نمایش پست تنها
  #46  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/6
حسام تا جلوی در آنها را بدرقه كرد و هنگامی كه به سالن برگشت یاشار همانطور روی مبل نشسته بود و به آتش كم جان و حرارت ملایم شومینه چشم دوخته بود. حسام به آرامی كنار او نشست دستش را روی شانه او قرار داد و گفت: - نمی خواهی استراحت كنی؟
یاشار بدون آنكه نگاهش را از آتش شومینه بگیرد گفت:
- من همیشه در حال استراحتم. می خوام با شما صحبت كنم.
حسام هم بدون آنكه نگاهش را از او بگیرد گفت:
- من آماده شنیدنم.
یاشار روی مبل مقابل پدرش نشست و با كمی مكث گفت:
- می خواهم ... بهم كمك كنید.


حسام گفت: - در چه موردی؟
یاشار گفت:
- من ... من تازگی ... به تازگی با یك دختر خانم آشنا شدم كه ....
پس دكتر هرندی حدس نزده بود سیمین بی خود وحشت نكرده بود و او مثل همیشه اولین كسی بود كه از مشكلات پسرش آگاه می شد.
- حواستون به من هست؟
حسام بی مقدمه گفت:
- به ویدا هم فكر كرده ای؟
دكتر هرندی از او خواسته بود به هیچ چیزی و هیچ كس جز درمان پسرش نیندیشد اما مگر می توانست آن اشتیاق نشسته در نگاه ویدا را نادیده بگیرد؟
- جوابمو ندادی، به ویدا فكر كردی؟
یاشار گفت:
- اینقدر شعور دارم كه بفهمم طی این سالها ویدا چه قدر از وقت و فكرش رو صرف من كرده، اما ...
حسام گفت:
- و محبتهاش رو ...
یاشار با شكیبایی پاسخ داد:
- درسته و محبتش رو، اما هیچ وقت حرفی از عشق و دوست داشتن بین ما رد و بدل نشده بود.
حسام گفت:
- خب ... از این خانم تازه وارد بگو.
یاشار گفت:
- از چی اون بگم؟
حسام گفت:
- كجایی هست؟
یاشار گفت:
- اهل تهرانه.
حسام گفت:
- پدرش چكاره ست؟ مادرش؟ چند سالشه؟ چی می خونه؟ چطور دختریست؟
یاشار كمی مكث كرد تا بر اعصابش كنترل پیدا كند و بعد گفت:
- پدرش شغل آزاد داره.
حسام گفت:
- شغل آزاد؟! من هم شغل آزاد دارم كارخونه دارم پدر اون هم ...
یاشار گفت:
- نه ... یك مغازه لبنیاتی داره.
حسام گفت:
- بقالی؟!
یاشار باز هم مكث كرد و بعد ادامه داد:
- مادرش پائیز سال گذشته فوت كرده.
حسام گفت:
- خدا رحمتش كنه!
خودش هم نمی فهمید چرا این طور بی رحمانه پاسخ یاشار را می دهد. آن فشارهای عصبی را در تك تك خطوط چهره پسرش می دید اما اشتیاقی كه در نگاه ویدا نشسته بود قدرتمندتر عمل می كرد و احساساتش را به بازی می گرفت. یاشار ادامه داد:
- هیجده سالشه و ...
حسام ناباورانه گفت:
- هیجده سال؟! بقیه اش را نگو یاشار ... تو قراره اونو بزرگ كنی یا باهاش ازدواج كنی؟ اصلا بگو بدونم از مشكل تو باخبره؟
یاشار گفت:
- پدر ... ده سال اختلاف سنی از اون، یك بچه در برابر من نمی سازه. در ثانی شما مهمترین سوالتون رو آخرین سوالتون قرار دادید و جوابی هم نگرفتید، چطور دختریه ... نمی خواهید بدونید؟
حسام گفت:
- پس می خوای یه مهشید دیگه درست كنی.
یاشار با كمی تغیر گفت:
- این مهشید نیست، از زمین تا آسمون با اون فرق داره از طرفی، دیگه بهروزی وجود نداره كه اونو از من بگیره.
حسام با جدیت گفت:
- یاشار چرا نمی خوای باور كنی این بهروز نبود كه مهشید رو از تو گرفت؟ بیماری تو باعث شد مهشید از تو جدا بشه.
و بعد به خاطر صحبتهای بی رحمانه اش پشیمان شد. یاشار كمی سكوت كرد و بعد گفت:
- هنوز هم نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
حسام گفت:
- دختری كه دنبال یك مرد جوان ....
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- اون دنبال من نیافتاده پدر، این من هستم كه اونو می خوام. امروز كه خواستم بیشتر با اون در ارتباط باشم با حرفهاش چنان سیلی محكمی به صورتم زد كه احساسم رو شعله ورتر كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید