نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی دیدم همه از دست پخت من تعریف می کننددر دل مدام به پیرزن دعا می کردم که به کمک آمده بود.

پروین خانم با هر قاشقغذایی که در دهانش می گذاشت مدام تعریف می کرد.
نگاهی به فرهاد انداختم . اومتوجه شد و لبخندی زد و گفت : انگار دایی محمود در این آزمایش شکست خورده است.

گفتم : دیگه دایی حق نداره از این کارها بکنه که اصلا خوشم نمی آید. امروز ازخستگی حال نداشتم ناهار بخورم.
مادر گفت : قربونت برم. چقدر هم زحمت کشیدی .آخهاین همه غذا چرا درست کردی.
دایی لبخند موزیانه ای زد و گفت : آخه می خواست بهما ثابت کنه که آماده است که به خانه شوهر برود.

یکدفعه هجوم خون را در صورتماحساس کردم و تا بنا گوش سرخ شدم.
همه زدند زیر خنده.
آقای شریفی گفت : انشاءالله تا یکی دو ماه دیگه لباس عروسی را توی تن افسون جان می بینیم و بعد نگاهیبه رامین انداخت . ولی رامین آرام مشغول خوردن غذایش بود و سکوت کرده بود.

داییلبخندی به اجبار زد و گفت : انشاءالله رامین جان باید تا یکی دو ماه دیگه دامادبشه. دیگه داره خیلی برایش دیر می شود.
فرهاد متوجه منظور دایی شد و رنگ صورتشبه وضوح پرید.
رامین به ظاهر لبخندی زد و گفت : من هنوز تصمیم به ازدواج ندارملااقل تا سه چهار سال دیگه باید مجرد بمانم. ولی محمود جان فکر کنم تو هر چه زودترازدواج کنی بهتر است چون داری کم کم کچل می شوی.

یکدفعه همه زدند زیر خنده.
دایی اخمی کرد و گفت : بی خود حرف نزن موهای من اصلا نمی ریزه و هنوز سفتسرجایشان هستند.
فرزاد با خنده گفت : آقا رامین راست می گه چون جلوی موی شماکمی کم پشت شده است.
دایی به شوخی اخمی کرد و گفت : پس اینطور است هر چه زودتراقدام کنم.
همه یکدفعه هورا کشیدند و تبریک گفتند.
دایی با خنده گفت : منظورم از اقدام می کنم یعنی به دکتر می روم تا از کچل شدنم پیشگیری کنم.

دوباره شلیک خنده بلند شد.
دایی وقتی فرهاد را پکر و ناراحت دید دیس مرغ راجلوی او گرفت و گفت : شاه داماد آینده لطفا کمی از دست پخت خواهرزاده عزیزم بخوریدببینید چقدر دست پختش خوشمزه است . بالاخره نظر شما برای ما خیلی مهم است و بعد باکمی ناراحتی از این حرکاتش زیر چشمی به رامین نگاه کرد و نفس عمیق کشید که مجبوراست جلوی رامین به خاطر من اینطور با فرهاد برخورد کند.

فرهاد سرخ شد و کمی مرغرا از دیس برداشت.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه اشتهایتان کور شده است بهترهاز ماست موسیر کمی بخورید. برای تحریک اشتها مفید است و بعد لبخند شیطنت آمیز زدم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و بعد آؤام مشغول خوردن غذا شد.
رو کردم بهدایی و گفتم : تورو جون من راستش را بگو تا حالا توی عمرت ماست و موسیری به اینخوشمزگی خورده ای.
دایی لبخندی زد ودر حالی که یک قاشق از ماست و موسیر را برمیداشت گفت : الحق که عالی است. هنر تو حرف نداره خوش به حال مردی که با تو ازدواجکند.. فکر کنم در عرض یک ماه چاق شود.

آقای شریفی گفت : راستی مینا جان وقتی بهخانه رفتیم حتما از افسون جان طرز درست کردن این ماست و موسیر را بپرس چون خیلیعالی شده.
در همان لحظه رنگ صورتم به وضوح پرید . پیش خودم گفتم : ای وای من کهموقع درست کردن آن پیش پیرزن نبودم. رفتم که اتاقها را تمیز کنم. حالا چه خاکی توسرم بریزم.
رامین متوجه حالم شد لبخندی زد و گفت : افسون خانم چرا رنگت پریده.
فرهاد با تمسخر گفت : شاید ماست و موسیر را تقلب کرده است.

اخمی کرده وگفتم : اتفاقا خودم درست کردم الان هم که می بینی رنگم پریده به خاطر این است که ازصبح تا حالا سرپا ایستاده ام و کمی خسته هستم.
آقای شریفی به کمکم آمد و گفت : راست می گه دخترم این همه کار کرده است به خدا اگه لیلا بود با اینکه آشپزی بلد استنمی تونست اینهمه غذا درست کنه. لیلا حرف پدرش را تایید کرد.
چشم غره ای بهفرهاد رفتم

فرهاد لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
شیما سرش را نزدیکمآورد و گفت : راستش را بگو این غذاها را تو درست کرده ای.
در حالی که برای خودمسالاد میریختم گفتم : چیه حسودیت می شه که نمی تونی مانند من باشی. تو هم مانندبرادرت حسود تشریف داری.
فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد.
همه از دستپختم تعریف می کردند. یاد پیرزن افتادم که می گفت دستپختش زبون زد خاص و عام استواقعا راست گفته بود.
تصمیم گرفتم فردا حتما برای تشکر از او پیشش بروم.
بعد از جمع کردن سفره جلوی در آشپزخانه ایستادم و رو کردم به مادر و بقیه زنهاکه می خواستند برای شستن ظرفها به آشپزخانه بیایند و گفتم : هیچ خانومی حق ندارهظرفهای دایی را بشوره. باید تنبیه بشه که دیگه منو اذیت نکنه و بعد در آشپزخانه راکلید کردم.

دایی گفت : بی انصافی نکن تورو جون من بگذار ظرفها را بشویند تو بهآنها چیکار داری.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : اصلا اجازه نمی دهم آنها بهآشپزخانه بروند باید خودت آنها را بشویی.
و بعد روی مبل نشستم و گفتم : من دیگهخسته هستم . لطفا دایی جان پذیرایی را به عهده بگیر که دیگه دست به چیزی نمی زنم. با این حرف من همه زدندزیر خنده.
واقعا خسته بودم. پاهایم گزگز می کرد . بااینکه همه کارها را آن پیرزن بیچاره کرده بود ولی اینقدر که حرص و جوش می خوردم وهیجان داشتم مدام راه می رفتم و نمی نشستم وسعی می کردم که اتاقها تمیز باشد.

نگاهم با ننگاه فرهاد خیره ماند
یکدفعه احساس کردم کسی آرام به پهلویم زد . شیما بود. گفت : چیه با چشمهایتان حرف می زنید که اینطور همدیگر را نگاه می کنید.
آرام گفتم : انگار خوشت می آید اذیتم کنی.
شیما لبخندی زد و گفت : حالا کهتو داداش عزیز منو آزار می دهی.
یک هفته است که خواب به چشمهایش نیامده است. مانمی توانیم با او حرف بزنیم . فرزاد جرات نداره او را صدا بزنه چون سریع به ماپرخاش می کنه.
آهی کشیدم و گفتم : ای کاش هیچوقت به خانه تان نمی آمدم.

شیما با خنده گفت : اتفاقا فرهاد هم می گه ای کاش روزی که افسون به خانه ما آمدمن خانه نبودم که حالا اینطور گرفتار شوم.
گفتم : راستی تو فردا می تونی ازمادرت اجازه بگیری تا با هم برای ناهار بیرون برویم. می خواهم در مورد چیزی با توصحبت کنم.
شیما با خوشحالی گفت : منکه از خدام هست تا با تو بیرون بروم و اینکهمامانم چیزی نمی گه.
شیما با خوشحالی فریاد کوتاهی کشید که همه با تعجب به طرفاو برگشتند . با خجالت خودش را جمع و جور کرد و آرام معذرتخواهی کرد.
لبخندی برروی همه نشست.

تا ساعت دوازده شب همه دور هم نشسته بودیم و از هر دری صحبت میکردیم.
فرهاد و خانواده اش بلند شدند و گفتند که می خواهند رفع زحمت کنند.
من به اتاق خواب رفتم و کت فرهاد را برایش آوردم و دستش دادم.
نگاهی بهصورتم انداخت و لبخندی زد و گفت : دستت درد نکنه. خوب داری با این حرکات مرا گول میزنی.
آرام گفتم : گولت نمی زنم به شما احترام می گذارم.
فرزاد داشت با بقیهصحبت می کرد و همه حواسها جمع او بود.

فرهاد گفت : برادر خوبی دارم او همیشههوای منو دذاره . ببین چه جوری حواس همه را به خودش جلب کرده تا من و تو راحت با همخداحافظی کنیم. بعد آهی کشید و گفت : ای کاش همیشه همینجوری بودی و فقط به من توجهمی کردی.
به شوخی گفتم : اتفاقا الان می خواهم بروم کت آقا رامین را بیاورم.
فرهاد با خشم نگاهم کرد و گفت : به خدا اگه این کار را بکنی دیگه با تو حرف نمیزنم.
لبخندی زده و گفتم : باشه ناراحت نشو. کت او را نمی آورم.

فرهادلبخندی پیروزمندانه زد و گفت : دست پختت خیلی خوشمزه بود . جلوی همه مرا سربلندکردی.
مادر گفت : بهتره ما هم برویم ساعت دوازده است.
دایی با عجله به طرفمآمد وگفت : افسون جان تورو خدا اینجا بمون و ظرفها را بشور من تنهایی نمی توانم اینهمه ریخت و پاش را جمع و جور کنم.

گفتم : دایی جان حرفش را نزنید من کار خودمرا کرده ام .
دایی لبخندی زد و ناخودآگاه گفت : آقا فرهاد خدا به داد تو برسهبا این انتخاب وحشتناک.
دایی یک دفعه متوجه رامین شد رنگ از صورتش پرید که چراجلوی او این حرف را زده. با خشم نگاهم کرد و گفت : تمام ناراحتی های او تقصیر تواست . ای کاش او به ایران نمی آمد . و با ناراحتی به طرف او رفت.

فرهاد نفسبلندی کشید و گفت : چقدر همه از رامین حساب می برند.
در حالی که از حرکات داییجلوی فرهاد ناراحت بودم گفتم : نه آنها خیلی رامین را دوست دارند و برایش احترامزیادی قائل هستند. بالاخره هر چه باشه شوهر خواهر مرحوم است و احترام واجب است.

همه از دایی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان رفتیم . فرهاد هم همراه خانوادهاش به خانه خودشان رفتند.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید