نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


دلم شور می زد و واقعا وحشتکرده بودم . رنگ صورتم پریده بود دایی با دیدن من در آن حالت خنده اش گرفت. چشمغره ای به دایی رفتم. دایی با خنده گفت : بالاخره امشب باید آبروی من و خودت رابخری. و اینکه من از قبل به چلو کبابی سرکوچه که رفیقم است سفارش آماده باش داده امتا اگه دسته گل به آب دادی لااقل من از بیرون غذا بیاورم. با ناراحتی به دایینگاه کردم : دایی خواهش می کنم کمی رحم داشته باش . اگه من نتوانم از عهده این کاربرآیم دیگه نمی توانم تو روی شیما و خانوادش نگاه کنم. و می دانم شیما مدام سر بهسرم می گذاره. دایی با خنده گفت : تو ازز شیما خجالت نمی کشی بلکه از فرهاد وشوخی های کنایه آمیز او ناراحت می شوی. دست دایی را گرفتم و گفتم : تورو جونلیلا برو مامان را بیاور. دایی خنده بلندی سر داد و گفت : امکان نداره و بعددستم را کشید و مرا به آشپزخانه برد و گفت : همه چیز برایت آماده است فقط تو بایدآنها را درست کنی. نگاهی به آشپزخانه انداختم . دایی همه چیز خریده بود. مرغ . گوشت وخیلی چیزهای دیگر. دایی با یک دست به پشتم زد و گفت : موفق باشی من دیگهباید سرکارم بروم و راستی تلفن خانه را هم قطع می کرده ام تا نتوانی با متدرت تماسداشته باشی. دلم فرو ریخت. با صدای نیمه فریاد گفتم : تو به تلفن چی کار داریتورو خدا تلفن را سرجایش بگذار. دایی خنده کنان در حالی که به طرف در خروجیمیرفت گفت : باید خودت تنها تمام این کارها را بکنی. راستی خانه را هم تمیز کن . خداحافظ. وسط آشپزخانه مثل مجسمه ایستاده بودم و نمی دانستم از کجا شروع کنم. به اتاق رفتم و با ناراحتی روی مبل نشستم . یکدفعه به سرم زد که شاید دایی کتابآشپزی داشته باشد. به اتاق خواب دایی رفتم و بین کتابهای او دنبال کتاب آشپزی گشتم. ولی کتاب آشپزی را پیدا نکردم. با خستگی روی مبل نشستم . به ساعتم نگاه کردم . ده صبح بود. با خود گفتم : اینجوری نمی شه باید کاری کنم . به آشپزخانه رفتم . نمی دانستم مرغ را چطور باید پاک کرد . من هیچوقت در آشپزی به مادر کمک نکرده بودم. چشمم به کاهو و خیار افتاد تنها کاری که کردم فقط توانستم در ساعت یازده ظهرسالاد درست کنم. از طرفی خوشحال بودم دایی مهمانها را برای شام دعوت کرده است. و منتا شب خیلی وقت داشتم با خودم گفتم تا شب فرجی می شود. از بسنگران مهمانی شببودم نتوانستم چیزی برای ناهار بخورم. ساعت چهار بعد از ظهر بود و من فقط سالاددرست کرده بودم. روی صندلی نشسته بودم و به مواد خام بربر نگاه می کردم. یکدفعهزنگ در خانه به صدا درآمد. دلم هوری ریخت. با دستپاچگی بلند شدم و در آشپزخانه راسریع بستم و با ناراحتی به طرف در رفتم. در را با دستی لرزان باز کردم ولی بادیدن زن فقیری که برای کمک گرفتن آمده بود کمی آرام شدم. داخل خانه شدم و مقداریپول از کیفم بیرون آوردم ولی یکدفعه فکری در مغزم جرقه زد. پول را برداشتم وجلوی در رفتم پیرزن با لباسی کهنه و وصله دار که بیشتر لباس با وصله دوخته شده بودجلوی در همچنان ایستاده بود. پول را به طرفش دراز کردم . پیرزن پول را گرفت وگفت : انشاءالله خوشبخت شوی. خدا همیشه سربلندت کند. و تا خواست برود گفتم : مادربزرگ. پیرزن با تعجب برگشت نگاهم کرد. لبخندی زده و گفتم : شما آشپزیبلد هستید. پیرزن نگاهی به سرتاپایم انداخت و گفت : چطور مگه؟با خوشحالیدست پیرزن را گرفتم و در حالی که به اجبار او را به طرف خانه می بردم گفتم : توروخدا به من کمک کنید اینجا نمی توانم برایتان موضوع را تعریف کنم. پیرزن در حالیکه از حرکات من متعجب شده بود داخل راهروی خانه شد. بوسه ای به گونه پیرزن زدمو گفتم : تورو جون هر کی که دوست دارید اگه آشپزی بلد هستید به من کمک کنید. پیرزن لبخندی زد و گفت : آخه چی شده . شما چرا اینطور نگران هستید. باناراحتی موضوع را برای پیرزن توضیح دادم. یکدفعه او به خنده افتاد و با صدایبلند قهقه سر داد. با دلخوری او را نگاه کردم . او متوجه شد . دستم را فشرد وگفت : ناراحت نشو. آخه خیلی برایم جالب است که دایی شما اینطور داره شما را آزمایشمی کنه. آرام گفتم : حالا آشپزی بلد هستید یا اینکه ... و بعد سکوت کردم .پیرزننفس بلندی کشید که از این نفس بوی غم او را حس کردم. در حالی که چشمانش پر ازاشک شده بود گفت : دخترم تو الان منو نگاه نکن. من روزی برای خودم خانوم خانه ایبودم. خانه ای نه چندان بزرگ ولی گرم و باصفا که شادی آنجا را هر کسی نمی توانست بهدست بیاره. با پسرم و شوهرم مانند هر انسان خوشبختی در گوشه ای از این جهان پهناورزندگی آرامی داشتیم. آشپزی من زبون زد خاص و عام بود و حالا به خاطر شوهرم به اینروز افتاده ام. اشک مانند مروارید از صورت چروکیده اش که سختی روزگار را نشانمی داد چون جویبار باریکی می چکید . آهی غمگین کشید و ادامه داد : خدا از عروسم ومادر بی انصافش نگذره که زندگی منو به باد داد. با تعجب گفتم : عروستون آخه چرا؟پیرزن گفت : وقتی پسرم زن گرفت بدبختی چشمش را به خانه ما دوخت. و چرای آن رانمی دانم. هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که خانواده زن پسرم به خارج سفرکردند و همه مقیم آنجا شدند. عروسم هم روی یک پا ایستاد که حتما باید خانه رابفروشیم و بهخارج نزد پدر و مادرش برود. پسرم نیز که تمایل به این کار داشتخانه را فروخت و برای ما یک خانه کوچک کهنه اجاره کرد و خودش بار سفر بست و همراهزنش به خارج رفت و دیگه سراغی از مت نگرفت. دو سال تمام چشم انتظاری باعث شد کهشوهرم سکته کرد و زمین گیر شد. منهم سواد نداشتم و کاری از دستم بر نمی آمد مجبورشدم وسیله خانه را فرروختم تا خرج دوا دکتر شوهرم را بدهم. ولی وقتی دیدم که چیزدیگه ای برای فروش نداریم دست به این کار زدم . کاری که هیچوقت فکرش را نمی کردم. حال باید گدایی کنم تا هم اجاره خاننه را بدهم و هم شکم خودم و شوهرم را سیر کنم. وقتی پیرزن سکوتم را دید و دید که چقدر از این سرنوشت ناراحت شده ام لبخندی زدو گفت : خوب غذا چی دوست داری برایت درست کنم. تا انگشتهایت را هم با غذا بخوری؟یکدفعه به خودم آمدم به ساعت نگاه کردم چهارو نیم بود گفتم : بیایید داخل خانهتا وسایل را به شما نشان دهم دیگه تصمیم با خودتان است که چی درست کنید. وقتیپیرزن داخل آشپزخانه شد گفت : بیچاره دایی شما چقدر وسیله خریده است. و بعد سریعدست و صورتش را شست و انگار که دوباره جوان شده است. و خودش را خانوم خانه می داندگفت : خوب حالا با این وسائل برایت چند نوع غذا درست می کنم. تا دهن همه مهمانهاباز بماند. و بعد خیلی تند شروع کرد به پاک کردن مرغها. گفتم : اگه کاری داریدبدهید انجام دهم. پیرزن لبخندی زد و گفت : تو بادمجانها را پوست بگیر . بااینها کلی غذا درست می کنم که خودت تعجب کنی و ادامه داد : راستی مهمانها چند نفرهستند. جواب دادم با خودم دوازده نفر. نگاهی به صورت پیرزن انداختم . چقدربا خوشحالی کار را انجام میداد. خودش را خانوم خانه می دانست و با یک غرور خاصی کارمی کرد. خیلی با سلیقه بود و کارها را به ترتیب انجام می داد. زنگ خانه به صدادرآمد . دلم فرو ریخت . پیرزن هم نگران شد. با پاهای لرزانی جلوی در رفتم . دررا باز کردم. با تعجب دیدم رامین جلوی در است . لای در را طوری باز کردم که فقطهیکل خودم نمایان بود و در را با یک پا به خودم چسبانده بودم. لبخندی به ظاهرزدم و گفتم : سلام چقدر زود به مهمانی آمدی مهمانی شب است. رامین لبخندی زد وگفت : اومدم ببینم اگه کاری داری بهت کمک کنم منظورم کار بیرون است. لبخندی زدهو گفتم : نه خیلی ممنون . دایی همه چیز خریده است. رامین نگاهی به صورتم انداختو گفت : مادرم و مادر شما خیلی دلواپس هستند و چون مادر شما برای دایی قسم خورده کهبه شما در پخت غذاها کمک نکند مادر من این کار را قبول کرده و بعد کاغذی از جیبشبیرون آورد و گفت : مادرم تمام اندازه غذاها و طرز درست کردن آنها را برایت نوشتهاست. امیدوارم تونسته باشه به شما کمکی کرده باشد. لبخندی زده و گفتم : احتیاجیبه این کاغذ ندارم. الان تمام غذاها روی اجاق است و تا شب خوب جا می افته. رامین با تعجب گفت : ولی دایی محمود می گفت : شما را به آشپزخانه برده بود خیلیترسیده بودید. لبخندی زده و گفتم : من شوخی کزدم می خواستم دایی را کمی اذیتکنم. در همان لحظه صدای افتادن در قابلامه از آشپزخانه شنیده شد. رامین باکنجکاوی نگاهی به من انداخت و گفت : کسی توی آشپزخانه است. در را کمی جمع ترکردم و گفتم : نه فکر کنم در قابلامه را بد گذاشته ام اون افتاده و سریع گفتم : ببخشید می ترسم غذاها بسوزه از مادرتان هم تشکر کنید. خداحافظ تا شب که دوبارهشماها را می بینم. و در را سریع بستم. داخل آشپزخانه شدم . پیرزن گفت : کیبود.؟جواب دادم : شوهر خواهرم بود. پیرزن با ناراحتی گفت : نمی دانم چی شددر قابلامه از دستم افتاد. نکنه او شنید. در حالی که به طرف ظرفشویی می رفتمگفتم : فهمید ولی یک جوری موضوع را سر هم آوردم. پیرزن چهار رنگ غذا درست کردهبود و عطر غذا اتاق را پر کرده بود. با خوشحالی گفتم : مادربزرگ شما آبروی منوامشب از دست بعضی ها نجات دادید چقدر خوشحالم که شما را دیدم. پیرزن در حالی کهاشک از چشمانش سرازیر شده بود گفت : این دومین بار است که مرا مادربزرگ خطاب میزنی.چقدر آرزو دارم اسم مادربزرگ را بشنوم . دوست دارم کسی مرا مدام مادربزرگ صدابزنه و حالا تو و بعد مرا در آغوش کشید. صورتش را بوسیدم و گفتم : با اینکهبیشتر از دو سه ساعت نیست که با شما آشنا شده ام ولی احساس نزدیکی به شما دارم. پیرزن صورتم را بوسید و گفت : خدا هیچوقت بنده خودشو فراموش نمی کنه. و امروزاو بزرگترین هدیه را به من داد. و اون هم تو هستی و بعد دستم را گرفت و گفت : بیاعزیزم بیا اینها را نشانت بدهم تا خیالت راحت شود و بعد در یک یک قابلامه ها رابرداشت و گفت : این خورشت قرمه سبزی این زرشک پلو با مرغ و این هم از کباب ماهیتابه ای و این هم از کشک بادمجان. با حالت خوشحالی فریاد زدم وای مادربزرگ شمایک هنرمند هستید. فدات بشم . شما بهترین مادربزرگ دنیا هستی. پیرزن گفت : توبرو اتاقها را تمیز کن تا من هم برنج را دم کنم راستی می خواهم یک ماست و موسیرعالی هم که تو عمرتان نخورده اید درست کنم. با خوشحالی به پذیرایی رفتم و شروعکردم به تمیز کردن اتاقها.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید