نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل چهلم

قصه عشق- فصل چهلم

به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم...............توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم.............خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........
و در رو باز كرد.............
حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم..........
بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.......من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم........به افكار عميق خودم فرو رفتم...............خيلي دلم ميخواست بدونم براي چي به فرانسه اومده...........ميدونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نميتونه تصادفي باشه..........
تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم......اگر قرار ميشد اينجا تمومش نكنم. هرگز نميتونستم..............به هدفم دست پيدا كنم..............بيست دقيقه اي رانندگي كرده بود و تقريبا پاريس رو دور زده بود...............................
گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم ميريم...............
جواب داد : الان ديگه ميرسيم.............
و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود ، نگه داشت............
نميدونستم كجاييم.........اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم............بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................
پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم.................هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم.............باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود ..............
گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت.............در يك لحظه هردو به حرف اومديم.............و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم..........
اما اين سكوت .........زياد طولاني نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............من نميدونم تو چي فكر ميكني ، كه نميخواهي دست از ......................
خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد.........خواهش ميكنم گوش كن.........
حس عجيبي بهم دست داد ......جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................
نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج ميزد . ادامه داد : من از تو معذرت ميخوام........حق با تو ...........من اشتباه كردم.................
باز غافلگير شدم.......................اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو ميزد............... هاج و واج داشتم نگاهش ميكردم..............
اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم............هستم .........بخدا هستم.................
ديوانه وار دوستت دارم...........
اما متوجه شدم...........عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پاي كوچيكي تو قلب تو پيدا كنم..............
احمد.................... من الان اين حرفا رو از سر عجز و نا تواني نميزنم..............من آدم بدي هستم..........من بد بار اومدم................من عادت كردم هرچي رو ميخوام بدست بيارم..................... و بدست هم ميارم.................اما من ديگه نميخوام تو رو از دست نازنين در بيارم...............تو حق اوني......... نه من...............من عاشق تو ام..........اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوست دارم...............اون واقعا يه فرشته است...............
من نميتونم اين كار رو با اون بكنم...........من نميتونم تو رو از اون بگيرم...........براي اون از دست دادن تو يعني مرگ..................
من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاه بودم...............خيلي گريه كردم ...شايد به اندازه شما .................
من اومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم......اما الان تصميم گرفتم فرانسه رو تركنم.............
ميخوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي تو خارج بشم.............ميخوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كه ميخوامش................. با همه وجودم ميخوامش .......دست بكشم...................... به خاطر يه نفر ديگه..................به خاطر نازنين.................به خاطر نازنين............
گلوم خشگ شده بود ، نميدونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم..........من خودم رو آماده يه مشاجره شديد و در گيري جدي كرده بودم................ و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كه تسليم مطلق بود.............
سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بين ما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نميدونم چي بگم........من توي زندگيم بيش از هرچيزي ......حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم............و حاظرم به خاطر اون هر كاري بكنم...........من نميتونم به هيچكس ديگه جر اون فكر بكنم....... تو ه.دت هم خوب اينو فهميدي .....اما ما ميتونينم دوستان خوبي براي هم باشيم ......همونجور كه با سپيده و ليلا هستيم.............رفان تو از پاريس دليلي نداره .........بمون و با من و نازنين دوست باش................
نازنين خيلي تو رو دوست داره .............. اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف ميزد................من هميشه به حرفهاي اون در مورد تو ميخنديدم..............اون هميشه به من ميگفت ........... سحر يكي از بهترين دوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............
سحر در حاليكه قطرات اشگي رو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك ميكرد .
گفت : يعني تو هنوزم حاضري منو بعنوان يه دوست...........يه دوست صميمي ...............بپذيري.................
گفتم : البته اين خواست هردوي ما .....هم من و هم نازنين............
پرسيد : درست مثل سپيده و ليلا...........
گفتم : درست مثل اونها..................


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید