نمایش پست تنها
  #48  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/7

لیلا چند بار از پشت در گفت:
- كیه ... كیه؟ ...
و چون جوابی نشنید در را باز كرد و با احتیاط داخل كوچه سرك كشید. مریم ناگهان جلو پرید و فریاد زد:
- سلام ...
لیلا كه غافلگیر شده بود خودش را عقب كشید و گفت:
- سلام و زهرمار .... هول شدم.
مدتی به هم نگاه كردند و ناگهان در آغوش هم پریدند. مریم مثل همیشه با لحن طنزگونه اش شروع كرد به بد و بیراه گفتن و شكایت:
- منو باش كه واسه زهرمار گفتن تو دیشب تا ساعت هشت شب هی اومدم در خونه جنابعالی رو زدم، آخه بی انصاف، لامذهب، بی معرفت ... لااقل یك تلفن می زدی و ساعت حركتت رو به من ... اِ ...اِ ... لیلا ... داری گریه می كنی؟

لیلا خودش را از آغوش مریم بیرون كشید، در كوچه را بست و در حالی كه سعی می كرد جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت: - بیا بریم توی خونه ...
و خودش قبل از مریم وارد ساختمان شد. مریم به دنبالش رفت و گفت:
- لیلا ... چی شده؟
لیلا گوشه ای از اتاق نشست اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- بابا داره خونه رو می فروشه.
مریم كنار او نشست و گفت:
- اووو ... فكر كردم چی شده، ببین لیلا من نیومدم بعد از این همه مدت قنبرك زدن تو رو ببینم، حواست هست؟
لیلا گفت:
- قبل از این كه تو بیایی به وحید زنگ زدم و موضوع فروش خونه رو بهش گفتم در جوابم گفت از دست من هم كاری برنمی یاد چون خونه به اسم خود باباست. نمی دونم این وحید چه مرگشه، چرا انقدر بی تفاوت شده؟ توی این مدت هم كه اونجا بودم فقط یك بار زنگ زد تا سال نو رو تبریك بگه.
مریم گفت:
- ببین لیلا برادرت گرفتار زندگی خودشه. تو كه نباید توقع داشته باشی دائم به تو زنگ بزنه یا بخواد با بابات دربایفته، در عوض ... خودم تونستم بهت زنگ زدم.
لیلا به مریم نگاه كرد و گفت:
- قراره جایی بری؟
مریم بند كیفش را از روی شانه اش پایین انداخت و گفت:
- بله ... مدرسه نكنه فراموش كردی؟
لیلا گفت:
- از حالا آماده شدی كه بری ....
مریم گفت:
- اگه ناراحتی می روم خونه مون ...
لیلا گفت:
- پس امروز ناهار اینجا تشریف داری و تا ظهر مخ منو با وراجیهات تیلیت می كنی!
مریم گفت:
- نخیر ... یعنی ناهار رو به شما افتخار می دهم و می مونم اما این شما هستید كه باید یك انشای چند ساعته از (تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید.) برای من بخونی.
و بعد از جا برخاست مانتو و مقنعه اش را درآورد روی جالباسی گذاشت و دوباره كنار لیلا نشست و گفت:
- خب ...؟!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- خب كه چی؟
مریم گفت:
- چقدر پررویی دختر، از دیروز تا حالا نصف جون شدم تا تو برسی و یك گزارش كامل از تیكه ای كه پیدا كردی به من بدی، حالا می گی خب كه چی؟ اول بگو ببینم اسمش چیه؟
(یاشار فراموش شده ای در هزار توی ذهنش! به یاد آخرین ملاقاتش با او افتاد از دستش عصبانی شده بود. چرا؟ آهان ... به یاد آورد از او خواسته بود كه با هم در ارتباط باشند و این خواسته اش آنقدر او را آشفته كرده بود كه به یاشار فرصت بیشتر توضیح دادن را نداده بود. او را زیر رگبار تهاجم اعتراضاتش گرفته و بعد مریم تماس گرفته بود. صحبت با مریم و شنیدن خبر فروش خانه، باعث شده بود او و هر آن چه مربوط به او می شد را به طور كامل از یاد ببرد، حتی پیشنهادش را كه به نظر گستاخانه آمد، و روز بعد بدون این كه او را ببیند و یا حتی از او خداحافظی كند آنجا را ترك كرده بود. در مورد او چه فكری خواهد كرد؟ دختری كه با فرهنگ معاشرت بیگانه است، آنقدر شعور نداشت كه به خاطر همان آشنایی كوتاه مدت یك خداحافظی خشك و خالی تقدیمش كند. لااقل به خاطر دوستی با پدربزرگش ... و یا اعتمادی كه به او شده بود ... (نه ... نه ... همان بهتر كه به او و خواسته اش بی اعتنایی كردم و ....)
مریم با صدای بلند گفت:
- خوب فكرهات رو كردی؟ حالا قراره راست و حسینی حرف بزنی یا از بعضی جاهاش فاكتور بگیری و یك فیلم سانسور شده تحویلم بدی؟
لیلا گفت:
- بگذار اول واسه ظهر یه چیزی درست كنم.
مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- بشین ببینم، تو غصه ناهار ظهر رو نخور. من به یك لقمه نون و پنیر هم راضی هستم، حالا تعریف كن.
لیلا گفت:
- آخه از چی تعریف كنم وقتی چیزی نبوده؟
مریم گفت:
- تو غلط كردی، دروغگوی پست! یالا اعتراف كن، اسم؟
لیلا لبخندی زد و تسلیم وار گفت:
- یاشار.
مریم گفت:
- هوم م م ... قشنگه، خب سن؟
لیلا گفت:
- نمی دونم، شاید بیست و نه شاید كمتر یا بیشتر.
مریم گفت:
- این اطلاعات ناقص به درد من نمی خوره. حالا بگو ببینم اهل كجاست؟ گفته بودی مال همونجاست و استخوان داره، درسته؟
لیلا گفت:
- مریم ... تو رو به خدا ول كن من دیگه از اونجا اومدم و هیچی هم از اون نمی دونم.
مریم گفت:
- مهم نیست، چون قراره تابستون، یعنی تعطیلات با هم بریم سروقتش.
لیلا زد زیر خنده و گفت:
- تو دیوونه ای مریم ...
مریم گفت:
- تو دیوونه ای یا من؟ یك همچین تیكه نابی گیرت افتاد اون وقت نتونستی حتی یك شماره ناقابل ازش بیرون بكشی؟
لیلا ناخودآگاه گفت:
- من نخواستم كه ...
و فورا حرفش را درز گرفت. مریم با سماجت گفت:
- تو نخواستی چی؟ زود باش حرف بزن.
لیلا گفت:
- تو خودت هم می دونی جوونای حالا قابل اعتماد نیستند. تا به یه دختر می رسن می خوان ازش سوءاستفاده كنن، من نمی خوام اسباب بازی دست یكی از این بچ پولدارها یا هر جوون دیگه ای باشم. اصلا می دونی چیه، تو داری سر منو از راه بیرون می كنی، به تو می گن رفیق ناباب! فهمیدی؟
و فورا از جا برخاست و وارد آشپزخانه شد. مریم هم همراه او رفت و گفت:
- آخه دیوونه، اون اگه قصدش سوءاستفاده از تو بود كه همون جا ...
لیلا نگاهش را به او دوخت و گفت:
- بس كن! باشه مریم ... باشه ... حالا تو از زیور بگو.
مریم گفت:
- باشه، زیور خانم هم خونه اش رو گذاشته واسه فروش!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید