نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


گُسَل


ساسان قهرمان

فصل پنجم - خاک (آذر)


13


« ... گوی مذاب خورشيد در نهانخانه آسمان دل ترکاند و به آتش چادر قيرگون شب بسوخت. دشت تفته، تن به سمکوب رخش و تيز تک رها کرده در التهاب نبردی چنان سهمگين ، زير نگاه سوزان آفتاب نفس نفس می زد. مرغان هوا و آهوان دشت، آشيان رها کرده، به گوشه ای خزيده، نفس به صندوق سينه زنجير کرده بر آن آسمان و اين دشت نگريستند و به پهلوان سالخورده و دلير جوان که برابر می شدند. گفتی دو کوه، دو دماوند، پای در قعر زمين و سر در دل آسمان. دو البرز گران ايستادند به هماوردی. هان! اينک سهراب، که چشمان جوان بازگشاده در پيل کهن می‌نگرد. آنک رستم، که عقاب نگاه بر هماورد جوان فرود آورده است. هر دوان را دل در غليان. دل، گفتی دريا! موج از پس موج! دل، گفتی دوزخ! شعله در دل شعله، نيمی پولاد، نيمی نسيم. نيمی جويبار، نيمی سنگ. نيمی خشم و کين، نيمی دلبندی و مهر ... »


صدای نقال در فضای سالن بزرگ « خانه فرهنگهای جهان » برلين می پيچيد و ما همه گوش بوديم. هزاره فردوسی را جشن گرفته بودند و چند سخنران و شاعر و نويسنده از ايران و چند گروه موسيقی هم از اينطرف و آنطرف دعوت کرده بودند. يک انجمن فرهنگی ايرانی با کمک چند مرجع دانشگاهی و فرهنگی آلمانی بانی خير شده بود. ما يک دسته شديم و با هم رفتيم. بليطش گران بود. بيست مارک. ولی داديم و رفتيم. چه لذتی داشت. بعد از سالها کسانی را ببينی که از آنسوی ديواری که بين تو و گذشته‌ات روئيده و تا آسمان رفته می‌آيند و می‌نشينند، شعر می‌خوانند، قصه می‌خوانند، حرف می‌زنند و به تو نگاه می‌کنند.

 نقالی بخش پايانی برنامه بود و ماجرای رستم و سهراب را واگويه می کرد. نقال گويا از هلند آمده بود و فرم نقالی سنتی را با موسيقی و نور و تکنيکهای نمايش مدرن پيوند داده بود و با ريش و موی خاکستری بلند، با قبا و شال و چوبدستی ای که تکان می‌داد و به اين سو و آن سو می رفت و با نگاه نافذی که به تک تک ما می‌دوخت موفق می شد حواس تماشاگران را به خود و قصه کهنه‌‌اش جلب کند و چه بسا اشکی هم دربياورد.

تا پيش از آن شب هيچوقت به صرافت اين نيفتاده بودم که اين قبيل داستانها را می توانم گوش کنم و دوست داشته باشم. آن شب هم در واقع به تماشای کل برنامه آمده بوديم نه به قصد شنيدن قصه رستم و سهراب. اما متحيرانه می ديدم که خود داستان هم هوش و حواسم را به خود جلب می کند. تا آنروز نمی‌دانستم تهمينه خود به سراغ رستم رفته و رک و راست گفته که از او خوشش می آيد و می‌خواهد پسری از او داشته باشد. نمی‌دانستم سهراب چرا به جنگ رستم رفته و رستم چرا او را کشته. ظرافتهای داستان را نفهميده بودم و حال اين همه گويی با صدای نقال جذب تنم می شد:

« ... فاجعه مرغی بود بالها گشاده، از انتهای کيهان برخاسته، می‌آمد. تا کی بر اين دشت تفته بنشيند. فاجعه دشنه ای بود آخته، آبداده، به زهر آغشته، از نيام بدر جسته، تا کی بر قلب کبوتر مهر و آشتی فرود آيد. فاجعه کين بود، که راه بر مهر می بست. و مکر دشمن، که چشمان دوست را کور می خواست. آی ! پهلوانان! تک پهلوانان کيهان پهناور! دشمن پرکين را مکر بسيار است. اين عجوزه هزار دست دارد، هر روز يکی را از آستين بيرون آرد. نه با هم، که بر هم تان می خواهد. چشمان خون گرفته بگشائيد، دلها را يکی کنيد، باز يابيد آغوش يکديگر را که گيتی، سراسر نخجيرگاه مهر و توان شماست! ...

 باری، سهراب بسی کوشيد دريابد که هماوردش کيست. اين گٌردٍ گردن فراز همانا رستم دستان است؟ اگر می دانست، اگر می‌دانست، هماندم بود که به پايش نشيند و به مهر بر او درآويزد‌... اما بازی تلخ فاجعه را بنگر که بالهای شوم بر آن دشت تفته گشوده بود. رستم انديشه کرد تا پهلوان تورانی را بهراساند و بدو چنين بنمايد که گردی چنان کوهوار و استوار که او بود، در برابر رستم پهلوانی خرد و کم توان بيش نيست ..."

 در تنفس به خسرو گفتم که از برنامه خوشم آمده. گفتم که سرگردانی و دوگانگی رستم و سهراب را خوب تصوير می کند. نظرش را پرسيدم. حواسش به سخنرانی ها و کتابها و مجله های فارسی بود. حرفم را با شتاب تصديق کرد و قول داد که بعداً مفصل صحبت کنيم. معتقد بود تراژدی رستم و سهراب، تراژدی اسارت انسان در موقعيت هاست و اين نقالی هم به همين مسئله می‌پردازد. با خودم گفتم تراژدی ما هم سرگردانی ماست، وقتی که می خواهيم اسير موقعيت نباشيم. ما هم می خواهيم چيزی را حفظ کنيم. آنوقت می بينيم شرايط جور در نمی آيد، مجبوريم چيز ديگری راخراب کنيم. بعد به خودمان نگاه می کنيم و می گوئيم :

" باری عظيم بدوش من است. حفظ اين بار و رساندنش به سلامت تنها از پهلوانی که منم ساخته است. " آنوقت بی رحم می‌شويم و کور. چشمانمان را می‌بنديم، خنجر از نيام بيرون می‌کشيم و سهرابمان را می کشيم. تهمينه کجا بود وقتی سهراب مرد؟

ما هم سرگردان بوديم. می کوشيديم راهی بيابيم و علامتی و باوری تا باز هم برويم. بسوی چيزی برويم. چرا بايد حتماً به سوی چيزی می‌رفتيم؟ نمی توانستيم فقط برويم؟

رفتيم تا ميدان " زيگه زويله "*. بيست دقيقه ای طول کشيد. شنبه شب بود بگمانم . يک شب پائيزی خنک. مردم هنوز در سالن انتظار محل برنامه جمع بودند و بحث می‌کردند و انتظار بيرون آمدن سخنرانها را می‌کشيدند. خسرو گفت که دوست دارد کمی قدم بزنيم و صحبت کنيم. از ميز کتاب چند مجله و نوار و کتاب تازه خريده و ورقی زده بود. بی سرو صدا از دوستانمان خداحافظی کرديم و بيرون آمديم. حوض بزرگ ميدانچه جلو تالار« خانه فرهنگهای جهان » هنوز آب داشت و فواره هايش هم برقرار بود. باد قطره های ريز آب را با خود می آورد و در هوا پخش می‌کرد و بر سر و صورتمان می نشاند. خسرو اخمش را نشانده بود روی پيشانی و ناخنهايش را می‌جويد. گويا يکی از نويسنده ها مصاحبه ای کرده و در آن کارهای ادبی و هنری در خارج از ايران را کم ارزش، و رشد و اعتلايشان را ناممکن خوانده بود. شاعری هم شعری در آرزوی بازگشت فرزندان از ميهن گريخته سروده بود و اميد داده بود که مردم آنها را خواهند بخشيد. خسرو در حين برنامه چيزی بروی خودش نياورد. ولی در طول راه ديگر نتوانست خودش را کنترل کند و منفجر شد:

_ می دانی؟ قضيه اين است که يک گودال کنده اند و ما را هم گذاشته اند توی آن. بعد روی زمين، دور آن گودال را ميله کاشته‌اند. چهار وجب بالاترش را هم ديوار سيمانی کشيده اند تا عرش. آن بالا بالاها هم يک پنجره است. خيلی که همت کنيم ، هر‌ازگاهی جستی می زنيم و از لای ميله ها چيزی می بينيم. يا ماه اگر گذر کند، يا پرنده ای را، گاهی از آن پنجره بالائی می‌توان ديد. ديگر هيچ ارتباطی با دنيای بيرون نداريم. آنوقت اگر بيرون‌مان بياورند و گشتی در شهر و صحرا بدهند، چه خواهيم کرد؟ چه خواهيم گفت؟ غير از همانها که می‌گفتيم؟ و غير از همين که اينها حالا می‌گويند؟

من گفتم: اينطورها هم نيست. بعضی ها مجبورند. بعضی ها هم نظرشان اين است که هنرمند بايد در محيط باشد تا بتواند از آن تغذيه شود و ميوه درست ببار بياورد. اشکالی هم ندارد، يعنی هسته های درست هم در اين نظريه وجود دارد. فرض کن اگر در خارج‌‌‌‌... خسرو حرفم را قطع کرد و گفت: چه هسته درستی؟ اينطوری پس بايد کار تمام هنرمندان مهاجر، مثل بکت و برشت و کوندرا و بقيه يا مثلاً چاپلين و امثال آنها را نفی کنيم. تازه، مگر خود ما در دوره مشروطه نويسنده و هنرمند و روزنامه نگار مهاجر نداشته‌ايم؟

بحث را ادامه ندادم و به او قبولاندم که سرسری بحث می‌کنيم و حرفهايمان کلی گويی است. قرار شد بگذاريمش برای بعد. از هر چه کلی گويی و شعار خسته بودم. از اينکه آدمها را يکی ببينم و با‌همه يکی ديده شوم خسته بودم. من به چشمهای لاله که نگاه می‌کردم، به دستهاش، به نقاشی هاش، و حرفهاش را که می‌شنيدم، می‌فهميدم که هر انسان تمام جهان و هر لحظه تمام تاريخ را با خود و در خود دارد. نمی شود آدمها را جمع بست. نمی شود از روزها و سالها مجموعه و زيرمجموعه درست‌کرد. نمی‌شود موقت زندگی کرد. ولی اغلب‌مان فکر می‌کرديم همه چيزمان‌موقت است. خيال می‌کرديم چند صباحی را بايد در مسافرخانه ای يا خيمه ای سر کنيم تا لحظه موعود برسد. و کدام آدم عاقلی‌جلو خيمه اش باغچه درست می کند، يا می‌کوشد تا به کاشی های اتاقش و ترک ديوارها يا نقش پرده ها در اين مسافرخانه غريب‌ خو‌ بگيرد؟

 بعد از اتفاقاتی که برای مجيد افتاد، بين خانواده او و خانواده من درگيری هايی بوجود آمد و نتيجه اين شد که خانواده من هم بعد از يک سلسله نامه نگاری ها و خط و نشان کشيدنهای چنين و چنان ارتباطشان را قطع کنند. فقط خواهر کوچکم گاه نامه ای می‌نوشت و از اوضاع و احوال آنطرف خبرهايی می داد. از سکته پدر، از طلاق خواهر دومم و مريضی مادر، از گرانی و کمبود ، از تابستانهای گرم و بی آب و برق و زمستانهای سرد و بی سوخت . از جنگ شهر ها و شبهای بی سقف بيابانهای اطراف تهران ، از جام زهر خوردن خمينی و آتش بس ...

خبر آتش بس را اول بار حميد از کانادا داد. ساعت دو بعد از نيمه شب بود که تلفن زنگ زد . او زودتر از ما شنيده بود که خمينی قطعنامه را قبول کرده . باور نکرديم . بلافاصله به ايران تلفن کرديم‌. خواهرم خبر را تاييد کرد. فردايش ديگر همه خبر را شنيده و خوشحال بودند . باور کردنی نبود. و وقتی که باور می‌کردی که صلح شده ، تازه داغ دلت تازه می شد. با اينهمه هشت سال جنگ به پايان رسيده بود و اين می توانست در زندگی ما هم موثر باشد. يک عده به فکر می افتادند که برگردند. تاجر‌هايش دنبال راه های تازه کسب می افتادند. قيمت ارز يکدفعه پايين آمد و بعد دوباره بالا رفت . دولتهای اروپا هم انگشت گذاشتند روی پايان جنگ و شرايط پذيرفتن پناهندگی ايرانيها سخت تر شد.

 اوايل همه چيز اذيتم می‌کرد. به خصوص نگران آينده لاله بودم. حفظ رابطه با او سخت بود و انرژی فراوان می طلبيد. اقلاً سه چهارم از هر روز را در مدرسه و مهد کودک می گذراند، چند ساعتی پای تلوزيون می نشست، با دوستانش وقت می گذراند و کتاب قصه می‌خواند. در خانه من فارسی حرف می‌زدم و او آلمانی جواب می‌داد. نمی‌دانستم تا کجا می توانم کنارش باشم. هر چه بزرگتر می‌شد، با وضوح بيشتری درک می‌کردم که نمی‌شود چيزی را به او تحميل کرد. خواهی نخواهی او متعلق به اين محيط بود و با همين محيط هم پيوند اصلی و نهايی را پيدا می‌کرد. خودم را دلداری می دادم و می‌گفتم که بچه ها بی‌مليت و بی‌مذهب بدنيا می آيند، ما به آنها مليت می‌دهيم و با آداب و رسوم و زبان و اخلاق و علائق خودمان برايشان هويت می‌سازيم. خسرو می پرسيد:

_ دلت نمی‌سوزد که لاله نتواند حافظ بخواند، شاملو بخواند و نتوانی در لذتهای معنوی ات شريکش کنی؟

می گفتم: دلم برای او همانقدر می‌تواند بسوزد که برای سی ميليون بچه آلمانی که شاملو و حافظ نمی شناسند. دلم وقتی خواهد سوخت که نه حافظ بخواند نه گوته، نه شکسپير. چرا بايد بچه بی‌گناه را گيج کرد؟

اما زندگی ما و فضايی که لاله در آن می زيست با يک محيط عادی و طبيعی در جامعه آلمانی کلی تفاوت داشت و لاله اين را حس می‌کرد. می ديد که او از مادرش سليس تر حرف می زند، می ديد که زندگی او‌ با همکلاسی هايش متفاوت است و می‌ديد که مادرش به مسائلی توجه دارد که برای او نامفهومند. از ايران چه تصوری می توانست داشته باشد؟ لابد ايران جايی بود که همه در آنجا فارسی حرف می زدند. توی تلويزيون ديده بود که ايرانی ها دسته جمعی در خيابانها راه می افتند و شعار می دهند. وقت نشناس هم بودند. نصفه شب و سر صبح تلفن می زدند و او و مادر را از خواب می پراندند و مادر، گاهی بعد از تلفنها و نامه های آنها می‌گريست. گاهی هم خوراکی و عکس و مجله می‌فرستادند و کفش و لباسهايی که هيچوقت اندازه تن آدم نمی‌شد. لابد با خودش فکر می‌کرد کی اند اينها که سال نو را نابهنگام جشن می‌گيرند، وقتی که نه مدرسه ها تعطيل می‌شود نه مادر می تواند سرکار نرود. به جای درخت کاج به آن قشنگی توی يک بشقاب سبزی می‌کارند و بعد هم دورش می اندازند. بابانوئل ندارند که برای همه کادو بياورد. عوضش مامان و دوستانش به او پول می دهند. لاله می پرسيد عيد چيست؟ می‌گفتم روز اول بهار است. می بردمش به تماشای شکوفه‌ها و خرگوشها که در پارکها به اينسو و آنسو می دويدند. بهار برلين زيبا بود. کوچه پس کوچه های شهر می شد پر از شکوفه و هوا بوی باران و چمن می‌گرفت. می‌گفتم: در بهار، طبيعت هر چه تازگی دارد از دل خاک بيرون می آورد، يخها آب می شوند و رودها پرخروش و پرنده ها پر‌آواز. طبيعت کار خودش را کرده، حالا نوبت ماست تا خانه مان را تميز کنيم، لباسهای زيبا بپوشيم و شاد باشيم!

با اين همه، هر چه می‌گذشت ، هيجان برگزاری مراسم سنتی در من کمتر می شد. عيد در خانه مان محدود شد به چيدن يک هفت سين کوچک در گوشه ای از اتاق و شام يا نهاری که دور هم بخوريم و احياناً ديد و بازديدی از دوستان نزديک. اوايل می‌کوشيديم تا آنجا که ممکن است خودمان را به همه اين مراسم و سنتها بياويزيم تا مبادا در خلأ رها شويم و از بين برويم. ولی هر چه عمر گذشت و چرخ زندگی چرخيد، تمايلم به حفظ اين نوع هويت دم بريده هم کمتر می شد. محيط و شرايط ملموس روزمره هم ايجاب نمی کرد. مجيد محال بود بتواند چنين چيزی را قبول کند. خسرو هم خودش را موقت می‌دانست و می کوشيد تا در اين دوره ناگزير هر چه نزديکتر به علائق و آرمانهايش باقی بماند و هر چه آزموده تر شود. کتابخانه ای درست کرده بود و به هزار زور و زحمت نشريات مختلف فرهنگی را از اين سو و آن سوی دنيا بدست می آورد و بايگانی می‌کرد. در کنار درس هايش، در يک واحد آزاد زبان شناسی هم ثبت نام کرده بود و در باره راههای تاثيرگذاری و گسترش امکانات زبان از طريق ترجمه تحقيق می‌کرد. بخصوص بعد از بحثهايی که با يک نويسنده جوان ايرانی که آثاری را به آلمانی منتشر کرده بود داشت، تمايل بيشتری به مطالعه روی زبان و مسائل مربوط به آن پيدا کرد. آن نويسنده عضو اتحاديه نويسندگان آلمان بود و با همکاری چند نويسنده و شاعر ديگر آلمانی و ترک و عرب و ايرانی يک بنگاه ترجمه را اداره می‌کرد که کارش ترجمه و نشر آثار ادبی نسل جديد نويسندگان و شاعران خاورميانه به آلمانی بود. او گاه خسرو را هم به جلساتشان می برد و اين اواخر در روحيات خسرو اگر دقت می‌کردی، می‌شد حس کرد که انگار چشمهايش را بسوی مناظری تازه و بديع گشوده است و با شگفتی ای عميق تر از گذشته به جهان می نگرد. در عين حال انرژی ای که مجبور بود صرف جا‌افتادن در محيط، يادگرفتن زبان ، درس خواندن و غلبه بر مشکلات روزمره کند، و نه آموختن و بکار گرفتن آموخته هايش در زمينه هايی که سالهای سال به آنها علاقمند بود، خسته و عصبی و پرخاشگرش می کرد. خستگی و بی پولی که غلبه می‌کرد، پرپر می‌زد و می گفت :

_ پوک شده ام! يا مثل خمير ورنيامده که بی هنگام در تنور بگذاری اش. ديده ای ؟ پوستش می سوزد ولی داخلش خام و خمير می ماند. پوک شده ام و راهم را اگر نيابم و دست بکاری که می‌خواهم نزنم، خاکستر می شوم.

همين دل نگرانی ها ناآرامش می‌کرد و گاه واقعاً شک می‌کردم که از تلاشها و فعاليتهايش لذت می برد، اصلاً می داند چکار می‌کند و چکار می خواهد بکند يا نه. می‌دويد و می‌دويد و بعد يک دفعه می‌ايستاد و همه انرژی اش انگار از دست می‌رفت . دلگير و خسته می‌شد و گاه مرا هم سردر گم می‌کرد. آنوقت سکوت می‌کرديم و در سکوت زندگی روزمره کنار هم گام برمی‌داشتيم تا باز گذر زمان، ابرهای خستگی و دلگيری را پراکنده کند.

برگها زير پايمان خش خش می‌کردند و خرد می‌شدند. در سکوتی طولانی قدم زديم و از کنار دروازه بزرگ بين دو برلين سر درآورديم. قدم زنان رفتيم تا کنار دروازه. ديوار را برداشته بودند و فقط خود دروازه سرجايش مانده بود. لابد بعنوان يک بنای تاريخی نگهش می داشتند. ايستاديم و به شهر وصله خورده نگاه کرديم. جوانی کنار دروازه ميزی گذاشته بود و يادگاری می فروخت. از تکه های آجر شکسته ديوار برلين گرفته تا کلاه و دگمه و مدال افسران ارتش سرخ. يک جوان کله تراشيده خپله از کنارمان رد شد و چپ چپ نگاهمان کرد. پيشترها، وقتهای بيکاری بارها با خسرو از مرزهای برلين شرقی و غربی گذشته بوديم . اين اواخر ديگر زياد سخت نمی‌گرفتند. دم پستهای نگهبانی پاسپورت هايمان را نشان می داديم و رد می شديم. سرچهار راهها يا کنار کافه ها جوانهای ترک يا آلمانی قاچاقی پول عوض می کردند. ده پانزده مارک غربی می داديم و سه يا چهار برابرش مارک شرقی می‌گرفتيم. بعد در شهر قدم می‌زديم و خريد می‌کرديم. گاه در کافه ای می نشستيم و قهوه ای می‌خورديم و از اين در و آن در حرف می‌زديم و بحث می‌کرديم. خسرو شعرها يا داستانهايش را برايم می‌خواند و از طرحهايش برای آينده می‌گفت. يکبار هم بعد از آنکه مسابقه وار، سراسر کوچه های تنگ يک محله قديمی را دويديم، در يک مسافرخانه کهنه اتاقی کرايه کرديم و نفس نفس زنان و عجول، مثل ديوانه ها، مثل وحشی ها به هم پيچيديم و عشق ورزيديم. تمام طول راه برگشت را به هم نگاه می‌کرديم و می‌خنديديم. آنروزها، آنطرف شهر، همه چيز رنگ ديگری داشت. انگار که به دنيای ديگری رفته باشی. حالا قيافه شهر عوض شده . تابلوهای نئون تبليغاتی ، از سيگار "وست" گرفته تا بنز و فولکس و لوازم آرايشی خيابانهای بخش شرقی برلين را پر کرده و جرالثقيلها و کاميونها در کوچه و خيابانهای شهر اطراق کرده اند. قيافه مردم هم عوض شده. نوعی شک جای اطمينان را گرفته. چشمها جستجوگر و مشکوک با رگه هايی از خستگی به اطراف خيره می شوند و معلوم نيست چه فکری پشت پيشانی هر کس می‌چرخد. فقط آنطرف نيست. چهره همه جای آلمان عوض شده. چهره دنيا عوض شده. همه جا صحبت از نظم نوين است و جهان يک قطبی. چهره ما هم عوض شده. حالا من گاه پناهنده های تازه وارد را که می بينم بياد می آورم که چه عمری گذشته و چه چيزهايی را پشت سر گذاشته ايم. چه زود گذشت و چه پرکوب. عکسها نشان می دهد که همه چيز متفاوت بود. قيافه ها، طرز لباس پوشيدن، تنها تغيير ظاهری هم نيست. حتی نگاههايمان فرق دارد. خدا می داند که آنوقتها چه چيزهايی خوشحال و چه چيزهايی نگرانمان می کرد. چيزهايی که حالا بعد از گذشت اين سالها، گاه ديگر ذره ای توجهمان را برنمی انگيزد. ما بزرگ شده‌ايم. و نه فقط بزرگ، عوض شده ايم. مگر می شود عوض نشد؟ مگر می‌شود پنج سال، ده سال، پانزده سال در جايی عمر به سر آورد و اهل آنجا نشد؟ مگر اهليت، چيست جز خاطره و عادت؟

محسن اين اواخر پيش از رفتنش گاهی نامه های حميد را می آورد و با هم می خوانديم. حميد از ايتاليا نتوانست به آمريکا برود. پناهنده سازمان ملل شد و رفت کانادا. از نامه هايش پيدا بود که آنطرفها وضع ايرانيها با اروپا فرق دارد. می نوشت که از نژاد‌پرستی به صورتی که در اروپا وجود دارد خبری نيست. خب، کانادا کشوری مهاجرنشين است. به قول حميد آنقدر مهاجر و غريبه و نژادهای مختلف توی هم می لولند که آدم خودش را زياد انگشت نما احساس نمی‌کند. اصيل ترين کانادايی ها لابد مثلاً سه چهار نسل زودتر از تو به آنجا رفته اند و مثلاً ريشه اروپايی دارند. وضع کار و درس هم بايد با اينجا فرق کند. بچه های آنطرف مثل اينکه خيلی زودتر از اين طرفی ها به دنيای کار يا تحصيل وارد می شوند. زندگی شان زودتر از ما عادی می شود. درس می خوانند، کار می کنند، کسب و کار خودشان را راه می‌اندازند ماشين می‌خرند، خانه می‌خرند و به زندگی خو می‌گيرند.

حميد می نوشت که زياد کار می کند و از فاصله های طولانی و اينکه صبح تا شب می‌دود می‌ناليد. زندگی بايد آنطرفها ماشينی تر از اروپا باشد. آمريکا هم لابد از کانادا بدتر. جنگلی است می‌گويند. زندگی در همين آلمان يا کشورهای ديگر اروپا هم برای ما که از ايران يا ترکيه آمده بوديم همچون جهانی ديگر، جهانی خو نگرفتنی بنظر می رسيد. ولی هر کدام در مسيری افتاديم ، ناچار از کشف خود و زندگی. سيمين و احمد در هامبورگ نماندند. رفتند فرانسه. سيمين جامعه شناسی خواند و فوق ليسانسش را گرفت. شنيده ام از فعالين پرشور جنبش زنان شده. خبر مصاحبه ها و سخنرانی هايش به اينجا هم می رسد. فرخ رفت دانمارک. موسيقی خواند و با چند تا از دوستانش يک گروه موسيقی چند مليتی درست کرده اند که روی پيوند موسيقی شرق و غرب کار می‌کند و کنسرتهايی هم اينطرف و آنطرف برگزار کرده. بهار قبل در "هانوفر"* برنامه داشتند. با بچه ها رفتيم و يک شب هم مانديم و کلی ياد گذشته ها کرديم. طفلکی همه موهايش ريخته بود. محسن کلی دستش انداخت. می گفت همين است ديگر. آدميزاد هميشه در ازای هر چيزی که بدست می آورد هزار چيز ديگر را از دست می دهد. فرخ هم موهايش را فدای شهرت و محبوبيت کرده !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید