نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ساعت هفت شب بود که پیرزنمرا صدا زد. وقتی به آشپزخانه رفتم پیرزن با دیدن من گفت : خوب حالا من باید بروممواظب غذاها باش تا موقع آمدن آنها غذاها گرم باشند. سفره آنطور که گفتم تزئین کن. گفتم : چشم مادربزرگ به خدا من این لطف را حتما جبران می کنم و بعد مقداری غذاکشیدم و گفتم : خودت زحمت کشیده ای . لااقل کمی برای خودت غذا ببر و مقداری پولخواستم به او بدهم . پول نگرفت و گفت : دخترم امروز بهترین روز زندگیم بود. منهیچوقت امروز را فراموش نمی کنم . و بعد غذا را گرفت و رفت. آدرس خانه اش راگرفتم که هر چند وقت یک بار به دیدنش بروم. احساس رضایت می کردم پیش خودم گفتم : وقتی دایی اینهمه غذا را ببینه از تعجب شاخ در میاره. رفتم حمام کردم . هنوزموهایم خیس بود که زنگ در به صدا درآمد. دایی محمود بود. جلو رفتم و گفتم : سلام خسته نباشی دایی جون عزیزم. دایی لبخندی زد و گفت : چیه سرحال هستی وادامه داد : ببینم هنوز کسی نیومده ؟جواب دادم جز شما هیچکس در این خانه را بهصدا در نیاورده است. دایی به پذیرایی آمد و خواست به آشپزخانه برود که من سریعدر آشپزخانه را کلید کردم و گفتم : حق ورود به آشپزخانه را نداری. دایی لبخندیزد و گفت : بروم چلو کبابها را بگیرم. اخمی کرده و گفتم : اصلا حرفش را نزن. هرچی درست کردم باید بخورید. دایی گفت : آخه من چون دایی هستم می خورم . ولی آنبیچاره ها چه گناهی کرده اند که باید تحمل کنند و ادامه داد : نمی دونم این بوی خوبغذا از خانه همسایه می آید یا اینکه از آشپزخانه جنابعالی. گفتم : نمی دونم. فکر نکنم کشک بادمجان آنقدر بو داشته باشد که فضای خانه از بوی آن پر شود. داییبا صدای نیمه فریاد گفت : چی ؟ کشک بادمجان درست کرده ای. دختر جان خجالت بکش من میروم چلوکبابها را از رستوران بیاورم. و با این حرف از خانه خارج شد. لبخندی زدهو با خودم گفتم : اینطوری دایی تنبیه می شه و توی خرج می افته. اون باشه که دیگهمنو نخواد امتحان کنه. میوه ها و شیرینی ها را روی میز چیده بودم و همه چیزبرای پذیرایی آماده بود. در همان لحظه مادر و مسعود همراه آقای شریفی به خانهآمدند. مادر پرسید :دایی کجاست؟جواب دادم : رفته سر کوچه کبابها را بگیرهبیاره. مادر اخمی کرد و گفت : می دانستم دست و پا چلفتی هستی. امشب آبروی منوبردی. مینا خانم گفت : منکه برنامه غذاها را به رامین جان دادم چرا قبول نکردی؟جواب دادم: آخه اون موقع غذایم روی اجاق بود و احتیاجی به آن نداشتم. مادربا تعجب گفت : غذا چی درست کردی؟ نکنه غذاها را سوزاندی و دایی مجبور شده چلوکباببخره. لبخندی زده و گفتم : تا حالا کی کشک بادمجان را سوزانده است که من دومیشباشم. مادر با فریاد گفت : نکنه می خواستی کشک بادمجان به مهمانها بدهی ؟گفتم : مگه چه عیبی داره کشک بادمجان هم یک نوع غذاست. رامین لبخندی زد وگفت : شما برای جواب دادن کم نمی آورید. لیلا خنده ای کرد و گفت : من فقط کشکبادمجان می خورم حتما خوشمزه است. در همان لحظه فرهاد و خانواده اش هم رسیدند. وقتی فرهاد را دیدم خیلی خوشحال شدم . با خوشحالی به او سلام کردم ولی او خیلیرسمی با من احوال پرسی کرد. چیزی نگفتم. از ته دل خوشحال بودم که در این آزمایشسر بلند شده ام. با اینکه می دانستم دارم خودم را گول می زنم ولی از اینکه آبرویمجلوی آنها نمی رفت خوشحال بودم. جلو رفتم . کت فرهاد را از او گرفتم و زیر لبگفتم : انگار از اومدن به اینجا راضی نیستی. و بعد به طرف اتاق خواب رفتم تا کت اورا آویزان کنم. (چه پرو) شیما خنده کنان به اتاق آمد و گفت : شنیده ام داییمحمودت امشب می خواهد تو را امتحان کنه. گفتم : این حرف را کی به شما گفته ؟شیما خنده ای سر داد و گفت : دایی شما به فرهاد گفته و فرهاد هم شه ما. گفتم : خوب پس دایی به همه خبر داده است و بعد در دل با خود گفتم واقعا خدا بامن بود که آن پیرزن را برایم فرستاد وگرنه امشب می بایست مسخره دست دایی و اطرافیانمخصوصا فرهاد می شدم. و دوباره خدا را شکر کردم. فرهاد کنار تلوزیون روی مبلخیلی سنگین نشسته بود. رامین بدون توجه به او داشت مجله می خواند . پیش دستیبرداشتم و همراه میوها جلوی فرهاد گذاشتم.(اه) وقتی داشتم پیش دستی را جلوی اومی گذاشتم نگاهی به من انداخت و آرام گفت : انگار خیلی سرحال هستی. جواب دادم : درست برعکس شما چون اینقدر اخم کرده ای که هر کی ندونه فکر می کنه ورشکست شده ای. فرهاد آرام صحبت می کرد. آرام گفت : کی باعث این اخم شده ؟گفتم : خودت چراباید حسود باشی که حالا برایم اخم کنی و بعد لبخندی زده و رفتم کنار شیما نشستم. مسعود از دیدن شیما خیلی خوشحال بود ولی آن را بروز نمی داد. گلگون بودنصورتش خوشحالی درونش را نشان می داد. در همان لحظه دایی محمود با قابلامه بزرگیداخل اتاق شد. همه به خنده افتادند. فرهاد نگاهی به من انداخت و در حالی که لبخندروی لبهایش بود سری به عنوان تاسف تکان داد. از این کار او حرصم درآمد. رامینرو کرد به دایی و گفت : محمود جان چرا به زحمت افتادی. همان کشک بادمجان خیلی بهتربود. غریبه که اینجا نبود چرا رفتی کباب خریدی. دایی لبخندی زد و گفت : دیدیبهتون گفتم این دختر فقط قد بلند کرده ولی از زندگی کردن چیزی نمی دونه. رامینلبش را گزید و چشم غره ای به دایی رفت و گفت : دیگه بی انصافی حرف نزن خوب نیست. دایی گفت : افسون خانم پاشو در آشپزخانه را باز کن تا قابلامه را داخل آشپزخانهبگذارم. تو چرا اینقدر بی خیال نشسته ای. انگار نه انگار که برای ما جلوی اینهمهخاطر خواه آبرو نگذاشته است. سرخ شدم و اخمی به دایی کردم و گفتم : این قابلامهغذای شماست و غذای من در آشپزخانه است. لطفا شما قابلامه غذایتان را در اتاق خواببگذارید. اصلا خوشم نمیاد که قابلامه شما کنار قابلامه من باشد . چون غذای شماآبروی غذای من را می برد. دایی با تمسخر گفت : اگه این حرف را نزنی چطور میتوانی کمی از خجالتت را کم کنی. و بعد قابلامه را به اتاق برد. دایی گفت : ساعتهشت و نیم است بهتره شام را بیاوریم. گفتم : الان زود است ساعت نه غذا را میآوریم. دایی با کنایه گفت : می ترسم خورشتهایی که درست کرده ای از دهن بیفته. در حالی که یک پایم را روی آن پای دیگر می گذاشتم گفتم : شما نگران آن نباش . هر چی بگذره غذا جا افتاده تر می شه. مسعود به شوخی گفت : مخصوصا کشک و بادمجان . شیما گفت : آبروی منو بردی . حالا از این به بعد آقا فرهاد باید همکلاسداشتنم و بی عرضگی اورا به رخم بکشه. اخمی به شیما کردم و گفتم : بی خود حرفنزن لطفا بعد از شام نظر بدهید تا دیگران هم بشنوند و بعد یک عدد شیرینی در دهانمگذاشتم . همه از اینقدر بی خیال بودنم تعجب کرده بودند. یک لحظه چشمم بهرامین افتاد. نگاه او به من خیره ماند . لبخندی زد و گفت : می دانم غذاهای خوشمزهای درست کرده ای. گفتم : خوشحالم که شما مانند بقیه مسخره ام نمی کنید . ازاطمینان شما واقعا ممنون هستم. شیما آرام به پهلویم زد و گفت : بدجنس نشو . فرهاد و ناراحت نکن. آن روی رامین حساس است. به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم ودر حالی که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم : دایی جون لطفا سفره بزرگ را پهن کنغذاها جا بگیره. دایی با تعجب گفت : شوخی می کنی. گفتم : من درمورد آشپزیبا کسی شوخی ندارم. مادر و شیما برای کمک به آشپزخانه آمدند از دیدن آن همه غذاشوکه شده بودند. دایی وقتی به آشپزخانه آمد با دیدن قابلمه ها چشمهایش گشاد شدهبود. با خوشحالی گفت : ای بدجنس کوچولو. می خواستی من بیشتر تو خرج بیفتم. کلی پولکبابها را دادم. با خنده گفتم : حقت بود. حالا حرف نزن که خیلی گرسنه هستم. دایی با خوشحالی سفره را پهن کرد. وقتی غذاها چیده شد همه تعجب کرده بودند. آقای شریفی گفت : پس غذا کشک بادمجان بود؟لبخندی زده و گفتم : به شمانگفتم تا برایتان سوپریز باشه. همه شروع کردند به غذا خوردن. آقای شریفیاینقدر تعریف دست پخت مرا کرد که یک لحظه خجالت کشیدم. دایی گفت : تو این همهغذا بلد بودی و خودت را به نادانی می زدی. و ادامه داد : ببینم نکنه از همسایه هاکمک گرفتی. به شوخی اخمی کرده و گفتم : دایی جون این به جای تشکر شماست. اگهدوست داری برو از آنها بپرس من حتی از خانه بیرون نرفته ام. رامین لبخندی زد وگفت : افسون خانم راست می گه وقتی من خواستم از طریق مادر به ایشون کمک کنم او قبولنکرد و اصلا صدایی هم از توی آشپزخانه بیرون نیامد. با نگرانی به رامین نگاهکردم. لبخندی زد و سرش را پایین انداخت
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید