وا بمونه.حالا تو يه چايي بريز و کمي قليان بکش.فقط
کم بکش که فشارت نيفته و خرما هم بخور.»
چند تا پک که به قليان زدم گفت:«راستي ،مي خواستم بپرسم که واقعا توي زندگيت پاي پسري در ميون نيست؟»
خنديدم و گفتم:«چيه،فکر کردي با يه قليان مي توني حواسم رو پرت کني و زير زبانم رو بکشي.»
با چشمان سياهش عميق نگاهم کرد و گفت:«نه ،مي پرسم چون مي خوام تکليف خودم رو بدونم.»_که چی بشه؟_این که بدونم کارم آسونه یا سخت و باید کسی رو هم از قلبت بیرون کنم.
خودم رو به نفهمی زدم و گفتم:«برای چی باید کسی رو از قلبم بیرون کنی.»
نگاهی بهم کرد که تا ته قلبم را آتش زد و آهی کشید و گفت:«یعنی می خوای بگی نمی دونی که چطوری دل و دینم رو بردی؟با این که چه طوری بی قرارت شدم و جلوی خودم رو می گیرم
که داد نزنم و از این عشق با همه وجودم فریاد نکشم.نگو که نمی دونی که باور نمی کنم .شما دخترها تیزتر از اونی هستید که نفهمید با دل بیچاره ی پسرها چه کردید.»
و با این حرف دست هایش رو در موهایش فرو برد و گفت:«ژینا ،نگو که نمی دونی دیوونه ام کردی.»
از این اعتراف صریح قلبم توی گلویم شروع به تپیدن کرد و فشارم سقوط آزاد.زبانم سنگین شده بود و نمی دونستم چی باید بگم.فکر نمی کردم با توجه به مسئله ی مخالفت پدرهایمان با ازدواج دختر عمو و پسرعمو با این صراحت و به این زودی بخواد سدی بین خودش و من درست کنه.چون اگر چیزی نمی گفت شاید می تونستیم علاقمون رو توی دل هامون مخفی کنیم ولی نمی دونستم با این اعتراف چرا می خواست همه چیز رو خراب کنه؟
وقتی سکوتم را دید پرسید:«تو حالت خوبه؟»با سر اشاره کردم که نه.
با اخم شیرینی گفت :«گفتم که زیاد نکش ،زود باش این قند و خرما را بخور وگرنه یه میت روی دستم می مونه.»
به زور قند و خرما رو خوردم و گفتم:«فعلا یخچال فریزرم.اگه افتادم میت می شم.»
خنده ای کرد و گفت:« خیلی پررویی.»
نگاه سرزنش باری بهش کردم و گفتم:«من پررویم یا تو که یه شام بهم دادی و این چرت و پرت ها رو می گی .فکر کردی من بچه ام و میخوای با این حرف ها تو بغلت غش کنم.نه پسرعمو جان من از این دخترها نیستم که به خاطر پول و تیپ و یک کمی حرف های عاشقانه،گول کسی رو بخورم و دلم رو از دست بدم .تازه ،انگار یادت رفته که حتی اگه به قول قدیمی ها عقد پسرعمو ،دخترعمو تو آسمون ها بسته شده باشه،ولی برای من و تو این مسئله صدق نمی کنه و همیشه گفتند که ازدواج ما هیچ وقت امکان پذیر نیست .یادت رفته همین دیروز مهوش بهت گوشزد کرد.»
مشتش رو محکم روی تخت کوبید و گفت:«گور بابای مهوش و هر کسی رو که بخواد این حرف رو بزنه .
مهم اینه که من دوستت دارم ژینا ،می فهمی.
توی همه ی این سالها که توی ایران بودم و بدش تو فرانسه با این همه دخترای جورواجور که هر کدام می خواستند یه جوری خودشان رو تو دلم جا کنند هیچ وقت دلم به تپش نیفتاد و لرزشی تو قلبم حس نکردم .
ولی پریشب تو دختر کوچولوی چشم آبی وقتی دم آشپزخونه سینه و سینه ام شدی و چشم های آبی ات رو که اشک آلود بود به صورتم دوختی قلبم داشت تو سینه ام از کار می افتاد.
هر چی خواستم خودمو کنترل کنم و حرفی نزنم نشد .من آدمی نبودم که دلم رو به این راحتی ها از دست بدم.
حتی وقتی مامان گل پری عکس های تو و بقیه رو می فرستاد این حال رو نداشتم ولی نمی دونم چی به سرم اومد.فقط می دونم که با داشتن تو آروم می گیرم.حالا اگه قرار باشه بخاطرش با هر کس هم بجنگم برام مهم نیست فهمیدی؟»
در حالی که از حرف هایش پر در آورده بودم و می خواستم داد بزنم و بگم که به خدا حال منم از تو بدتر است و همان موقع تا حالا رنگ چشم هاو بوی تنت نفس های گرمت منو دیوونه کرده و منم تو رو دوست دارم،ولی با فکر این که من بابا و عمو رو خیلی دوست دارم و نمی خوام با این اعتراف رو در روی اونا قرار بگیرم و اونا رو از خودم ناامید کنم و شاید هم واقعا دلیل اونا برای این مخالفت منطقی باشه سعی کردم تلاطم درونم رو پنهان کنم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«حتی اگه اون شخص من باشم و باهات مخالفت کنم؟»
سرش رو با ناباوری تکان داد و گفت:«نه ،این غیر ممکنه .نگو که چشمات به من دروغ گفته و من اشتباه کردم که تو هم به درد من مبتلا شدی.»
در حالی که از ناراحتی بغض کرده بودم و مثل یه غده توی گلویم گیر کرده بود به خدا می گفتم:«خدایا عاشق نشدیم ،نشدیم،حالا هم که شدیم و طرف مقابل هم همه جور،خوبه و عاشق،ولی باید به خاطر خانواده ام پا روی دلم بگذارم.آخه این دیگه چه جورشه .همه ی خانواده ها از خداشونه که بچه هاشون با فامیل و آدم شناخته شده ازدواج کنند اون وقت به ما که می رسه ،دنیا چپکی می شه .ولی با همه ی این ها نباید آتش به این خرمن بزنم که
دودش تو چشم جفتمون می ره.»
وقتی که با دست هایش شانه ام را تکان داد و گفت:«ژینا ،با توام،به من دروغ نگو.من پسر هیجده ساله نیستم که بتوانی رنگم کنی تو چشم های من نگاه کن و بگو که دوستم نداری.»نگاهم رو ازش دزدیدم که مستقیم به چشمانم نگاه نکنم و گفت:«منو نگاه کن.»
وقتی به چشم هایش نگاه کردم اشک هایی که حاصل شکستن بغض گلویم بود سرازیر شدند و گفتم:«اروپا رفتن بهت یاد داده که به این سرعت عاشق بشی و به همین سرعت هم اعتراف کنی و انتظار جواب مثبت هم داشته باشی .من هیچ شناختی از تو ندارم .نمی خوام که رو در روی خانواده ام قرار بگیرم به خاطر تویی که حتی نمی دونم چند تا زن توی زندگی ات بوده.»
انگشتش را با تهدید تکان داد و گفت:«هیچی نگو ،من نمی گم که با هیچ دختری دوست نبودم ولی فقط دوستی عادی که بین دختر پسرهای آنجا وجود داره و هیچ رابطه ی عاشقانه ای با هیچ کدامشان نداشتم.
به خاطره اینکه همیشه با یاد آوری دعواهای مامان و بابام قبل از مردن مامان و دادهایی که سر هم میکشیدند و همدیگرو متهم میکردند، با یاد لحظه هایی که مامان پای میز قمار با دوستهایش مینشست و مواد مصرف میکرد و یادش میرفت که پسر بچه ای هم وجود داره که که اون مامان میگه و ازش طلب محبت میکنه، با یاد لحظه هایی که با بابا دنبالش میگشتیم و مستو خراب، تو گوشهٔ سالنهای قمار پیدایش میکردیم، و یا شبهایی که مادر داشتم و بابا منو در آغوش میگرفت و برام لالایی میخوند تا خوابم ببره و یا روزهای آخری که با، بابا دعوا میکرد و میگفت، اگه اون پیر سگ، یعنی بابا بزرگ خدا بیامرز، خسیسی در نیاره و پول مهرش را یک جا بهش بدهد میره و برای همیشه از زندگی ما خارج میشه.
چون از اولش هم بخاطر پول بابا بزرگ، زن بابام شده و هیچکس برایش مهم نیست و فقط پولش را میخواد و منو بابا هم بریم به جهنم. چه اشکها اون روزها نریختیم.
بچه بودم و هر چه که بود مادرم بود و دوستش داشتم. بابا هم دوستش داشت ولی دیگه شکسته بود. روزی که خبر تصادفش رو بهم دادند و گفتند حتی جسدش هم پیدا نشد ساعتها ساکت نشستم و با خودم گفتم، اگه نمی مرد هم، باز هم از پیش ما میرفت و میگفت که ما هم به جهنم بریم. برای همین اگر در تنهایی هم گریه کردم ولی به خاطره این که بابا بیشتر ناراحت نشه سعی کردم برای همیشه فراموشش کنم.
برای همین هم تا حالا به هیچ دختری دل نبستم و خواستم با کسی ازدواج کنم که مثل مادرم غریبه نباشه و بخاطر پول باهم ازدواج نکنه ولی هیچ وقت هم فکر نمیکردم که عاشق بشم اونم عاشق تو وروجک. ولی انگار اختیار دل آدم دست خودش نیست.
حالا هم هرچی دلت میخواد بگو ولی من باز هم میگم دوستت دارم، دیوونتم، عاشقتم و پای همه چی هم ایستادم.
اگه هم فکر میکنی با این حرفها و چرندیات هم میتونی منو از سر خودت وا کنی کور خندی.
تمام عمرم دنبال یه حس قشنگ توی وجودم بودم که خلع، زندگیم رو پر کنه حالا با درس منطق تو فسقلی از میدون به در نمیرم.
حالم بد بود و کامران پرسید(میخوای یه چای دیگه سفارش بدم؟))
که گفتم(نه کامی، حالم خوب نیست و فردا هم امتحان دارم، خواهش میکنم زودتر بریم.))با فشار پایین و استرس زیادی که که به خاطره اعترافات بهم دست داده بود به سمت ماشین رفتم.
وقتی به ماشین رسیدیم در رو برام باز کرد تا سوار شوم. بعد خودش هم سوار شد و روی به من گفت(خوبی؟))
نگاهش کردم چه قدر داغون بود.
با لبخند زورکی گفتم: ((هیچ میدونستی شب قشنگی رو که میتونستیم داشته باشیم با گفتن این چرندیات خرابش کردی و نگذاشتی از شام و صدای آب لذت ببرم. اگه میدونستم این کار رو میکنی نه بهت ناهار میدادم نه باهات بیرون میومدم.))صورتش را نزدیک صورتم آورد و نفس داغش به صورتم خورد. فکر کردم که صورتم را میخواد ببوسه و از ترس سرم رو عقب کشیدم که محکم به شیشهٔ پنجره خوردم و اخم در اومد.
در حالی که قاه قاه میخندید گفت(چیه کوچولو ترسیدی. نترس کاریت ندارم. فقط میخواستم وقتی دروغ میگی خوب چشمهاتو نگاه کنم تا ببینم چه شکلی میشه و بعدها بتونم مچت رو بگیرم.
چشمهایم را روی هم گذشتم تا حرکت کند. ماشین رو روشن کرد و سرازیر شدیم. وقتی به میدان ماشینو نگاه داشت و پیاده شد چشمهایم را باز کردم و دیدم بستنی گرفته و داره میاد.
دوباره چشمهایم را بستم وقتی سوار ماشین شد آرام صدایم زد و گفت(خواهش میکنم چشمهایت رو باز کن. با من قهر نکن دیگه. نمی خواستم ناراحتت کنم. حالا این بستنی رو بخور تا حالت بهتر بشه که با این رنگ و رو بریم خونه فکر میکنند چه اتفاقی افتاده.))
نگاهش کردم و گفتم(مگه نیفتاده؟فقط به شرطی این بستنی رو میخورم که بهم اطمینان بدی تمام حرف هایو که زدی روی شوخی بود یا من فرض میکنم شاید مست بودی حالت عادی نداشتی و منم نشنیدم و هیچ اتفاقی امشب اینجا نیفتاده.
بستنی رو به طرفم گرفت و گفت(خیلی سنگ دلی، با من اینجوری یا با همه؟))در حالی که بستنی میخوردم گفتم(با همه، چون شما پسرا وقتی که موقعش برسه از سنگ هم سنگ ترید. جوابم رو ندادی.))
سرش رو روی فرمان گذشت و بعد از چند لحظه به طرفم برگشت و گفت(اگه تو اینطوری راحت تری باشه. ولی با این کارت نمیتونی حتی ذره ای از عشقم نسبت به خودت کم کنی. تو خانم کوچولی خونه خودم میشی آخرش.بیبین اینو چه شب و کجا بهت گفتم.))
سرم رو خم کردم(کامی، خواهش میکنم بس کن. با این حرفها اگه من فردا سر امتحان حواسم پرت بشه و امتحانم رو خراب کنم باور کن نمیبخشمت. بریم خونه.))
چشم بلندی گفت و حرکت کرد نزدیک خونه که شدیم گفت(حالت بهتر شد؟)) سرم رو تکان دادم.گفت(هنوز، قهری؟نمیخوای باهم حرف بزنی؟))گفتم(فقط خسته ام و خوابم میاد.))
وقتی وارد خانه شدیم ساعت از ۱۲ گذشته بود و مامان مشغول تصیح ورقه بود و بابا و عمو هم تخت بازی میکردند و برای هم رجز میخوندند.
مامان بدون اینکه سرش رو از روی ورقه بلند کنه پرسید(خوش گذشت؟))
گفتم(بله خیلی خوب بود جای شما خالی.))
بابا هم گفت(بابا بیا اینجا ببین چطور عموت رو میبرم.))
بدون اینکه به سمتشان برم گفتم(خیلی خستم بابایی، فردا هم باید زود بلند بشم برای امتحان برم. شب همگی بخیر.))
و به اتاقم رفتم. حتی برنگشتم به کامران نگاه کنم چون این همه اتفاق برای این چند روز خیلی زیاد بود و از پا درم آورده بود. وقتی روی تخت خوابیدم بعد از چند ثانیه از خستگی خوابم برد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید