نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 05-22-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آرام و با صدایی بغض آلود گفتم : نمی تونم چیزی ازمشکلم را به تو بگم . ولی خیلی به این پول احتیاج داشتم. که مجبور شدم بدون مشورتبا شما دستبندم را گرو بگذارم.
رامین آرام دستم را فشرد و گفت : افسون جونشکوفه منو ببخش دوست ندارم تو را ناراحت کنم. اگه بدونی اخم و ترشرویی های تو چقدربرایم زجر آور است هیچوقت سعی نمی کنی برام اخم کنی تا چه برسه که برایم بغض همبکنی. این چشمهای اشک آلودت زره زره وجودم را خرد می کند. پس لطفا حرفم را فراموشکن و منو ببخش.

نفس بلندی کشیدم تا بغضم را بتوانم مهار کنم.
نگاهی به صورتزیبای رامین انداختم و در دل گفتم : او واقعا دوستم دارد. با اینکه تا به حال کلمهدوستت دارم را به زبان نیاورده است ولی تمام حرفهایش بوی عشق و علاقه می دهد. پسچرا نمی توانم او را دوست داشته باشم . چرا اینقدر از او متنفر هستم. چرا او مارابه شیراز دعوت کرد. چرا پدرم مرد و چرا ... و یکدفعه با نفرت صورتم را از اوبرگرداندم و تمام وجودم از کینه پر شد.
به خانه رسیدیم.

مادر از دستم دلخوربود و از اینکه می خواستم سر کار بروم ناراحت بود. غرور مادر اجازه نمی داد کهدخترش سر کار برود. می گفت که مردم چه فکری می کنند وقتی بدانند که دخترم سر کار میرود. هزار جور فکرهای ناجور درباره ما می کنند ولی من مادر را متقاعد کردم که فقطبرای سرگرمی این کار را می کنم. نه چیز دیگه ای.
غروب همان روز آماده شدم. نمیدانستم چه بهانه ای جور کنم تا از خانه خارج شوم.
مادر در حیاط روی نیمکت زیردرخت گیلاس کنار رامین و مینا خانم نشسته بود و صحبت می کرد و رامین آرام میوه دردهان می گذاشت.
وقتی به حیاط رفتم رامین نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی رویلبهایش نشست.
کنار مادر نشستم .

مادر گفت : مگه جایی می خواهی بروی که لباسبیرون پوشیده ای.
نگاهی به مادر انداختم و گفتم : نه همینجوری لباس بیرونپوشیده ام. مگه عیبی داره . به ساعتم نگاه کردم و بعد نگاهی به رامین انداختم.
مادر رامین توی پیش دستی برایم میوه گذاشت و گفت : عزیزم کمی میوه بخور و روکرد به مادرم و گفت : افسون جان خیلی کم خوراک است به خاطر همین انقدر لاغر و ضعیفاست.
مادر گفت : از بس دختر بی فکری است نه به خودش می رسه نه اینکه کمی به فکررفتار و کردارش است.
رامین اخمی کرد و گفت : مادر این حرف را نزنید . شما خیلیافسون خانوم را اذیت می کنید. به خدا من از رفتار شما با افسون ناراحت می شوم و بعدرو کرد به مادرش و با ناراحتی ادامه داد : ببینم افسون کجاش لاغره که اینطور منیرخانوم را تحریک کردی که مجبور بشه به افسون حرف بزنه. نکنه چاقی چیز خوبیه که دوستدارید او چاق شود. نمی دانم چرا هر کس به افسون می رسه می خواد یک جور او را اذیتکنه.

مینا خانم لبخندی زد و گفت : ببخشید پسرم والله من منظوری نداشتم که توناراحت شدی.
رامین رو کرد به مادرم و گفت : مادر جان اجازه می دهید افسون خانومرا با خودم بیرون ببرم کمی حوصله ام سر رفته است و می دانم که او هم مانند من حوصلهاش از این غروب دلتنگ سر رفته است.
مادر لبخندی زد و گفت : باشه پسرم. بروید ولی تورو خدا افسون را تنها نگذار می ترسم ایندفعه خودش را گم کند و تا نیمه شب...
رامین حرف مادر را قطع کرد و گفت : مادر جان اینطور حرف نزنید . شما درست دستروی نقطه ضعف من می گذارید.
مینا خانوم با نیش خند گفت : می دانیم نقطه ضعفتافسون جان است ولی چکار کنیم که نقطه ضعف تورا فهمیده ایم و به خاطر همین اذیتت میکنیم.
رامین تا بنا گوش سرخ شد و آراک گفت : مامان اذیتم نکن.
صورتم را ازآن دو برگرداندم و به حوض توی حیاط نگاه کردم تا شاهد نگاه شیطنت آمیز و خریدارانهمینا خانم نباشم. ناگهان یاد روزی افتادم که داخل دستشویی به خاطر فضولی بی هوششدم. من را کنار حوض خوابانده بودند و مادر به صورتم آب می ریخت . یاد چشمان زیبایشکوفه افتادم که چطور به خاطر من اشک در آن جمع شده بود و پدرم چطور مانند پروانهدور سرم می گشت تا من را خوشحال کند. لحظه ای از تمام حرکات مینا خانوم و رامینحرصم گرفت و نفرت مانند سیل خروشانی در رگهای بدنم به گردش درآمد.
رنگ صورتمپریده بود.

مادر با نگرانی گفت : افسون چرا رنگت پریده است. چرا اینطوری عرقکرده ای.
مینا خانم به طرفم آمد و دستم را گرفت و گفت : عزیزم چی شده ؟
باخشم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : دست بهم نزن. و به سرعت به اتاقمرفتم.
روی تخت نشستم سرم را میان دو دستم گرفتم . ده دقیقه همان طور روی تختنشستم که احساس کردم کسی کنارم نشست . سرم را بلند کردم رامین بود.
نگاهی بهصورتم انداخت.
آرام گفتم : متاسفم . دست خودم نبود.
رامین با صدایی گرفتهگفت : اگه مایل هستی با هم بیرون برویم. ساعت داره هفت میشه. ممکنه دستبندت را ازدست بدهی.
بلند شدم. او هم بلند شد. وقتی خواستم از اتاق خارج شوم رامین دستمرا گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : افسون کینه را از دلت پاک کن . کینه تومانع خوشبختی من است . مانع آرامش خیالم است . چون وقتی می بینم عزیزترین کس منیعنی تمام زندگی من اینطور از من متنفر است آرزوی مرگ می کنم . چیزی که تو آرزویشرا برایم داری.
از این حرف رامین تنم یخ کرد . چون من هیچوقت آرزوی مرگ او رانداشتم و هیچوقت حتی فکر مرگ برای رامین را نکرده بودم ولی او چرا اینطور فکر میکرد؟

با اخم دستم را بیرون کشیدم و با صدای بلند گفتم : من هیچوقت آرزوی مرگبرای تو نکردم. دیگه هم دوست ندارم این حرف را بزنی.
رامین آهی کشید و آرام گفت : امیدوارم اینطور باشه و ادامه داد : من تا ماشین را روشن می کنم تو هم آماده شوکه برویم و به سرعت از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
آهی کشیدم و دوباره بهاتاقم برگشتم. هیچوقت به مرگ او فکر نکرده بودم و حالا که او این حرف را زد احساسکردم قلبم از این حرف او فرو ریخت و این احساس برایم عجیب بود . چون هیچوقت قلبمبرای او به طپش نیفتاده بود.
به طرف میز توالتم رفتم . دو عدد گشواره و یکزنجیر و پلاک که عمو و دایی محمود برایم به خاطر جشن تولدم خریده بودند و مقداری پسانداز که در قلکم بود را برداشتم و در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به حیاطرفتم . مینا خانم خیلی پکر روی نیمکت نشسته بود و مادر داشت از او به خاطر حرکاتممعذرت خواهی می کرد. به طرف مینا خانم رفتم و ارام صورتش را بوسیده و گفتم : ببخشیدکه شما را ناراحت کردم. یک لحظه...
مینا خانم لبخندی زد و گونه ام را بوسید وگفت : عزیزم تو منو ببخش. حرفی زدم که ناراحتت کردم. حالا برو که رامین منتظرت است.
دوباره گونه اش را بوسیدم و از در حیاط بیرون رفتم . رامین به ماشین تکیه دادهبود و سیگار می کشید و در عالم خودش بود. به طرفش رفتم و گفتم : اینقدر فکر نکن کچلمی شوی.

رامین به خودش آمد . نگاهی به صورتم انداخت. لبخندی زده و گفتم : نکنهپشیمان شدی با من بیرون بروی.
رامین لبخند سردی زد و گفت : از کی تا حالا فکرکردن کچلی میاره؟ و دوم اینکه من هیچوقت از تصمیمی که می گیرم پشیمان نمی شوم.
در حالی که در ماشین را باز می کردم گفتم : ولی من احساس می کنم کمی از موهایسرت کم شده.
رامین داخل ماشین نشست. با نگرانی آینه جلوی ماشین را به طرف خودشکج کرد و دستی داخل موهایش کشید و گفت : دروغ نگو من حتی موهایم ریزش نداره. چطوردارم کچل می شوم.
به خنده افتادم.
رامین متوجه اذیتم شد . لبخندی زده وگفت: لطفا با موهایم شوخی نکن که اصلا خوشم نمیاد. من روی موهایم خیلی حساس هستم.

به خنده افتادم.
از اینکه رامین و مادرش را ناراحت کرده بودم از ته دل خودمرا نمی بخشیدم . و از وقتی فهمیده بودم که رامین فکر می کند که من آرزوی مرگ او رادارم خیلی احساس گناه می کردم و دوست نداشتم رامین این حرف را می زد و یا این فکررا می کرد.
رو به رامین کرده و گفتم : آخ جون نقطه ضعف شما را پیدا کردم.
رامین در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت : انگار همه دست به یکی کرده اید تانقطه ضعف هایم را پیدا کنید .
گفتم : خیلی دوست دارم نقطه ضعف دایی محمود راپیدا کنم ولی او خیلی زرنگ است و به این زودی دم به تله نمی دهد.

رامین به خندهافتاد و گفت : دوست داری نقطه ضعف محمود را بهت بگم. با خوشحالی فریاد زدم جدیمیگی؟ تو می دونی او چه ضعفی داره؟
رامین با خنده گفت : آره ولی بهت نمی گم . چون می دانم چه بلایی سرش می آوری.
با دلخوری او را نگاه کردم و صورتم را از اوبرگرداندم.
رامین متوجه شد . لبخندی زد و گفت : قهر نکن . باشه بهت می گم . توهم از وقتی که نقطه ضعف مرا از مادرم شنیده ای چقدر بدجنس شده ای . با لبخند بهرامین نگاه کردم و گفتم : خوب حالا نقطه ضعف دایی محمود عزیزم چی هست؟

رامینزیر لب گفت : وای خدا به داد محمود برس و رو کرد به من و گفت : او از شلغم بد جوریبدش می آید و این موضوع را فقط من می دانم. او از من خواسته به کسی این موضوع رانگویم. ولی در برابر تو من هیچ اختیاری از خودم ندارم.
دو دستم را به هم مالیدمو با خوشحالی گفتم خوب حالا فهمیدم چکار کنم. که دایی هوس نکنه اذیتم کنه.
رامین به خنده افتاد.

با هم به مغازه طلا فروشی رفتیم.
درست پنج دقیقهبه هفت شب بود.
مرد طلا فروش وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت : چه به موقع آمدید.
جواب دادم : آخه چیز عزیزی را پیش شما گرو گذاشته بودم و بعد گوشواره ها وگردنبند را از کیفم درآوردم و روی میز مرد طلا فروش گذاشتم و گفتم : اینها رو وزنکنید و برای خودتان بردارید و اگه کم بود بقیه اش را پول می دهم.
رامین همچنانحرکاتم را زیر نظر داشت.

دست در جیب کتش کرد و اسکناسهای درشت هزار تومانیبیرون آورد و روی میز مرد طلا فروش گذاشت و گفت : آنها را به این خانم پس بدهید . دستبندش را هم بدهید . این تمام پولتان است.
گفتم : نه آقا رامین فکر کنماینطور پولش جور بشه و دستبند را بگیرم.
او اخمی کرد و گفت : قرار شد که سر ماهبه من برگردانی . وبعد دستبند و گوشواره ها و گردنبند را از روی میز برداشت و درجبی کتش گذاشت و گفت : اینها پیش من می مونه تا یک بار به سرت نزنه که آنها رابفروشی.

دسته پول را از روی میز برداشتم . شمردم و پنج هزار تومان به طلا فروشدادم.
رامین با تعجب گفت : مگه نگفتی ده هزارتومان احتیاج داری؟

جواب دادم : پنج هزار تومان پول دستبند و بقیه را برای خودم احتیاج دارم. و پولها را در کیفمگذاشتم. دز همان لحظه طلا فروش گفت : انشاءالله حال پدربزرگتان زودتر خوب شود.
جا خوردم.
رامین با تعجب پرسید : پدربزرگ؟
لبخندی به اجبار زدم و گفتم : آره. آخه مجبور شدم به طلا فروش ردوغ بگویم که پدربزرگم مریض است تا او به مناطمینان کند.

رامین در حالی که در ماشین را باز می کرد گفت : بالاخره تو با اینکارهای خودسرانه ات مرا دیوانه زنجیری می کنی.
دوست داشتم به پیرمرد سر بزنمولی وجود رامین مانع شد.
داخل ماشین ننشستم . سرم را داخل ماشین کردم و گفتم : آقا رامین شما می تونید قدری اینجا بمونید تا من فقط نیم ساعت جایی بروم.
رامینبا حالت عصبی گفت : آخه مادرت تو را دست من سپرده است.
با قهر گفتم : تو هممانند بقیه با من مثل بچه ها رفتار می کنی . منکه بچه نیستم نوزده سال دارم. توروخدا اجازه بده نیم ساعت برم زود برمی گردم.
رامین دودل شد . از ماشین پیاده شدو به طرفم امد و گفت : افسون...
حرفش را قطع کردم و گفتم : تورو جون شکوفهبگذار بروم.
رامین اخمی کرد و گفت : اصلا اجازه نمی دهم بروی .بیا تو ماشینبنشین تا به خانه برگردیم.
خیلی دوست داشتم مادربزرگ و پدربزرگ را ببینم شایدآنها به چیزی احتیاج داشتند.
با قهر کیفم را عقب ماشین پرت کردم و رفتم داخلنشستم.
رامین کنارم ایستاد و سرش را داخل ماشین کرد و گفت : باز که قهر کردی.
با اخم گفتم : انگار دیگه جون شکوفه برات عزیز نیست.
رامین گفت : آره درستفکر کردی. چون جون کس دیگه ای برایم عزیز است که زنده است و نفس می کشه. شکوفه الانیک خاطره شیرین و افسانه است. ولی من عاشق یک حقیقت هستم و دوست دارم عزیزم را درواقعیت داشته باشم و حالا بهت می گم که شکوفه در قلبم جای نداره. چون دوباره عشقواقعی به سراغم آمده است. نه عشقی که هفت سال است دارم آن را به پوچی در سینه حفظمی کنم. عشقی که می دانم آخرش به هیچی منتهی می شود.
با خشم به رامین نگاه کردمو گفتم : آره باید هم فراموشش کنی. شما مردها همه اینطور هستید. مانند طوفان لحظهای می مانید وقتی که طوفان از بین می رود دیگه یادتان می رود که چند لحظه قبل اینطوفان باماها چه کرد و چه خرابیها و ردپاهایی از خودش گذاشت. تو می دونی شکوفه چقدردوست داشت.

با اخم گفت : بس کن طوری حرف می زنی که انگار من خیانت کرده ام.
گفتم : مگه نکردی؟
رامین آهی کشید و گفت : درسته که طوفان از خودش رد پا وخرابیها به جا می گذاره ولی به مرور زمان این رد پا و نشانی های طوفان از بین میرود و زندگی رنگ واقعی خودش را به دست می آورد. این را باید بدانی.
خواستم بهبحث خاتمه بدهم . رو به رامین کرده و گفتم : اجازه بده نیم ساعت جایی بروم زود برمیگردم.
رامین گفت : اصلا حرفش را نزن.
با ناراحتی گفتم : تورو جون من بگذاربروم. به خدا زود برمی گردم.
رامین مکثی کرد و گفت : باشه برو چون جون خودتوقسم دادی بهت اجازه دادم ولی اگه دیر کنی نمی بخشمت و به ساعت نگاه کرد و گفت : ساعت هفت و نیم است درست نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی.
با خوشحالی از ماشینپیاده شدم و گفتم : بهت قول می دهم که سر ساعت اینجا باشم.
رامین لبخندی زد وگفت : سعی می کنم خودم را یک جوری سرگرم کنم تا برگردی من همینجا هستم. مواظب خودتباش.
از او جدا شدم وقتی خوب از رامین دور شدم ماشینی گرفتم و به بیمارستانرفتم. بیمارستان نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت ولی چون به رامین قول داده بودم کهزودتر برگردم مجبور شدم ماشین بگیرم.
وقتی مادربزرگ مرا دید با خوشحالی به طرفمآمد . با هم روبوسی کردیم . چند عدد کمپوت گرفته بودم . پدربزرگ گفت: دخترم چرازحمت کشیدی هوا داره تاریک می شه . راضی نبودم این وقت شب به اینجا بیایی.
لبخندی زده و گفتم : اتفاقا باید هر چه زودتر برگردم واینکه می خواستم بگم مندیگه نمی گذارم شما به آن خانه نمناک و تاریک بروید اگه خدا بخواهد می خواهم خانهکوچکی برایتان اجاره کنم تا شما راحت آنجا زندگی کنید.پیرزن به گریه افتاد و دوبارهصورتم را بوسید.
پیرمرد در حالی که بی اختیار گریه می کرد گفت : این بهترینهدیه خدا برای ماست. و بعد دستش را رو به آسمان دراز کرد و گفت : خدایا شکرت که اورا به ما هدیه دادی.
جلو رفتم و دست پیرمرد را بوسیدم . اودستی به موهایم کشیدو گفت : فرشته کوچولو هرگز این مهربانیت را فراموش نمی کنم. ولی به خاطر ما خودت راعذاب نده. ما دونفر پیر هستیم و یک پایمان لب گو است.

لبخندی زده و گفتم : اینحرف را نزنید . لطف مادربزرگ بیشتر از این بود. او آبروی مرا جلوی خانواده ام خریدوگرنه آنشب بایستی مسخره دست همه مهمانها مخصوصا دایی محمودم می شدم.
پیرزندستم را گرفت و گفت : اگه نتونستی کاری انجام بدی تورو خدا خودت را ناراحت نکن وعذاب نده.
گفتم : من دیگه باید بروم خیالتان راحت باشه که من می تونم و باید همبتونم و گونه او را بوسیدم و خداحافظی کردم.

جلوی در بیمارستان تاکسی سوار گرفتم و کنار ماشینرامین پیاده شدم.رامین وقتی مرا دید که از تاکسی پیاده شدم عصبانی شد.داخل ماشینرفتم و سلام کردم.
با خشم گفت:این چه مسخره بازی است که در آوردی؟اگه چیز مهمیهست بگو تا من هم بدانم.چرا قایم موشک بازی میکنی؟
گفتم:آخه دوست ندارم کسی چیزیبدونه تا وقتی که خودم بخواهم.
رامین غرغرکنان ماشین را روشن کرد و بطرف خانهرفتیم.بین راه رو به رامین کرده و گفتم:درست مانند پیرمردها رفتار میکنی.خیلی ایرادگیر هستی.
رامین پوزخندی زد و گفت:یعنی از فرهاد بیشتر ایراد میگیرم؟
گفتم:وای نه ، خدا نکنه تو مانند او باشی.فرهاد که راه میره از زمین وآسمان ایراد میگیره.
رامین با لحن سردی گفت:پس خدا به داد تو برسه با اینانتخاب.
سکوت کردم.رامین هم سکوت کرد ولی رنگ صورتش به وضوح پریده بود.
آن شبرامین و خانواده اش بایستی به فرودگاه میرفتند تا به شیراز بروند که برای اسباب کشیآماده باشند.
ساعت یازده شب پرواز داشتند.قرار شده بود دایی محمود ساعت ده شبانها را به فرودگاه برساند.
رامین کلید ماشین را به مسعود داده بود تا اگهاحتیاجی به ماشین پیدا کرد از آن استفاده کند.
موقع خداحافظی رامین به طرفمآمد.رو به او کرده و گفتم:از کمکی که امروز به من کردید خیلی ممنون هستم ، انشاللهبتوانم روزی جبران کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:هنوز نمی خواهی دربارۀ این رازچیزی به من بگی؟
لبخندی به او زده و گفتم:هنوز نه.
اخمی کرد و گفت:به مناطمینان نداری؟
جواب دادم:از چشمهای خودم بیشتر بهت اطمینان دارم ولی موضوع رابرایت تعریف نمیکنم.
رامین با شیطنت گفت:من دیوانۀ اون چشمهاهستم.
لحظه ایعصبی شدم.سرم را پایین انداختم و در دلم گفتم:شیطونه میگه حرفی بزنم که او دیگهجرأت نکنه با من اینطور حرف بزنه.ولی به اجبار خودم را نگه داشتم.انها همراه داییمحمود به فرودگاه رفتند.فردا صبح به شرکت رفتم.اقای محمدی منتظرم بود.با خوشروییجلو امد و بعد از احوال پرسی میزم را نشان داد و گفت:از امروز شما در شرکت من کارمیکنید و باید به قوانین اینجا احترام بگذارید و حتما به دستورات من عملکنید.
لبخندی زده و گفتم:چشم قربان.
صورتش گلگون شد و لبخندی زد و به اتاقشرفت.
بیشتر به تلفنها جواب میدادم و لیست اسامی کسانی که قرار ملاقات با رییسداشتند را در دفتری مینوشتم و یا لیست خریدهای شرکت از کارخانه های داروسازی راردیف میکردم و به دست رییس میدادم.ساعت یازده صبح بود که خواستم با فرهاد صحبتکنم.مادر فرهاد گوشی را برداشت.بعد از احوال پرسی با شیما صحبت کردم او خیلی خوشحالبود.بعد از کلی صحبت کردن شماره تلفن دفتر فرهاد را از او گرفتم.وقتی به دفتر کاراو زنگ زدم دختری گوشی را برداشت.حدس زدم منشی او است.گفتم:با آقای وکیل کاردارم.جواب داد:اقای وکیل امروز کسی را نمی پذیرند.گفتم:شما لطف کنید به ایشونبگویید کسی پای تلفن است که شما بی صبرانه منتظرش هستید.
صدای منشی گرفته شد ،معلوم بود بغض کرده است.گفت:گوشی دستتان.بعد از چند دقیقه صدای فرهاد در گوشیپیچید.قلبم به شدت شروع به زدن کرد.هجوم خون را در صورتم حس میکردم.او گفت:الوبفرمایید؟
گفتم:سلام.حالت چطوره؟
فرهاد با لحن سردی گفت:تواز کجا میدونی کهمتتظرت هستم؟
گفتم:از اونجایی که امدی و گوشی را برداشتی!
با لحن تمسخرآمیزیگفت:ولی فکر نمیکردم سرکار عالی باشی.
گفتم:آخه تو به جز من به کس دیگه ای علاقهنداری.
خنده تمسخرآمیزی سرداد و گفت:تو دختر خوش خیالی هستی که فکر کردی دوستتدارم.
یک لحظه تنم یخ کرد ، حرفهای فرهاد را باور نمیکردم.به اجبار خونسردی خودمرا حفظ کرده و گفتم:اشکالی نداره دوست داشتن یک طرفه خودش دنیایی داره.خدانگهدار ومحکم گوشی را روی شاسی گذاشتم.بغض کرده بودم ولی نمیتوانستم گریه کنم.کمی جلویپنجره راه رفتم و دوباره خودم را مشغول کار کردم.
ساعت 3 بعد از ظهر شرکت تعطیلمیشد.وقتی تعطیل شدم یک راست به بیمارستان رفتم.پدربزرگ می بایست دو هفته دربیمارستان بستری میشد و من فرصت زیادی برای پیدا کردن خانه نداشتم.به چند بنگاهمعاملات ملکی سر زدم ولی همه جا پول پیش زیاد می خواستند و من نداشتم.تا یک هفتهوقتی از سر کار مرخص میشدم به بنگاه ها سر میزدم و در ساعت هفت شب به خانه میامدم.دیگر خسته شده بودم.پنجشنبه بود که اقای محمدی پیشم امد و گفت:شما چرا مدتیهکه ناراحت هستید و خیلی خسته به نظر میرسید.نکنه کارهایتان سنگین است؟من نگرانتانهستم.گفتم:چیزی نیست فقط کمی خسته هستم.اقای محمدی پرسید:چرا خسته هستید؟مگه مشکلیدارید؟نگاهی به ان صورت کوچولو و چشمان ژاپنی اش نگاه کرده و گفتم:به شرطی به شمامیگویم که به اقا رامین در این باره نگویید.بعد ماجرای خانه را برایش تعریف کرده وگفتم:یک هفته است که دنبال خانه میگردم ولی بی فایده است.اقای محمدی لبخندی زد وگفت:چرا این موضوع را زودتر به من نگفتید؟من یک خانه تمیز ولی نقلی دارم که خیلی همبا صفا و زیبا است.من بیشتر از حیاط ان خانه خوشم امد که انرا خریدم.چون مانند یکبهشت زیبا میمونه.اگه مایل باشید خانه را نشانت بدهم؟
از خوشحالی فریادی کشیدمولی سریع خودم را جمع و جور کردم و معذرتخواهی کردم.او لبخندی زده و
گفت:پسامروز بعد از ظهر از ساعت کار با هم به دیدن خانه میرویم.
با خوشحالی قبولکردم.بعد از ساعت کار با همدیگر به انجا رفتیم.
وقتی در خانه را باز کرد اززیبایی انجا لذت بردم.چقدر قشنگ بود.گفتم:وای چقدر اینجا زیباست.مانند یک رویامیمونه.
درختان سر به فلک کشیده ، بیدهای مجنون ، گلهای لاله عباسی ، گلهای پیچککه به تمام در و دیوار خانه چسبیده بودند.گلهای رز و گلهای شب بو.بوی گل همه جاپیچیده بود.اینقدر غرق تماشا شدم که یادم رفت با کی امده ام و در کجا هستم.صدایاقای محمدی مرا به خودم اورد.او گفت:حالا تشریف بیاورید داخل خانه را همببینید.
داخل خانه شدم.دو اتاق خواب آبی رنگ و گچ بری شده و تمیز بود.یک حمامکوچک و یک دستشویی گوشه اتاق داشت.آشپزخانه نسبتا کوچکی که تمام کابینت شده بود بهچشم می خورد.پرسیدم اجاره اینجا چقدر است؟او لبخندی زد و گفت:اصلا حرفش را نزن.منهمینجوری این را به شما میدهم تا استفاده کنید.
گفتم:آخه من که نمی خواهم اینجازندگی کنم.با تعجب پرسید:پس شما برای کی این را می خواهید؟!گفتم:برای پدربزرگ ومادربزرگم.
لبخندی زد و گفت:انها هم از شما هستند.فرقی نمیکنه.
گفتم:اگهاجاره اینجا را نگویید من قبول نمیکنم.وقتی اصرار مرا دید گفت:باشه میگویم.بعدمبلغی پایین تر از قیمتش گفت.گفتم:ولی بیشتر از این می ارزد!
لبخند ملایمی زد وگفت:گفتم که من به پولش احتیاجی ندارم.ولی چون شما اینقدر اصرار می کنید من هم یکچیزی گفتم.
تشکر کردم.آقای محمدی مرا جلو خانه مان پیاده کرد.وقتی پیاده شدمگفتم:اگه میشه موضوع پدربزرگ و مادربزرگم را به کسی ، حتی اقا رامیننگویید.
نگاهی پر سوال به صورتم انداخت.لبخندی زد و گفت:حتما.به من اطمینانکنید.بعد خداحافظی کرد و از من دور شد.
وقتی داخل خانه شدم مادر خبر داد کهقراره پروین خانم امشب برای شام به خانۀ ما بیاید.
خیلی خوشحال شدم و از اینکهبعد از یک هفته فرهاد را می دیدم ، از ته دل بی قرار بودم و گفتم:چطور شد انها میخواهند برای شام بیایند؟
مادر جواب داد:ساعت پنج بود که پروین خانوم زنگ زد وگفت که بعد از شام می خواهد به خانه ما بیاید و در باره تو با ما صحبت کند و من همگفتم که حتما برای شام بیاید تا دور هم باشیم.با رفتم مینا خانوم من خیلی تنها شدهام.اصرار کردم پروین خانوم با خانواده اش برای شام به خانه ما بیایند.
خیلی خستهبودم.به ساعت نگاه کردم هشت شب بود.به حمام رفتم و دوش گرفتم تا خستگی از بدنمبیرون کنم.وقتی روی تخت دراز کشیدم خوابم برد.
با صدای نواختن به در بیدارشدم.خمیازه کشیدم.مادر وارد اتاقم شد و با عجله گفت:پاشو بیا برون الان نیم ساعتمیشه که فرهاد با خانواده اش امده اند.
گفتم:خب چرا زودتر بیدارمنکردید؟
مادر گفت:اول اومدم ولی غرق خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم.پروین خانومو شیما مدام از من سراغ تو را میگیرند.
با خستگی بلند شدم.احساس میکردم به خوابخیلی احتیاج دارم.جلوی اینه خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.به پذیراییرفتم.سلام کردم و بطرف شیما و پروین خانوم رفتم و با انها روبوسی کردم.فرهاد خیلیسرد با من احوال پرسی کرد و من سعی کردم با او خیلی بی تفاوت و خونسرد رفتارکنم.
شیما لبخندی زد و گفت:چقدر خسته به نظر میرسی.ببینم از کار شرکت راضیهستی؟
گفتم:اجازه بده کنارت بنشینم بعدا منو سین جیم کن.
فرزاد گفت:این یکیاز عادت های شیما است که باید هر چه زودتر خبرها را به دست بیاورد.
لبخندی زده وگفتم:ترک عادت موجب مرض است و میدانم شیما نمیتونه این عادت بد را ترککنه.
مسعود چشم غره ای به من رفت و بعد رو به فرزاد کرد و گفت:به نظر من شیماخانوم خیلی از افسون جان بهتره ، اگه شما به جای من بودید این را خیلی خوب متوجهمیشید و تحمل کردن یک خواهر خودسر برایتان...
حرف مسعود را قطع کرده و گفتم:لطفاشما نظر ندهید.هر کس عیبی داره.کاری نکن عیبهای خودت را رو کنم.رو کردم به شیما وگفتم:یک رییس خیلی خوب و مهربان دارم که خیلی به من لطف دارد و اینکه خیلی از محیطکارم راضی هستم.
پروین خانوم گفت:خدا را شکر.اگه راستش را بخواهید...
در همینلحظه زنگ در به صدا در امد و دیی محمود وارد اتاق شد.همه به احترام بلند شدند.داییکمی سرد با من برخورد کرد که خیلی تعجب کردم.
وقتی دوباره همه دور هم نشستیمپروین خانوم شروع به مقدمه چینی کرد و درباره ازدواج صحبت کرد و رو کرد به من وگفت:دخترم غرض از مزاحمت این بود که من از روز اولی که شما را دیدم خیلی مهرت دردلم نشست.همینطور در دل فرهاد و خاوناده ام و خیلی دوست دارم ک ه عروس گل خودمشوی.بهت قول میدهم فرهاد شما را خوشبخت کنه.
در حالی که صورتم سرخ شده بود سرمرا پایین انداختم.
فرهاد هم سرخ شده بود.
دایی محمود لبخندی زد و گفت:چه بدموقع رسیدم.درست موقع سرخ شدن خواهر زاده ی عزیزم سر رسیدم.
همه زدند زیرخنده.فرهاد سکوت کرده بود.
مادر خیلی پکر بود ولی به اجبار لبخند میزد گفت:اگهشما اجازه بدهید برای خواستگاری عموهای افسون جان اینجا باشند.هر چه باشه عمهایش حقپدری به گردن او دارند.
پروین خانوم گفت:میدانم.من فقط می خواستم خیالم از بابتافسون جان راحت بشه که تمایل به این وصلت دارد یا نه؟
همه سکوت کردند تا من حرفبزنم.
در حالی که عرق های صورتم را پاک میکردم گفتم:والله من الان نمیتوانم جوابقطعی را به شما بدهم.اصلا انتظار نداشتم که امشب شما بخاطر این موضوع اینجا امدهباشید.بخاطر همین غافلگیر شده ام.
شیما با خنده گفت:این عجله از طرف فرهادبود.
مادرم گفت:افسون جان لطفا جواب پروین خانوم را بده چون من نمیتونم از بابتتو حرفی بزنم.
نفس بلندی کشیدم که بتونم کمی از دلهره ام بکاهم و گفتم:نمیدونمچی بگم؟ارام بلند شدم به اتاقم رفتم.
لحظه ای بعد مسعود به اتاقم امد و کنارمنشست و گفت:چرا جواب انها را نمیدهی؟ما که میدانیم تو به فرهاد علاقه داری پس چراجواب خواستگاری را نمیدهی؟
با ناراحتی اهی کشیدم و گفتم:ولی احساس میکنم مارد ازاین خواستگاری ناراحت است.او را مین را خیلی دوست دارد.نمیدانم چکار کنم!
مسعوددستش را روی شانه هایم گذاشت و مرا بطرف سینه اش کشاند.سرم را روی سینه اش گذاشتم وبوسه مسعود را روی سرم حس کردم.
مسعود گفت:خواهر کوچولوی من به قلبت مراجعه کن وحرف ان را بشنو.ما راضی نیستیم که تو بر خلاف میلت با کسی که دوستش نداری ازدواجکنی.میدانم که برای مادر سخت است ولی او راضی به ناراحتی تو نیست.
سرم را بلندکردم و به صورت مسعود چشم دوختم و گفتم:نظر تو دربارۀ فرهاد چیست؟من دوست ندارمبرخلاف میل خانواده ام ازدواج کنم.
مسعود لبخندی زد و گفت:فرهاد و رامین برایماندر یک سطح هستند.هر دو انسانهای با شخصیتی هستند و اصلا نمیشه به این دو ایرادگرفت.در زیبایی صورت هر دو به یک اندازه هستند و از نظر شغلی هم همینطور.پس خیلیسخت است بین این دو یک نفر را انتخاب کرد و این تصمیم با تواست که نفوذ یکی از ایندو را در قلبت ببینی.
ارام و با خجالت گفتم:من به رامین هیچ احساسی ندارم.همهاین را خوب میدانند.
مسعود گفت:به فرهاد چطور؟
سرم را پایین انداختم وگفتم:دوستش دارم.همانطور که تو شیما را دوست داری.ولی نمیتونم جلوی انها جوابیبدهم.بهتره این مأموریت را تو به عهده بگیری.
مسعود پیشانی ام را بوسید وگفت:بهتره به موضوع کمی بهتر نگاه کنیم.فردا قراره به جاده چالوس برویم.انجا بیشتربا فرهاد برخورد داریم و می توانیم بهتر او را بشناسیم.از کنارم بلند شد و گفت:بیابرویم سفره را می خواهیم پهن کنیم.امشب جوابی به انها نمیدهیم و سعی میکنم موضوعاین خواستگاری را عوض کنم.
با هم بیرون رفتیم و من به اشپزخانه رفتم.وقتی میخواستم از سر حوض حیاط اب بردارم دیدم فرهاد داره دست و صورتش را میشوید.رفتم سرشیر اب و در پارچ اب ریختم.فرهاد سرش را بلند کرد ، نگاهی به صورتم انداخت وگفت:انگار محیط کار شما را افاده ای کرده است.خیلی خودت را میگیری!
در حالیکهشیر اب را میبستم گفتم:با شما باید اینطور برخورد کرد.مگه یادت رفته با من پشت تلفنچطور برخورد کردی؟
فرهاد بطرفم امد و گفت:چرا اینقدر برای جواب دادن به مادرمطفره میروی؟نکنه پشیمان شده ای؟!
جواب دادم:نخیر.ولی حرکاتت مرا دو دلمیکند.برای جواب دادن سر دو راهی میمونم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:انگار تو یادترفته جلوی رامین و خانواده اش چطور شخصیتم را زیر سوال بردی؟اصلا فکرش را نمیکردمبا من جلوی ان همه ادم اینطور برخورد کنی و حالا دست پیش گرفتی تا عقب نیفتی؟وادامه داد:لطفا به مادرم جواب بده ، نمی خواهم دست خالی از اینجا بروم.بعد پارچ ابرا از دستم گرفت و داخل خانه شد.
سر سفره و آخر غذایم بود که رامین زنگ زد وخواست که با من صحبت کند.فرهاد نگاهی سنگین به صورتم انداخت.بلند شدم و بطرف تلفنرفتم.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید