نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 4 )


فيلمنامه:

مدرسه رجايي ( 4 )

خانه ناظم، صبح روز بعد.
ناظم در رختخوابش مي‏نشيند و جيغ مي‏كشد. زنش به سمت او مي‏دود. ناظم به خود مي‏آيد. و به چسب زخمي كه روي پيشاني دارد دست مي‏كشد.
ناظم:
چه وقتيه؟
زن:
تو يه دفعه چت شده؟ (گريان) ديشب تا صبح بالاي سرت گريه كردم. داري از دست مي‏ري.
ساعت، هفت و نيم را نشان مي‏دهد.
ناظم:
(برمي‏خيزد.) داره دير مي‏شه.
زن:
تازه بعد از نماز خوابت برد، نرو مدرسه كه با هم بريم دكتر.
ناظم كت و شلوارش را مي‏پوشد و بيرون مي‏دود.

موتورسازي، ادامه.

موتورساز تازه در حال بالا كشيدن كركره دكان. ناظم سر مي‏رسد.
ناظم:
اسمال آقا موتور تو بردم.
سوار شده پا مي‏زند، روشن نمي‏شود. موتورساز كركره را بالا مي‏كشد و به سمت او مي‏آيد.
اسماعيل آقا:
خدا بد نده! كجا با اين عجله؟! هر چيزي يه قلقي داره، يه راهي داره.
يك نيم پا مي زند، يك نيش گاز مي‏دهد؛ موتور روشن است.
اسماعيل آقا:
بسم‏الله.

خيابان بوذرجمهري، ادامه.

يك اتوبوس دو طبقة لكنتي با يك اتوبوس يك طبقة دماغ دار تبديل به مدرسه شده است. ناظم با موتورگازي لنگ، به اتوبوس‏ها مي‏رسد. ترمز مي كند و آن را كناري مي گذارد و بالا مي‏آيد. در طبقة اول اتوبوس دو طبقه، دو كلاس تشكيل شده است. كلاس اول و دوم، تخته‏اي را به ميانة صندلي‏ها زده‏اند و از هر سمت يك كلاس تشكيل شده است. به محض ورود ناظم بچه ‏ها برپا مي‏دهند. ناظم از زير تختة سياه به كلاس ديگر نگاه مي‏كند. كلاس ديگري آن سوست. ناظم به همين ترتيب از طبقة دوم، كلاس پنجمي‏ها و اتوبوس يك طبقه، سومي‏ها و چهارمي‏ها بازديد مي‏كند. معلم زن كلاس دوم به محض ديدن او روسري‏اش را جلو مي‏كشد. معلم كلاس اول بچه ‏اش را به بغل يكي از بچه ‏ها مي‏دهد.
ناظم:
خانوم چند بار بگم بچه‏ رو نيارين مدرسه، يا توي دفتر بذارين.
معلم اول:
كدوم دفتر آقاي ناظم؟ كسي هم نيست بچه مو نگهداره. مرخصي هم خواستم آقاي مدير گفتن كلاس تعطيل مي‏شه. تا حالا مادرشوهرم نگه مي‏داشت.
يكي از بچه ‏ها:
(كه بچه معلم را به بغل دارد.) آقا مادرشوهرشون وضع حمل كرده.
بچه ها مي خندند. ناظم چشم غره مي رود.
ماشين شخصي مدير، ادامه.

مدير و معلم كلاس پنجم نشسته‏ اند. ناظم به سمت آن‏ها مي‏آيد و سرش را داخل شيشه مي‏كند.
ناظم:
ساعت هشته چرا نمي‏رين سر كلاس؟
معلم پنجم:
فعلاً يه دقه بفرمائين تو دفتر.
ناظم سوار مي‏شود.
مدير:
سرتون چطوره؟
ناظم:
مهم نيست خوب مي‏شه.
معلم پنجم:
(به طعنه) زخمي راه علم و ادب! شهيد مجسم فرهنگ! مرحبا!
مدير:
حالا كه كسالتي نيست يه گلگي هست كه نمي‏خوام تو دلم بمونه.
در اثناي صحبت مدير، قادري از فلاكس براي او چاي مي‏ريزد.
معلم پنجم:
نقل گلگي بمونه براي بعد، اصل مطلب رو بفرمائيد كه شترسواري دولا دولا نمي‏شه.
قادري:
قند نيست با شكر پنير بخورين.
معلم پنجم:
مدرسة توي اتوبوس به درد مجله توفيق مي‏خوره وگرنه با سوابقي كه اين بنده در اين بيست سال توي آموزش و پرورش داشتم اين كار محاله. تعطيلش كنيم تا يه فكري واسه مون بكنند.
ناظم:
بچه‏ هاي مردم آخر سالي بلاتكليف بمونند كه چي. با يك سال سرنوشت دويست دانش‏آموز كه نمي‏شه بازي كرد.
يك باربر از پنجره عبور مي‏كند.
معلم پنجم:
بسيار خب، حالا كه آتيشتون داغه بفرمائيد مشغول شين. اين گوي و اين ميدان. ما هم يه روزي جوون بوديم. احساستونو درك مي‏كنم. ولي شما دلتون بي‏خودي شور بچة مردمو مي‏زنه. مردم مشغول كارشونند. مدرسه خرداد تعطيل بشه يا فروردين، براشون فرقي نمي‏كنه. بيشترشون در اثر فشار زندگي يا يك سوءتفاهم بچه‏دار شدن. آموزش و پرورش هم نمي‏تونه براي سوءتفاهمات رو به تزايد مدام ساختمون اجاره كنه. حالام كه. . .
كسي از سمت معلم پنجم سرش را داخل ماشين مي‏كند.
مرد مراجع:
جناب ببخشيد، عرضي داشتم. آقاي مدير شما هستين؟
مدير:
فرمايش؟
مرد مراجع:
درست گرفتم؟! خوشبختم. (دستش را دراز مي‏كند، جلوي صورت معلم پنجم است).
مدير:
متشكرم. (با اكراه) بفرمائيد.
معلم پنجم:
(كه دست طرف جلوي صورتش را گرفته.) بفرمائيد توي دفتر، اين طوري كه بده. (به قادري) قادري يه چايي براي آقا.
مرد مراجع:
جناب، قربون شكل ماهت، تو اتوبوس كه نمي‏شه درس خوند. وانگهي بازار جاي كسب و كاره، جاي درس خوندن نيست كه. ما روزي ده تا كاميون اين‏جا خالي و پر مي‏كنيم ارزاق مردمو برسونيم تا يه صنار سه ‏شي نون زن و بچه‏ مونو درآريم؛ اگه اونم قرار باشه يه اتوبوس جلوي رزقمون درآد كه خدا عالمه. . .
در ميانة حرف او يك افسر پليس سر مي‏رسد و از موتورش با دفترچة جريمه پياده مي‏شود. نمرة اتوبوس را يادداشت مي‏كند. ناظم به سرعت از ماشين پياده مي‏شود.
معلم پنجم:
بگو بنويسه به حساب منطقه.
ناظم دور مي‏شود. معلم پنجم سرش را از ماشين بيرون مي‏كند.
معلم پنجم:
قبول نكرد، تعاوني مي‏ديم.
افسر:
(به راننده) گواهينامه.
راننده:
عزيزجون خلافي سر زده؟
افسر:
خارج از ايستگاه وايسادي.
راننده:
شما اون تابلوي جلو رو ملاحظه بفرمائيد، اتوبوس مسافربري نيست قربون، مدرسه است. تازه تأسيسه.
ناظم سر مي‏رسد و با دست تابلو را به افسر نشان مي‏دهد. كسي به نوشتة تابلو، جمله «توانا بود هركه دانا بود» را با ماژيك اضافه كرده است. افسر مي‏خندد. سرك كشيده داخل اتوبوس را هم نگاه مي‏كند. معلم كلاس اول برايش برپا مي‏دهد. افسر تشكر مي‏كند.
افسر:
(به راننده) برين تو ايستگاه وايسين، اين جا مقررات اجازه نمي‏ده.
راننده:
رو چشمم سركار!
به يك كلاج و دنده و گاز، راه مي‏افتد. كات به داخل اتوبوس، چرخ معلول ناخودآگاه حركت كرده و با تخته تصادف مي‏كند. معلم دوم روي صندلي دانش ‏آموزان مي‏افتد. به دنبال ماشين دو طبقه، يك طبقه و ماشين مدير نيز به راه مي‏افتند. ناظم دوان ‎دوان سوار موتورش مي‏شود و پا مي‏زند.
اتوبوس در ايستگاه مي‏ايستد. صف منتظران اتوبوس با بليط جلو مي‏آيند.
راننده:
آقا نيا بالا نمي‏خوره. برو پائين.
يك مسافر:
مسخره ‏شو درآوردين. يا پر مياين يا مال يه خط ديگه‏اين. پس مردم بدبخت چه خاكي به سرشون بريزند؟!
اتوبوس ديگري از پشت آن‏ها به ايستگاه مي‏رسد. بوق مي‏زند. راننده كمي جلو مي‏رود و روبروي يك كوچه مي‏ايستد. رانندة كاميوني پر از بار قصد پيچيدن به داخل كوچه را دارد، بوق مي‏زند. اتوبوس مجبور به حركت مي‏شود. چند متر ديگر جلو مي‏رود. يك اتوبوس كه از خلاف مي‏آيد جلوي او ترمز مي‏كند.
راننده اتوبوس ديگر:
مدرسه شدي؟
راننده:
آره.
راننده اتوبوس ديگر:
منم بودم، دووم نياوردم. حالا جام كريم رفته. تو هم اگه مي‏خواي راحت باشي برو خيابون آرزو. اون جا خلوته. پارك كن، ملت درس بخونن.
راننده:
خونه زندگيشون اين جاست. گم مي‏شن.
راننده اتوبوس ديگر:
خب يه رفت و برگشت داري ديگه. صبح مي‏ري عصر مي‏آي.
بوق اعتراض ماشين‏ها به بسته شدن خيابان توسط اين دو اتوبوس. معلمان همة كلاس‏ها در حال درس دادن. افسر ديگري مي‎رسد و دفترچه جريمه ‏اش را درمي‏آورد. ماشين‏ها راه مي‏افتند. معلم‏ها درس مي‏دهند. بچه ‏هاي ماشين دو طبقه در طبقة بالا بادكنك و بادبادك‏هاي زيادي را به اتوبوس بسته‏اند كه با حركت اتوبوس به هوا مي‏روند. عكس العمل مردم از خيابان. باربري جلوي دكاني بر پشتي باربري‏اش نشسته است. يكي از بچه ها نور آفتاب را با آينه به صورتش مي‏اندازد. باربر از چرت بيرون مي‏آيد. يكي از بچه ‏هاي كلاس پنجم سيبي را به نخ بسته در حال حركت به سر عابرين مي‏زند. سيب به شيشة طبقة پائين مي‏خورد. يكي از بچه هاي كلاس اول آن را گاز مي زند. سيب بالا مي رود دوباره پائين مي آيد. روي آن نوشته است «سگ خور». معلم كلاس پنجم مي‏بيند.
معلم پنجم:
بيرون.
كات به معلم كلاس اول
معلم اول:
بيرون.
هر دو از اتوبوس به پائين فرستاده مي‏شوند. از اين لحظه به بعد همراه اتوبوس مي‏دوند و براي بچه ‏ها شكلك در‏مي‏آورند. اتوبوس‏ها از ميدان ارك رد مي شوند و به سمت خيابان جنوبي پارك شهر مي‏پيچند. موتور ناظم بين اتوبوس‏ها در حركت است. لحظه ‏اي راه بندان مي شود. پيرزني لنگ‏لنگان بالا مي‏آيد.
پيرزن:
رباط‏كريم مي‏خوره مادر؟
راننده:
برو پائين اتوبوس نيست مادر، مدرسه است.
پيرزن:
چرا چهارتا يه غاز تحويلم مي‏دي. هميشه مي‏ري رباط‏كريم، خودم مي بينمت. حالا حاشا مي‏كني. (كنار بچه‏ ها مي‏نشيند.) ننه جون يه خورده جمع ‏و جور‏تر بشين من پام واريس داره. آخيش. مُردم از بس راه اومدم. از اين ايستگاه تا اون ايستگاه يه كربلا راهه!
معلم دست از درس دادن برداشته است. بچه ‏ها مي‏خندند. پيرزن به اتوبوس نگاه مي‏كند. از ديد او بچه‏ ها.
پيرزن:
چه خبره بابا! ننه باباي همه ‏تون يكيه؟ خدا زياد كنه. تو اين خراب شده فقط روز به ‏روز آدميزاد كه بركت مي‏كنه. (نگاهش متوجه معلم كه به او ماتش برده است مي‏شود. رو به بچه‏ها) ننه‏جون يه خورده گوله بشينين، زنه هم بشينه. شما ديگه مرد شدين. بايد وايسين ماشاءالله.
معلم:
خانوم اين جا مدرسه است بفرمائيد پائين. رباط‏كريم نمي‏خوره.
راننده گوشة خيابان پارك مي‏كند و داخل طبقة اول اتوبوس مي‏شود.
راننده:
مادر با زبون خوش برو پائين.
پيرزن:
خبه خبه، براي من دوي علي دولابي نيا. اون موقع كه من تاكسي مي‏شستم از شميرون تا دروازه دولاب، تو غوره را جاي انگور مي‏خوردي، حالا واسه من آدم شدي! معلومه از كدوم ولايت اومدين جا رو به اصل كاري‏ها تنگ كردين؟ اصفهوني هستي؟!
راننده:
مادر اون روي منو بالا نيار. زني نمي‏خوام بهت دست بزنم.
پيرزن:
دست بزني؟ تو؟ مي‏شورمت، مي‏ذارمت كنار. (سرش را از پنجره بيرون مي‏كند.) آي خلايق. غيرتتون كجاس؟! تو روز روشن يه لندهور دست به روي زن بلند مي‏كنه. كيه داد ضعيف‏ها رو بگيره؟ (صدا كم‏كم فيد مي‏شود.)
جاهلي سرك مي‏كشد و به كمك پيرزن مي‏آيد و با راننده درگير مي‏شود. در همين حيص و بيص بچه‏ ها هر كدام شيطنتي مي‏كنند. عده‏اي پياده مي‏شوند و باميه مي‏خرند. (سر باميه را گرفته بلند مي‏كنند. از هركجا كه شكست، سهم آن‏هاست.)
ماشين مدير بوق زنان از جلوي اتوبوس سر مي‏رسد. مدير و ناظم و معلم‏هاي ديگر نيز ابتدا سعي مي‏كنند آن‏ها را سوا كنند، نمي‏شود. دعوا شديدتر مي‏شود. دسته‏جمعي به بيرون اتوبوس كشيده مي‏شوند. موازي دعواي آن‏ها موشك پراني بچه‏ هاست. (موشك كاغذي). كم‏كم بين بچه‎ها نيز سر باميه دعوا درمي‏گيرد. يك خيابان شلوغي و راه ‏بندان.

مدرسة سابق يا انبار معتمد فعلي، همان زمان.

باربران هركدام باري را به داخل مي‏برند. ميز و نيمكت‏ها شكسته و نشكسته همان جلوي كوچه. معتمد در راهرو به اين‏سو و آن‏سو مي‏رود و به هركس دستوري مي‏دهد. عباس شاگردش به دنبال اوست.
معتمد:
قاطي نشه. روغن‏ها توي دفتر، برنج‏ها كلاس اول، لپه ها كلاس چهارم.

پارك ‏شهر، لحظه‏اي بعد.

معلم ورزش سوت مي‏كشد. پنج نفر از صف جدا شده به سمت توالت مي‏دوند و پنج نفر برمي‏گردند. معلم ورزش سوت مي‏كشد. راننده با آفتابه به داخل راديات اتوبوس آب مي‏ريزد. معلم ورزش سوت مي‏كشد. پنج نفري كه رفته بودند برمي‏گردند و پنج نفر ديگر به سمت توالت مي‏دوند و همان طور در حال دويدن زيپ‏ها و دكمه ‏هاي شلوارشان را باز مي‎كنند. معلم ورزش سوت مي‏كشد. معلم اول بچه به بغل تاب مي‏خورد. بچة چاق او را هل مي‏دهد. معلم ورزش سوت مي‏كشد. (سوت معلم ورزش هر بار از يك زاويه) معلم كلاس دوم در كافه ‏ترياي پارك‏شهر، با ني كاغذي آب انگور مي‏خورد. معلم ورزش سوت مي‎كشد. معلم پنجم و راننده در گوشه‏اي هندوانه مي‏خورند. بچه‏ ها او را نگاه مي‏كنند. به آن‏ها پشت مي‏كند كه نبينند. معلم ورزش سوت مي‏كشد. ناظم با روزنامه مي‏آيد. معلم پنجم تعارف مي‏كند.
ناظم:
روزنامه ‏رو ببين تا حالا بيست و هشتا مدرسه رو تخليه كردن. اين نمي‏تونه همين جوري باشه. يه خطه كار ضد انقلابه.
معلم پنجم:
به آقاي معتمد اين حرفا نمي‏چسبه
معلم پنجم عكس روزنامه را نگاه مي‏كند. ميز و صندلي‏هاي كلاس‏هاي يك مدرسه را در كوچه ريخته ‏اند.
معلم پنجم:
غصه نخور. آدم همدرد كه داشته باشه، دردش آرومتر مي‏شه. تازه تو اين مملكت هرچي تا حاد نشه درست نمي‏شه.
ناظم:
(دست روي شانة او مي‏گذارد و قاچ هندوانة تعارفي را از دست معلم پنجم مي‏گيرد.) راستش يه مشورتي مي‏خواستم باهات بكنم، ببينم موافقي.
معلم پنجم:
آره موافقم.
ناظم:
(يكه مي‏خورد.) من كه هنوز نگفتم.
معلم پنجم:
خب حالا مي‏گي مي‏شنوم. تو موافقت مي‏خواي، نه مشورت مگه نه؟ بفرمائيد زنگو بزنيد داره دير مي‏شه. زنگ ديكته است.
ناظم:
شما اجازه نداديد من حرف بزنم.
معلم پنجم:
بزنيد بزنيد. (ناظم هر چه مي‏كند نمي‏تواند حرفي بزند. معلم پنجم هندوانه مي‏خورد و به او تعارف مي‏كند.) براي اعصاب خوبه. جدي نگير، هر طوري بخواد بشه مي شه. من و تو هيچ كاره ايم. قصه اين جا هميشه همين جوره. مي گي نه، نيگاه كن!

ماشين مدير در خيابان، ادامه.

مدير پشت فرمان. از داخل ماشين، معلم سوم و چهارم و قادري در حال هل دادن ماشين. ماشين پس از مدتي روشن شده آن‏ها را جا مي‏گذارد. آن‏ها به دنبال ماشين مي‏دوند. وقتي به ماشين مدير مي‏رسند، ماشين خاموش مي‏شود.

اتوبوس دو طبقه، كلاس‏هاي مختلف، ادامه.

اتوبوس در حال راه افتادن.
ناظم:
(رو به داخل.) كسي جا نمونده؟
بچه‏ ها:
نخير (صدايشان را مي‏كشند.)
از ماشين پياده مي‏شود. يك ژاپني كه دوربين عكاسي به گردن دارد، با يك هندي كه دوربين فيلمبرداري به دوش دارد، دوان‏ دوان خود را به اتوبوس مي‏رسانند و بالا مي‏آيند. اتوبوس در حال راه رفتن.
ژاپني:
(به راننده با لهجه) تلويژن؟ تلويژن؟
راننده:
(متوجه آن‏ها مي‏شود.) برو پائين عمو. خدا روزي ‏تو جايي ديگه حواله كنه.
يكي از بچه‏ ها برخاسته برايش احترام ژاپني مي‎گذارد.
هندي:
(سعي مي‏كند با لهجه هندي همان كلام را حالي راننده كند.) ما مي‏خواهيم به تلويزيون رفت.
ژاپني:
تلويزيون. تلويزيون. . .
بچه‏ ها:
سايونارا
راننده:
(به آن‏ها) امشي امشي بذار باد بياد.
آن‏ها پائين مي‏پرند. راننده راديويش را باز مي‏كند.
صداي گوينده:
اين جا تهران است صداي. . .
معلم كلاس اول براي بچه ‏ها حروف را مي‎كشد.
معلم اول:
بـ كوچك
بچه‏ ها:
بـ
معلم پنجم:
ادب مرد، به ز دولت اوست.
بچه‏ ها سر فصل انشاء را مي‏نويسند. هواي اتوبوس گرم است. معلم پنجره را باز مي‎كند و خود را با كتاب باد مي‏زند. بچه‏ ها عرق كرده‏اند.
معلم اول:
آي با كلاه.
بچه ‏ها:
آ ا ا ا ا.
معلم اول:
ب بزرگ.
بچه‏ ها:
ب (مي‏كشند.)
معلم:
آب.
بچه ‏ها:
آب.
يكي از بچه ‏ها:
(دست بلند مي‏كند) خانم اجازه! ما گرممونه بريم آب بخوريم؟
معلم اول:
نـ كوچك.
بچه ‏ها:
نـ.
در كلاس دوم، از سر و صورت بچه ‏ها عرق مي‏ريزد. معلم كلاس دوم از روي كتاب علوم‏تجربي مي‏خواند.
معلم دوم:
وقتي كه قطره ‏هاي كوچك آب در ابر سرد شدند، به هم مي‏پيوندند و قطره‎هاي بزرگتري درست مي‏كنند. قطره ‏هاي بزرگ سنگين هستند و به زمين مي ريزند. آن وقت باران مي‏بارد.
نماهايي از ريزش عرق دانش‏آموزان بر كتاب. صداي هر سه معلم و بچه ‏هاي سه كلاس در هم شده است. كسي از بيرون همراه اتوبوس دويده به بچه‏ ها باميه و گوش فيل مي‏فروشد. كلاس دومي‏ها از روي دست هم تقلب مي‏كنند. يكي از كلاس پنجمي‏ها به چشم عابرين آينه مي‏اندازد. در لحظه ‏اي ماشين مي‏ايستد. گداي عينكي كوري گوشة پياده ‏رو گدايي مي‏كند.
گدا:
خدا از دو چشم عاجزت نكنه. . . يا قمر بني‏ هاشم اباالفضل. . .
بچة كلاس پنجم نور آفتاب را با آينه به چشم گداي كور مي‏اندازد. كور سرش را اين طرف و آن طرف مي‏چرخاند. بچه ادامه مي‏دهد. كور عينكش را بر مي دارد به بچه فحش مي‏دهد.
گدا:
قمر بني‏ هاشم به كمرت بزنه پدرسوخته، مگه صاحب نداري؟!
بچه آينه را تو مي كشد و مرتب مي‏نشيند.
معلم دوم:
باد چيست؟ آهسته روي صندلي بنشينيد. آيا وجود هوا را در اطراف خود حس مي‏كنيد؟ جا به ‏جا شدن هوا را باد مي‏ناميم. در بعضي از روز‏ها باد به تندي مي‏وزد. اگر در يك روز كه باد مي‏وزد به اطراف خود نگاه كنيد، مي‏بينيد كه باد چه چيزهايي را به حركت درمي‏آورد. نگهداشتن چه چيزهايي در باد مشكل است؟ مردم در روزي كه باد مي‏وزد چگونه راه مي‏روند؟ اما باد هميشه از يك طرف نمي‏وزد. مهم اين است كه بفهميم باد از كدام طرف مي‏وزد، تا خودتان را با باد
يكي از بچه ‏ها:
خانم اجازه است دستشويي ما داره مي‏ريزه.
معلم دوم:
يه خيابون صبر كن خونه خاله من نزديكه، مي ريم اون جا دستشويي.
يك ماشين باري كه حصار دارد و سه كره اسب سفيد و زيبا را حمل مي‏كند از كنار اتوبوس رد مي‏شود. بچه ‏ها نگاه مي‏كنند. لحظه‏‏اي از درس غافل مي‏شوند.

ماشين مدير در خيابان، ادامه.

معلم ورزش در حال راندن ماشين. قادري در حال ريختن چايي براي مدير. مدير در حال تايپ. سر يك چهار راه مأموري آن‏ها را از وارد شدن به خط ويژة اتوبوس مانع مي‏شود و با دست علامت مي‏دهد كه بپيچند.
معلم ورزش:
ما دنبال اون دو طبقه‏ ايم كه مدرسه است. اين دفتره.
مأمور طرح اعتنا نمي‏كند و مدام به ماشين‏هاي ديگر علامت مي‏دهد كه برگردند. معلم ورزش فرمان ماشين را مي‏پيچد.

چهارراه شلوغ، ادامه.

سر يك چهارراه شلوغ است. هر چهار چراغ سبز شده است. ماشين‏ها درهم شده‏اند. در جنب اتوبوس يك آمبولانس مدام آژير مي‏كشد. معلم پنجم كه حرف مي‏زند، صدايش شنيده نمي‏شود و فقط صداي آژير مي‏آيد. معلم پنجم حرفش را قطع مي‏كند. صداي آژير قطع مي‏شود. دوبار شروع مي‏كند، صداي آژير هم شروع مي‏شود. گويي از دهان او صداي آژير مي‏آيد. ناظم وسط چهارراه، راه باز مي‏كند. معلم ورزش و مدير هم سر مي‏رسند. معلم پنجم هم به كمك آن‏ها مي‏رود و شروع به باز كردن چهارراه مي‏كند. بچه ‏هاي كلاس پنجم شلوغ مي‏كنند. دو نفر كه جلو نشسته ‏اند با دست و پا اداي راندن ماشين را از خود درمي‏آورند. يكي دو نفر از پنجمي‏ها از پنجره به درخت آويزان مي‏شوند و پائين مي‏روند. هنوز يكي از يچه ها نور خورشيد را با آينه به چشم اين و آن مي‏اندازد. چهار چراغ راهنمايي قرمز شده است. چهارراه فرقي نكرده است. در ماشين‏هاي اطراف كسي شيشه را بالا كشيده با ضبط واكمن و گوشي‏اش موزيك گوش مي‏كند. قادري براي بچة معلم اول قنداب درست كرده است. رانندة دو طبقه، بچه‏‏ هاي كلاس پنجم را ساكت مي‏كند. معلم ورزش با سوت، بچه‏ هاي كلاس پنجم را از اتوبوس پائين كشيده در يك صف پشت هم مي‏دواند. بارها از چهارراه رد مي‏شوند، اما راه باز نمي‏شود. مردم بعضي حواسشان متوجه تماشاي ماشين دو طبقة مدرسه شده است.
راه باز مي‏شود. جلوي اتوبوس دو طبقه خالي است. اتوبوس خاموش كرده است و روشن نمي‏شود. آمبولانس و ماشين‏هاي پشت سر، بوق مي‏زنند. معلم ورزش و بچه‏ ها دو طبقه را هل مي‏دهند تا روشن مي‏شود. موتور لنگ ناظم پيشاپيش اتوبوس راه مي‏افتد و راه باز مي‏كند. گاهي جلوي ماشين‏هاي ديگر را مي‏گيرد تا اتوبوس رد بشود. از اتوبوس يك طبقه خبري نيست.

اتوبوس يك طبقه، خيابان ديگر.

اتوبوس يك طبقه را بكسل يدك كش شركت واحد كرده‏اند و به سمت يك گاراژ مي‏برند. معلم سوم و چهارم با لباس هاي روغني ترك يدك كش. بچه‏ ها يك طبقه را با هلهله و شادي روي سر گذاشته‏اند. راننده خيس عرق و كلافه است.

خيابان‏ها، ادامه.

موتور ناظم پيشاپيش در حركت. گاهي دور اتوبوس مي‏چرخد و به ديكتة آن‏ها نظارت مي‏كند. كسي در حال تقلب است ناظم مي‏بيند.
موتورسواري:
(از روبرو) موتوري‏ها رو مي‏گيرن.
ناظم موتورش را سوار دو طبقه كرده و از كنار پليس هايي كه موتورسوارها را دستگير مي‏كنند، عبور مي‏كند. كمي پائين‏تر تصادف شده است.

خيابان ديگر، ادامه.

به خيابان ديگري مي‏پيچند؛ اتوبوس‏هاي ديگر كه مدرسه شده‏اند كنار خيابان پارك كرده ‏اند. از ديد ناظم همة اعضاي كلاس‏ها براي آن‏ها دست تكان مي‏دهند. روي هر اتوبوس نام يك مدرسه ذكر شده است. اتوبوس مي‏ايستد. ناظم از اتوبوس پائين مي‏آيد. از هر طرف اتوبوس‏هاي پر از بچه، ناظم را احاطه كرده‏ اند. به درختي زنگي آويخته است. ناظم زنگ مدرسه را مي‏زند و از ته دل فرياد مي‏كشد. بچه ‏هاي همة اتوبوس‏ها با فرياد و شادي به بيرون مي‏ريزند. در بعضي از وانت ها و كاميون ها مردم زندگي مي كنند. موتور سه چرخه ها مغازه هاي در حال حركتند. اين جا گويي يك شهر ديگر است. برادر زن جاهل ناظم يك تريلي خانه شده را مي راند. درون خانه زن و بچه ناظم ديده مي شوند.
برادر زن ناظم:
عاقبت به خير شديم. ما هم زديم به كار فرهنگي!.
ناظم با چكش، خشمناك به سوي زنگ مي دود و آن را مي كوبد.

محسن مخملباف
1364
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید