نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 04-20-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شاهدخت سرزمين ابدیت

رمان « شاهدخت سرزمیت ابدیت » نوشته آرش حجازی


مي توان زيست بي آنكه در پايان راه انتظار نقطه اي معين را داشته باشيم


چكيده رمان :‌

پوريا که دانشجوي رشته مترجمي است، ‌مادرش فوت کرده و او اكثر مواقع از دانشگاه به قبرستان مي رود تا بر سر مزار مادرش با او درد دل كند. روزي در آنجا به پيرمردي برمي خورد كه ادعا ميكند مادرش را مي شناخته است .
همان شب به كافه اي مي رود و در آنجا بطور اتفاقي با زني آشنا مي شود. او نيز ادعا مي كند مادرش را مي شناخته است. كل ساختار رمان تا سرانجام آن شرح روايت جداگانه اين زن و مرد درباره مادر پوريا و گذشته اوست. و در اين بين راوي كه همان « پوريا » است ،‌
اين وقايع را خطاب به مخاطبش ناهيد ( نامزدش ) مي نويسد. مرد و زن هر كدام با ماجرايي كه براي پوريا درمقاطع مختلف زماني و مكاني تعريف ميكنند، سعي در روشن و آشكار نمودن گذشته دور و نزديك او دارند. زن قصه اي را كه مربوط به گذشته اي نه چندان دور است تعريف ميكند. او شخصيت اصلي قصه خود را پوريا نامگذاري ميكند و قصه خود را آغاز ميكند كه اين به نوعي می تواند نماد تكرار انسان در زندگي اش باشد. ( باتوسل به شباهت اسمي ) پيرمرد نيز قصه اي يا بهتر گفته شود ، افسانه اي از گذشته اي بسيار دور را براي او تعريف مي كند و او هم اسم شخصيت خود را پوريا مي گذارد و مي خواهد كه از اين طريق به بنيان و اساس زندگي پورياي زمان حال و پدر و مادرش نزديك شود .


قصه اي را كه زن تعريف مي كند ،‌ تا حدودي گذشته پدر پورياست و طريقه آشنايي او با دختر نابينايي بنام آناهيتا و عشقشان نسبت به يكديگر. از طرفي ديگر جوانی بنام پوريا ويراستار انتشاراتي است كه در آنجا با دختري بنام ليلا (‌منشي ) همكار است . پوريا در يك مهماني عروسي با دختر نابينايي روبرو مي شود كه بعد در مي يابد اوهمان دختري است كه در بچگي عاشقش بوده است . دختري بنام آناهيتا كه نابيناست . پوريا خود را نويسنده جا مي زند و وقتي آناهيتا در پي اصرارهاي فراوان از او مي خواهد تا يكي از داستانهايش را براي او تعريف كند ،‌ او قسمتي از قصه شخصي بنام ايليا خضرايي راكه در حال ويرايش آن است ، براي آناهيتا تعريف مي كند .

مدتي بعد در يك مهماني با شخصي بنام بهرام رستمي توسط آناهيتا آشنا مي شود كه او نيز يك نويسنده است. پوريا بدلیل روبرو نشدن با وی که یک نویسنده حرفه ای است، سعي مي كند از او دوري كند. به تدريج بهرام رستمي و آناهيتا روابطشان عميق تر مي شود و با هم ازدواج مي كنند . آنها پسري بدنيا مي آورند كه نامش را پوريا مي گذراند .

از سويي ديگر پيرمرد، قصه زن و شوهري را براي پوريا يا همان راوي تعريف مي كند كه به نوعي
مي تواند گذشته گذشته راوي و پدرانش باشد . پيرمرد كه ادعا مي كند ،‌ او نيز مادرش را مي شناخته است، قصه اش را يا بهتر بگوييم افسانه اش را اينگونه آغاز ميكند:

زن و مردي قادر به بچه دار شدن نيستند . شبي پيرمردي به خانه آنها مي آيد و وقتي از موضوع اطلاع پيدا ميكند،‌ سيبي به هر دو مي دهد تا از آن بخورند . و می گوید که با خوردن این سیب زن بچه دار خواهد شد. و شرط ميگذارد تا سال بعد كه بچه بدنيا مي آيد ،‌اسمي برايش انتخاب نكنند. يك سال ميگذرد و در اين بين زن و مرد صاحب بچه اي مي شوند . پيرمرد وقتي دوباره پيش آنها باز مي گردد ،‌ اسمش را پوريا ميگذارد و پيش بيني ميكند كه در سرنوشت او نكته شومي وجود خواهد داشت .

چرا كه اگر فرزندشان آرزویی کند و از رسيدن به آن نااميد شود، خواهد مرد. پوريا كم كم بزرگ ميشود و تبديل به یک جوان ورزیده ميشود. روزی تصميم ميگيرد و يا بهتر بگوييم آرزو ميكند که پادشاه شود. وقتي مادرش از آرزوي او آگاه ميشود، حقيقت را براي او بازگو ميكند و تلاش ميكند او را از اين مقصود باز دارد. پوريا بطور تصادفي با پيرمردي با همان مشخصات پيرمرد راوي و نيز پيرمردي كه به پدر و مادر او سيبي هديه داده بود، روبرو ميشود. و از قصد و اراده وي آگاه ميشود و سپس چيزي مثل نگاره (همانطور كه در متن رمان آمده) به او هديه ميدهد كه رويش عكس دختري با موهاي بلند سياه و صورتي بيضي و گونه هاي برجسته نقش بسته است.

پوريا همان دم عاشق چهره حك شده روي نگاره ميشود. پيرمرد به وي يادآور ميشود كه اين چهره شاهدخت سرزمين ابديت است و فقط دنبال كسي ميگردد كه عاشق واقعي اش باشد و بس تا با او ازدواج کند. و باز متذكر ميشود كه با رسيدن به اين دختر، پوريا ميتواند پادشاه شود. دست آخر پيرمرد شرط رسيدن به شاهدخت را نگاه نكردن به صورت زن و دختران ميداند و ميگويد تا به شاهدخت نرسيده اي و او را پيدا نكرده اي حق نگاه كردن به چهره دختران و زنان را نداري، چرا كه تلاشت بي ثمر خواهد بود. پوريا بار سفر مي بندد و يك شب در طول مسيرش به دختري بر مي خورد كه زخمي، و گرسنه و تشنه وسط دشتي خشك راه گم كرده است.

پوريا براي اينكه چشمش به او نيفتد از دور به مي گويد كه چهره اش را بپوشاند تا بعد به كمكش برود. به دختر آب و غذا ميدهد و دلیل سفرش را تعريف ميكند. دختر ادعا ميكند كه راه سفر به سرزمين ابديت را ميشناسد و ميتواند به او كمك كند تا شاهدخت را پيدا كند. و اينگونه هر دو با هم همسفر ميشوند. در طول راه دختر کم کم عاشق پوريا ميشود، ولي پوريا به او اهميتي نمي دهد و اصرار دارد كه صورت دختر همانطور پوشيده بماند. سرانجام آنان به سرزمين ابديت ميرسند و دختر از او خداحافظي ميكند. پوريا شاهدخت را پيدا ميكند و با او ملاقات ميكند. پوريا عشقش را به او ابراز ميكند و شاهدخت مي پذيرد. در اين بين پوريا ناگهان به ياد دختري مي افتد كه در طول راه با او همسفر بود و به او كمك كرد تا بدانجا برسد.

ناگهان احساس مي كند كه گرفتار عشق دختر شده و خود نمي دانسته است. و هر چه تلاش می کند نمی تواند لحظه اي از فكر دختر بيرون بيايد. سرانجام آواره خيابانها و محله ها ميشود تا دوباره دختر را پيدا كند. مدتي بعد دختر را پیدا می کند و جريان را برايش شرح می دهد و از دختر مي خواهد كه نقابش را از صورتش بر دارد، با برداشته شدن نقاب از روي صورت دختر، پوريا در میابد كه او همان شاهدخت سرزمين ابديت بوده است.

دختر حكايت آوارگي اش را تعريف ميكند و ميگويد كه روزي روزگاري بدنبال قصه پيرمرد قصه گويي كه گفته بود جوانی در سرزمینی دیگر وجود دارد كه عاشق واقعي شاهدخت است و همه جا بدنبالش مي گردد؛ ترك وطن كرده، ميرود تا آن جوان را پيدا كند. دست آخر پوريا و شاهدخت با هم ازدواج مي كنند و بعد از مدتي شاهدخت دختري بدنيا مي آورد. پوريا پس از گذشتن زماني نه چندان دراز ناگهان به ياد مادر و سرزمينش می افتد و احساس دلتنگي ميكند. عزمش را جزم ميكند كه براي مدتي شاهدخت و تخت پادشاهي را ترك كند. شاهدخت با آگاهي از تصميم او، به وي يادآور ميشود كه با ترك سرزمين ابديت، به دنياي ديگري پا خواهد گذاشت و بصورت نوزادي ظاهر خواهد شد. پوريا بي اعتنا همه چيز را ترك ميكند و بدنبال او شاهدخت نيز چون نمي تواند دوري او را تحمل كند،

بدنبال وي ميرود. و در اينجا خواننده باز به قصه پوريا و آناهيتا و روايت زن راوي بر ميگردد. زن راوي و پيرمرد قصه گو كه شواهد امر در رمان نشان ميدهد همان ليلاي منشي و شخصيت خضرايي قصه گو هستند، هر كدام قصه هايشان را به پايان مي برند.گویی پوریای از سرزمین ابدیت برگشته همان نوزاد آناهیتا و شوهرش بهرام رستمی می باشد. گردش دایره وار و پیچ در پیچ...




....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید