نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت هفتم
من هم حال خوشی نداشتم. نمی دونستم به جرم کدامین گناه نکرده شبها کابوس تنهام نمیزاشت. با صدای بلند توی خواب فریاد میزدم و با دستهای مهربون نیما از خواب بیدار میشدم. نگاهش توی اون شبها چه آتیشی به جونم میکشید. میدونست تا چیزی رو نخوام بگم نمی گم. پس هیچ وقت ازم نپرسید که چمه و چرا دارم شبها کابوس میبینم. تنها اون بود و سینه مردونه و مهربونش که درمانی برای اشکهای من بود. نمیدونستم چرا اینقدر آشفتنه ام. مامان سرم داد میکشید و علی ازم میخواست که این فکر رو از سرم بیرون کنم. نگار سوال پیچم می کرد و هدفم رو میپرسید. اما نیما..... تنها نگاهم میکرد و توی چشماش شک رو میدیدم.
-تو خیلی عوض شدی ماندانا، عزیزم اتفاقی برات افتاده؟
با عصبانیت لیوان رو روی میز کوبیدم و گفتم:
-نیما چرا من رو درک نمی کنی؟
-من نگرانتم چرا نمی فهمی؟
-اگه من نخوام نگرانم باشی ، باید چی کار کنم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-تو زن منی ، مگه میشه من نگران تو نباشم؟ تو دیگه اون ماندانای پر شور نیستی. چرا؟
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-خسته ام نیما. خسته.
از روی مبل بلند شد و اومد کنارم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد.
خدای من این چه آشوبی بود که توی چشمهای نیما بود؟
-میخوای یه چند روزی بریم مسافرت؟ درسهات و کار خونه خسته ات کرده....
دوباره این من بودم و این شونه ی مهربون نیما که مرحم دردهای من بود.
***
-تو مطمئنی اینجاست؟
سرم رو تکون دادم و به در آموزشگاه خیره شدم.
-قیافه اش رو یادته؟
-نمیدونم نگار .....
- الان چهارده سال از اون موضوع میگذره تو چطور میخوای اون رو بشناسی؟
کلافه به تک تک جوونهایی که از توی آموزشگاه بیرون میومدند نگاه میکردم. یعنی کدوم یکی از اونها رضا بود؟ یعنی کدوم یکی از این پسرها رضایی بود که من براش زندگی مذخرفی ساخته بودم؟ نه اینها نمیتونن باشن. چرا این ادمها اینقدر شادن.... خوب چرا نباید شاد باشن؟ چرا که نه؟ شاید رضا هم شاد باشه... اما نه... یه چیزی ته قلبم می گفت، که رضا الان رضا ناراحته....
-ماندانا کجایی؟
سرم رو چرخوندم و به نگار نگاه کردم
-می گم بریم. آموزشگاه تعطیل شد. درش رو بستن....
نگاهی سریع به در اموزشگاه که توسط دربون مهر و موم می شد کردم. نه خدای من پس رضا چی؟ یعنی اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی اومده و رفته بیرون؟
سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و بی اختیار شروع به گریه کردم.
-ماندانا تو داری با خودت چی کار می کنی؟ خوب شاید نتونستی بشناسیش. الان چهارده سال گذشته همون طور که تو قیافت تغییر کرده اونم قیافش تغییر کرده. اصلاً شاید اون امرو ز نیومده بوده....
نیومده؟ جرقه ای در ذهنم خورد. شاید پسفردا بیاد. شاید اون موقع ببینمش. اما اگه نیاد چی؟ نه حتما میاد. اصلاً اونقدر میام تا بالاخره ببینمش و ازش حلالیت بطلم. من باید اون رو همون رضایی کنم که میشناختم. این حق رضا نیست.
-نگار یعنی تو می گی من کارم درسته؟
دستم رو توی دستش گرفت و با نگاه مهربونی که خیلی شباهت به نگاههای نیما داشت گفت:
-تو نیت و هدف خیره... چرا میترسی؟ چرا ....
-نمیدونم انگار یه چیزی ته قلبم بهم هشدار میده. می ترسم...
-نترس. من و نیما همیشه کنار توییم.
وقتی اسم نیما رو اورد قلبم از شدت هیجان خودش رو چناتن توی سینه ام می کوبید که حس کردم جاش خیلی کوچیکه....
-یعنی نیما هم با این کار من موافقه؟
-نیما اونقدر تو رو دوست داره که با همه کارهای تو موافقه عزیزم...
-میترسم از دستم ناراحت بشه. نکنه فکر بدی بکنه. نکنه فکر کنه دیگه دوستش ندارم.
-می خوای من باهاش صحبت کنم؟
دستش رو محکم فشار دادم و گفتم:
-نه اینکار رو نکنی ها....
***
دوباره انتظار . ای خدای من تا به حال فکر نمی کردم که انتظار اینقدر سخت و کشنده باشه. یعنی اصلاً تا به حال انتظاری نکشیده بودم. دوباره آدم ها میومدند و میرفتند. دو ساعتی میشد که نزدیک در آموزشگاه توی ماشین نشسته بودم. یعنی رضا چه شکلی شده؟ یعنی صورتش هومن جوریه؟ نه بابا . اون الان خیلی تغییر کرده. پس از کجا بشناسمش. از رنگ چشماش. اگه عینک زده باشه؟ از رنگ موهاش. آره از رنگ مشکی موهاش. نه خیلی ها هستند که موهاشون اون رنگیه. پس چی کار کنم از کجا بشناسمش؟ نمیدونم شاید ، شاید حس خونی من رو به سمتش بکشونه. شاید بتونم تشخیص بدم رضا کدومه. اگه واقعاً اینطور نبود، پس چطور تا حالا بین این همه پسر حتی به فکرم هم نرسیده بود که شاید اونه یا اون یکی؟ پس حتماً همین طوره من از روی خونم می تونم اونو بشناسم. من مطمئنم که به محض دیدنش اون رو میشناسم.
نگاهم به روی چهره تک تک پسرها میلغزید و بی فایده بود. دیگه نمیشه. چقدر خلوته. یعنی امروز هم نیومده؟ یا واقعاً من نتونستم بشناسمش؟ آه خدای من دارم دیونه میشم. اَه شماها چی میگید؟ قطره اشکهای مزاحم، چرا دیدم رو تار کردید؟ بزارید ببینم.
خودشه؟ آره خدای من این رضاست؟ سریع در ماشین رو باز کردم. چشمام هنوز تار میدید. اما نه... اون خودشه این رضاست؟ باور نمیکنم. سریع دوباره در رو بستم . نگاهم با صورتش میرفت. باورم نمیشه که این رضا باشه. چرا اینقدر تکیده و لاغر شده؟ محاله اون رضای شاد بشه این فرد. نه اشتباه میکنم این رضا نیست. دارم اشتباه میکنم. ماندانا احمق نشو. بازم نگاه کن. نه پس چرا یه حسی ته قلبم میگفت که خودشه؟ باورم نمیشه. پس کو اون دو تا چشمهای براق که من برقش رو همیشه به ستاره های توی آسمون تشبیه میکردم. خدایا چقدر رضا از این جمله من میخندید و باز میخندید. اونقدر میخندید که لبهای من هم شروع به خنده میکرد. محال بود این چشمها بیشتر به چشمهای مرده ای میموند که فقط حرکت میکنه. دیگه نمیتونم باور کنم.وای دارم دیونه میشم.
صدایی توی گوشم پیچید که گفت:
-چیه قالت گذاشته؟
سرم رو از روی فرمون برداشتم و ........

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید