نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 05-18-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بیرون رستوران فضای سبز و محیط سنتی درست کرده بودند که کنارهر تخت قلیان روشنی به چشم می خورد. فرهاد به گارسون سفارش هندوانه و میوه وچای داد. همه روی نیمکتها نشستیم.
حوض بزرگی بین دایره نیمکتها به چشم می خوردکه داخل آن میوه های جورواجور و هندوانه ریخته بودند.. همه دور هم نشسته بودیمو فرهاد جلوی من هندوانه و سیب و خیار همراه گیلاس گذاشت . تشکر کردم و زیر لب گفتم : امشب از پرخوری نمی توانم بخوابم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : تو که چیزی نخوردهای . تعارف نکن باید تمام میوه هایت را بخوری. مادر رو کرد به آقای شریفی و گفت : راستی امروز همسایه بغل دستی ما خبر داد که می خواهد خانه اش را بفروشد . چونشوهر بیچاره اش تصادف کرده و او باید دیه ای را که برایش بریده اند بپردازد و حالامجبور شده که خانه را بفروشد و یک آپارتمان بخرد. آقای شریفی با خوشحالی گفت : همسایه سمت راست یا همسایه سمت چپ.
مادر گفت : همسایه سمت چپ که خانه ای بسیاربزرگ و شیک دارد. همان خانه که ستونهای بلند و مرمر داره. مینا خانم با خوشحالیگفت : آن خانه دو طبقه و ویلایی است. اگه آن را بفروشد عالی می شود. آقای شریفیگفت : اول باید خانه را ببینیم حتی اگه قیمتش زیاد هم باشد آنجا را می خرم . چونبهترین حسن آن خانه این است که کنار خانه آقا مسعود و منیر خانوم قرار دارد و درآینده رامین جان مشکلی نخواهد داشت.
همه متوجه منظور آقای شریفی شدند. مادر آهیکشید و سرش را پایین انداخت و رنگ صورت فرهاد به وضوح پرید. در دل گفتم » آخه مامانبه تو چه می رسه که خانه همسایه را به آنها پیشنهاد می کنی. حرصم از این کار مادردرآمد. رامین لبخند سردی زد و در حالی که سرخ شده بود سرش را پایین انداخت
. وقتی چشمم به حلقه دست رامین می افتاد غمی سنگین روی دلم سنگینی می کرد و او رابه خودم نزدیک حس می کردم. احساس می کردم شکوفه هنوز زنده است و رامین را به چشمشوهر خواهر و دامادمان نگاه می کردم. در این فکر بودم که رامین اگر شکوفه راداشت چقدر زوج خوشبختی می شدند . شکوفه عاشق رامین بود و رامین او را می پرستید . یاد روزی که آن دو کنار سفره عقد نشسته بودند و یاد شادی های رامین که سر سفره عقدوقتی شکوفه با انگشت عسل را در دهانش گذاشت او انگشت او را به شوخی گاز گرفت و صدایشکوفه یکدفعه بلند شد. یاد همه چیز.
در همان لحظه سوزشی در دستم حس کردم . چاقورا روی زمین انداختم .خیاری که پوست می کندم خونی شده بود. چیزی نگفتم. دستمالکاغذی را از جیبم درآوردم و روی کف دستم که با نوک تیز چاقو پاره شده بود گذاشتم. عمیق بریده بود و التهابش را حس می کردم. مادر متوجه شد گفت : چیه نکنه دستت راپاره کردی. ؟لبخندی زده و گفتم : چیزی نیست زیاد عمیق پاره نشده است.
درهمان لحظه فرهاد به طرفم آمد و گفت : ببینم با خودت چیکار کردی؟گفتم : نگراننباش چیزی نیست نوک چاقو به کف دستم گرفته است . الان خونش بند میاد. مادر گفت : ای دختره دست و پا چلفتی تو حتی نمی تونی خیار پوست بکنی دختر هم اینقدر بی دست وپا می شه. دایی محمود با کنایه گفت : حالا خوبه اینقدر دستو پا چلفتی است واینهمه خاطرخواه داره . حالا بگذار بعضی ها ببینند که همچین دختر زبرو زرنگی نیستکه اینطور او را می خواهند. پروین خانوم گفت : خوب دخترم حواسش نبود چرا اینقدراذیتش می کنید.
شیما با شیطنت گفت : من می دانم حواس این دختره کجا پرسه میزنه. چشم غره ای به شیما رفتم . نگاهی به فرهاد کردم. فرهاد لبخندی زد و درحالی که سعی می کرد خون دستم را بند بیاورد آرام گفت : اینطور نگاهم نکن و در همانلحظه مسعود گفت : تورو خدا ببین اصلا صدای این دختره در نمیاد آخه دختر تو چقدرپوست کلفت هستی خون دستت بند نمی آید ولی تو همینجور بربر ماها را نگاه می کنی.
فرهاد گفت : اتفاقا من از این حالت افسون خانوم خوشم می آید. درست مانند مردهامی مونه . حالا اگه شیما بود الان بایستی صدای جیغ و فریادش این محیط را برمیداشت. لیلا گفت : منکه اصلا طاقت دیدن خون را ندارم. اگه از جایی از دستم خبیاید غشمی کنم. رامین گفت : اتفاقا دختر باید کمی حالتهای زنانه داشته باشد تا بین اوو مرد اختلاف باشد. نکه ...
با ناراحتی حرف رامین را قطع کرده و گفتم : به جایاظهار نظر کردن یک کاری برای دستم بکنید . چون خونش بند نمی آید این بسته دستمالکاغذی داره تموم می شه. رامین بلند شد دستم را گرفت و گفت : بلند شو برویمبیمارستان و یا درمانگاه فکر کنم دستت به بخیه احتیاج داشته باشد. رامین دستمرا گرفته بود و فرهاد کمی عصبی به نظر می رسید فرهاد و مسعود با شیما همراه من ورامین سوار ماشین شدند. فرهاد رو به مادرش کرد و گفت : شما اینجا بشینید ما نیمساعت دیگه بر میگردیم. و همه با هم به طرف نزدیکترین درمانگاه رفتیم. وقتی دکتردستم را دید گفت : سه عدد بخیه احتیاج داره . و دستم را بخیه زد و بعد از پانسماننگاهی به من انداخت و گفت : اصلا شما را ناراحت نمی بینم.
لبخندی زده و گفتم : آخه چیزی نشده که ناراحت باشم. شیما گفت : دکتر جان تعجب نکنید این دوست ما آدمآهنی است. چون اصلا احساس نداره. دکتر به خنده افتاد. بعد از یک ساعت بهپیش مادر و بقیه برگشتیم. رامین رفت برایم آب میوه گرفت و به دستم داد و گفت : خیلی ازت خون رفته است . این را بخور تا کمی حالت بهتر شود. درد دستم داشت کمکم شروع می شد. برگ نسخه دست رامین بود. رو به رامین کرده و گفتم : اقا رامیناگه می شه بروید داروهایم را بگیرید چون درد دستم داره شروع می شه.
رامین گفت : من نیم ساعت دیگه بر می گردم. بهتره دستت را زیاد تکان ندهی. وقتی خواست نسخهرا از روی نیمکت بردارد دوباره چشمم به حلقه اش افتاد . وقتی خواست برود صدا زدمآقا رامین مواظب خودت باش و زیاد عجله نکن. رامین لبخندی زد و گفت : نگران نباشزود بر می گردم و از ما دور شد. یک لحظه چشمم به فرهاد افتاد . او خیلی عصبانیبود وقتی دید نگاهش می کنم اخم کرد . ولی من به رویش لبخند زدم.
درد دستم داشتزیاد می شد. طوری که نزدیک بود ناله سر دهم. ولی هر طور بودخودم را منترل کردم. فرهاد همینطور اخم کرده بود و حسادت از چشمان میشی رنگش نمایان بود. پروین خانممتوجه ناراحتی پسرش شده بود و فرزاد زیر گوش فرهاد پچ پچ می کرد و بعد می خندید. ولی فرهاد ناراحت بود. رامین بعد از یک ربع آمد. او قرصهایم را به من خوراند . یک مسکن هم خوردم. رامین کنارم نشست و گفت : تا چند دقیقه دیگه درد دستت آرام میشود . و بعد دستم را در دستش گرفت و گفت : تا مچ دستت ورم کرده است.
آرام دستمرا از دست او بیرون کشیدم . رو به مادر کرده و گفتم : بهتره به خانه برویم. پروین خانم متوجه شد و گفت : نه دخترم هنوز زود است. گفتم : ولی من باخوردن مسکن خیلی خوابم می آید و خسته هستم. رامین گفت : بهتره من و شما به خانهبرویم. منهم خسته هستم . شما زودتر بروید که استراحت کنید. و رو کرد به مادرم و گفت : شما می توانید اینجا بمانید و همراه آقا فرهاد به خانه برگردید . من افسون را بهخانه می برم.
مادر گفت : باشه شما بروید ما هم یک ساعت دیگه می آییم. بلندشدم و به طرف فرهاد رفتم . از پذیرایی که کرده بود تشکر کردم. خیلی سرد گفت : کاری نکرده ام می بخشید اگه به شما بد گذشت. گفتم : با شما بودن هیچوقت برایمبد نیست و آرام ادامه دادم : از کاری که کردم منظوری نداشتم. پوزخندی زد و گفت : من رامین نیستم که هر کاری دلت خواست با من و احساسم بکنی. با ناراحتی گفتم : ولی من منظوری نداشتم و نخواستم با احساست بازی کنم و سپس گفتم : خداحافظ. ازپذیرایی شما ممنون هستم و همراه رامین به خانه برگشتیم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید