نمایش پست تنها
  #21  
قدیمی 05-15-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرهاد لبخندی زد و گفت : از اینکه قلبتان فقط برای من به طپش افتاده چقدر خوشحالم.
شیما آرام زیر لب به شوخی گفت : چه مرد خودخواهی خدا رحم کنه به این دوست عزیز من.
لبخندی زده و گفتم : حالا که برادر خودخواه خودتو به من غالب کردی داری برایم دلسوزی می کنی.
فرهاد خنده ای کرد و گفت : شما زنها خیلی برای هم دل می سوزانید ولی وقتی چیزی به نفع خودتا باشد دست به هر کاری می زنید. مثلا همین شیما به خاطر برادر عزیزش حاضر شد دوست مغرور خودشو به دام برادرش بیاندازه و چقدر هم از این کار راضی به نظر می رسه.
شیما به شوخی اخمی کرد و گفت : اگه این کار را نمی کردم چطور می توانستم اخمهای سنگین تورا تحمل کنم. توی این دو روز پدرم را درآوردی تا افسون را راضی به بیرون آمدن کنم.
فرهاد با صدای بلند به خنده افتاد.
من سکوت کردم. هر سه به یک کافه رفتیم و فرهاد سه عدد بستنی گرفت. فرهاد خیلی مرد شوخ طبع و پرجنب و جوشی بود و لبخند از روی لبهایش دور نمی شد. اصلا با موقعیت شغلی که داشت به فکر کسی نمی رسید که او اینچنین شلوغ و پر سر و صدا باشد. ولی وقتی با او می نشستند متوجه شوخ طبعی او می شدند. شو خی او به حدی بود که اجازه نمی داد که از حد افراط بگذرد.
ساعت دوازده ظهر بود که فرهاد مرا سر کوچه پیاده کرد و گفت : امشب شما را می بینم . مواظب خودت باش خدانگهدار و به امید دیدار.
خداحافظی کردم و به خانه آمدم . مادر گفت که رامین و خانواده اش امشب خانه یکی از فامیلهایشان دعوت هستند و من خیلی خوشحال شدم.
شب فرهاد به همراه خانواده اش شب نشینی به خانه ما آمدند . من به خاطر اینکه زیاد روبه روی فرهاد نباشم تا دایی محمود ناراحت نشود دست شیما را گرفتم و به اتاق خودم رفتیم. آلبوم عکسها را به او نشان دادم و تا وقتی که فرهاد و مادرش خواستند به خانه شان بروند من و شیما در اتاقم ماندیم.
وقتی از اتاق بیرون آمدیم فرهاد خیلی پکر و ناراحت بود . شیما آرام زد به پهلویم و گفت : فرهاد چقدر ناراحت است . می دانم وقتی به خانه رفتیم کلی باید مرا سرزنش کند که چرا با هم در اتاق خواب بوده ایم.
لبخندی زده و سکوت کردم.
فرهاد و خانواده اش خداحافظی کردند و و قتی رفتند مسعود با دلخوری گفت : تو شیما را کجا بردی . بی انصاف چرا.
حرف مسعود را قطع کردم و در حالی که به اتاق خوابم می رفتم گفتم : بی خود به دوست من نظر نداشته باش اون هنوز باید یک سال درس بخونه.
مسعود پایش را لای در اتاق خوابم گذاشت و مانع بستن در شد و با کنایه گفت : ولی درس تو هم تمام نشده که اینقدر خاطر خواه داری. امشب فرهاد از کار تو خیلی دلخور شده بود . اون که به خاطر من نیامده بود.
به شوخی با دست مسعود را به عقب هول داده و گفتم : ساعت دوازده شب است لطفا اینقدر غرغر نکن بذار بخوابم.
مسعود خنده ای کرد و گفت : ای دختره پرو.
هنوز روی تخت دراز نکشیده بودم که مادر به اتاقم آمد . کنارم نشست و گفت : می خواهم خبری را بهت بدم.
با تعجب گفتم : خیر باشه.
مادر با ناراحتی گفت : انشاءالله که خیر است و بعد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : امشب پروین خانم درباره تو صحبت می کرد. او غیر مستقیم تو را برای فرهاد خواستگاری کرده است.
لبخندی به مادر زدم و در حالی که سرخ شده بودم سرم را پایین انداختم.
مادر آهی کشید و با ناراحتی گفت : مینا خانوم پریروز از تو خواستگاری کرد ولی من به آنها جواب دادم تا وقتی که درست تمام نشده است نمی توانم به آنها قولی بدهم. و حالا امشب پروین خانوم برای پسرش فرهاد تو را خواستگاری کرده است ولی من جوابش را ندادم. و بعد نگاهی به من انداخت و گفت : افسون می دانم که تو از رامین متنفر هستی و می دانم به فرهاد علاقه داری . ولی من بیشتر برای رامین راضی هستم. ما او را بیشتر می شناسیم و روی او شناخت داریم . بهت قول می دهم رامین تو را خوشبخت کند . رامین مرد...
حرف مادر را با خشم قطع کردم و گفتم : مامان تو رو خدا حرف او را نزن من هیچوقت در کنار او احساس خوشبختی نمی کنم. لطفا من را وادار نکنید با رامین ازدواج کنم.
مادر با ناراحتی گفت : نه من اصلا تو را مجبور به این کار نمی کنم و خیالت راحت باشه که فرهاد را هم خیلی دوست دارم . فقط اگه اجازه بدی جواب پروین خانوم را الان به او ندهم. دوست ندارم تا وقتی که رامین خانواده اش اینجا هستند صحبتی از خواستگاری فرهاد از تو پیش بیاید . من برای خوشبختی خود حاضرم از دل خودم بگذرم. دلی که هفت سال آرزو داشت رامین را دوباره داماد خودش بداند و او یاد شکوفه را برایم زنده نگهدارد . و با بغض ادامه داد : خیلی دوست داشتم بچه های رامین نوه های حقیقی من بودند . رامین برایم خیلی عزیز ... و بعد صدای هق هق مادرم در گلو مانع ادامه حرفش شد.
خیلی دوست داشتم چیزی را که مادرم می خواست می توانستم انجام دهم و حتی اگر به جز رامین مادرم دوست داشت که با مرد دیگری ازدواج کنم حاضر بودم از فرهاد چشم بپوشم و با مردی که مادرم در نظر داشت ازدواج کنم . ولی مادرم رامین را دوست داشت مردی که هفت سال کینه اش را در دلم پرورش داده بودم و تنفرش تمام وجودم را پر کرده بود.روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم . مادر آرام از کنارم بلند شد و در حالی که هنوز صدای هق هقش را می شنیدم ار اتاقم خارج شد.
پتو را از روی سرم کنار زدم در دلم غم سنگینی نشسته بود . خیلی مایل بودم مادر را خوشحال کنم ولی رامین را نمی توانستم به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم.
از روز دوشنبه که فرهاد و خانواده اش به شب نشینی خانه ما آمده بودند دیگه او را ندیدم تا شب پنجشنبه.
آنشب دوباره آنها به خانه ما آمدند تا ما را برای جمعه دعوت رسمی کنند. فرهاد از دیدن من خوشحال بود و منهم ذوق زده در پوست خود نمی گنجیدم.
فرهاد آقای شریفی و خانواده اش را نیز دعوت کرد.
آقای شریفی خیلی از فرهاد خوشش آمده و می گفت : با اینکه او یک وکیل است ولی طبع شوخ و مهربانش خیلی برایم جالب است . او اصلا مغرور و از خود راضی نیست و مانند مردم عادی رفتار می کند.
غروب جمعه همه با هم به رستوران رفتیم . وقتی دایی محمود مرا اینقدر خوشحال دید با ناراحتی گفت : بیچاره رامین خودش را معطل چه کسی کرده است.
من سعی کردم خیلی سنگین و بی تفاوت با فرهاد رفتار کنم تا دایی محمود و مادر را ناراحت نکنم. و فرهاد متوجه حرکات سنگین و بی تفاوت من شده بود و نگران به نظر می رسید.
از سر میز بلند شدم تا دستم را بشورم . هنوز به دستشویی نرسیده بودم که فرهاد سریع خودش را به من رساند و با ناراحتی گفت : افسون جان.
به طرفش برگشتم.
به اجبار لبخندی زد و به طرفم آمد و گفت : ببینم مگه از من رفتار بدی دیدی که اینطور نگاه قشنگت را از من دریغ می کنی ؟
لبخندی زدم و گفتم : نه اینطور نیست. اگه رفتار بدی دیده بودم که اصلا به این دعوت نمی آمدم.
فرهاد لبخندی با آرامش زد و گفت : خدارا شکر پس چرا اینقدر کم حرف شدی و اینکه اصلا نگاهم نمی کنی؟
جواب دادم چیزی نیست اینجا همه طرفدار رامین هستند و وقتی من و شما را می بینند که صحبت می کنیم کمی ناراحت می شوند و حس می کنم همه فهمیده اند که جنابعالی به من علاقه دارید.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : تو چی ؟ علاقه ای که من به تو دارم تو هم در دل به من داری؟
سرم را پایین انداختم و گفتم : فکر کنم خودت بهتر بدونی و بعد سریع از او جدا شدم و به طرف دستشویی رفتم . در حالی که داشتم دستم را می شستم متوجه شدم که دستم هنوز می لرزد . لبخندی زده و آب را بستم و سر میز برگشتم.
وقتی سر میز نشستم فرهاد نگاهی به من انداخت و لبخندی دلنشین زد و این خنده از چشم دایی محمود به دور نماند . با آرنج به پهلویم زد و آهسته گفت: به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه . به خدا افسون تو داری اعصاب مرا خرد می کنی.
گفتم : دایی جون بس کن منکه کاری نکرده ام.
دایی آرام ولی عصبانی گفت : آخ که چقدر دوست دارم رامین تورو کتک مفصلی بزنه. به خدا به جای او من سبک می شوم.
گفتم : خوب دایی جان عزیز لزومی نداره او مرا کتک بزنه خودت می توانی تا جایی که قوت در بدن داری با کتک زدن من خودت را آرام کنی.
دایی پوزخندی زد و گفت : همان فحشی که از من خوردی برای هفت جدم بسه. اون روز تو پدرم را در آوردی و منو به غلط کردن انداختی.
در همان لحظه فرهاد دیس کباب را جلوی من گرفت و گفت : لطفا تعارف نکنید . قابل تعارف نیست.
تشکر کردم.
فرزاد با شیطنت گفت : داداش جان شما عادت خودتان را به افسون خانوم انتقال داده اید و فکر نکنم که ایشون جز جوجه کباب چیز دیگه ای بتوانند بخورند.
فرهاد لبخندی زد و گفت : من جوجه کباب را برای سالم بودن و اطمینان داشتن به گوشتش انتخاب کرده ام. ولی کبابهای دیگه معلوم نیست از چه گوشتی است.
آقای شریفی گفت : آقا فرهاد راست می گه. چند وقت پیش در روزنامه خواندم که یک قصاب به جای گوشت گوسفند و یا گوشت گاو گوشت الاغ و اسب به خورد مردم بیچاره می داده که وقتی از قصاب اعتراف گرفتند او گفته بود مدت سه سال است این کار را انجام می داده.
مینا خانم گفت: لطفا حرفهای خوب بزنید من یکی داره حالم بهم می خوره.
فرهاد تکه ای از جوجه کباب را روی برنجم گذاشت و آرام گفت : لطفا تعارف نکنید شما خیلی کم غذا می خورید.
دایی با حرص گفت : چقدر هم تحویل می گیره.
گفتم: چیه حسودیت می شه.
دایی آهی کشید و آرام گفت : افسون تورو خدا خوب فکرهایت را بکن رامین مرد بزرگی است من واقعا به احترام می گذارم.
سکوت کردم تا دایی حرف را کش ندهد
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید