نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نوری خواهش میکنم آروم بگیر تو خوشبخت میشی ...حتما خوشبخت میشی مگه تو چی کم داری؟...بهرام تو را بحد پرستش دوست داره...اون از زیادی عشق و محبت داره منفجر میشه...کدوم دختری از زیادی عشق و محبت بدبخت شده؟کدوم دختر؟...

-ولی اون خیلی رنج میکشه خیلی...ماجرای آن ۳ ماه لعنتی اونو به کلی عوض کرده...
-یعنی تو از اون میترسی؟
-من از حسادتش رنج میبرم اون تموم پنجره های دنیا را بروی من بسته...
-ولی در عوض تموم دروازه های دنیای خودشو بروی تو باز کرده...
-بله درسته حالا بهرام درست همون موجودی شده که پرویز ازش صحبت میکرد ...مردی که از عشق میمیره...مردی که کاملترین عاشق دنیاست...ولی نمیدونم چرا وقتی تو چشماش نگاه میکنم بجای رنگ آبی زندگی فقط رنگ سرخ میبینم...
-آه عزیزم تو دچار یکنوع انفعال روحی هستی چون تو دانشجو هستی میتونم یه مجازات سختی بسیار خوب من به بهرام میگم یه روز کمربندشو بکشه و حالا نزن کی بزن...
-آخ کاش منو میزدو راحتم میکرد...
من دوباره مو های نوی را نوازش دادم و گفتم:ببین نوری...من نمیخوام بگم کی گناهکاره؟اصلا جای چنین بحثی نیست...آن دو سه ماه لعنتی هم گذشته و بهتره برای همیشه فراموشش کنی...
-ولی اون نمیتونه فراموش کنه؟
-تو از کجا میدونی؟...اگه نمیتونست فراموش بکنه که باهات عروسی نمیکرد...
-من میدونم...میدونم...پس چرا او داره منو از ایران خارج میکنه...ما هر دو تا تو محیط دانشگاه خودمون خوشبخت بودیم من در کنار بهترین دوستانم بودم ولی اون قیچی را برداشته و داره منو از زندگی میچینه...
-بله بتو حق میدم...ولی باید به بهرام هم حق داد.اون میخواد خاطره تلخ اون روزا را بکلی از خودش و تو ببره...خوب مگه تو دوستش نداری؟...پس چرا کمکش نمیکنی؟شما عازم آمریکا هستین؟ماه عسلتون را میتونین کنار آبشار نیاگارا بگذرونین...این آرزوی هر دخترییه...
نوری در حالیکه همچنان آرام آرام اشک میریخت گفت:ولی من دلم میخواست ماه عسلمو تو همینجا...کنار آرامگاه حافظ و سعدی بگذرونیم...مگه چه عیبی داشت؟...آه؟...
بحث ما آنشب طولانی و غم انگیز بود...نوری افسرده ولی عصیان زده به نظر میرسید...عصیان علیه گذشته علیه خودش و تسلیم در برابر عشق بهرام...آینده در چشمان قشنگش تاریک بود انگار که در صحرایی پر از آب پر از نی های بلند وهم انگیز پر از قلوه سنگهای خاردار اسیر شده بود و بهر طرف رو میکرد جز خنده غولها و سوت وحشت انگیز مارهای سمی هیچ چیز نمیدید...او از این سفره ناشناخته میترسید و حتی بازوان گرم بهرام و عشق شورانگیزی که باغهای دلشان را رنگ زده هم نمیتوانست او را از این صحرای بی فانوس نجات بخشد...
اما بهرام را دوست میداشت...دیگر بدون حضور بهرام زندگی در چشمانش سیاه و تاریک بود و در مسیر رقت انگیز زندگی شب او بدون حضور بهرام بی ستاره مینمود...
آنشب تا صبح نخوابیدیم ...نوری در اتاقش راه میرفت و بعد مثل دیوانه ها به اتاق من میدوید و مثل بچه ای که عروسکهایش را جاندار و زنده میپندارد بادر و دیوار حرف میزد میز و صتدلی اتاقش را نوازش میکرد و با آنها درد دل میکرد...
-آه میز خوشگل من...چقدر رو تو خم شدم و چیز نوشتم...حتما وقتی من نیستم تو دلتنگ میشی مگه نه...آه گلدون عزیز دردونه من !کاش میتونستم لااقل تو رو با خودم میبردم...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه...
من چه میتوانستم بکنم!...من شاهد اشکریزان دو فانوس قشنگی بودم که در چهره زیباترین دختر دانشگاه شیراز کار گذاشته بودند و آشکارا شاهد غروب رقت انگیز آنهمه شادی و نشاط دخترانه بودم ...نوری وحشت داشت نوری از هنگامه اینده میهراسید و از سوار شدن بر کشتی قشنگی که برای فسر ماه عسلش بادبانها را بر افراشته بود میترسید.میترسید که ناگهان خشم دریا برانگیخته شود و در یک چشم بهم زدن کشتی قشنگ عشقشان رادر هم بشکند...و من سعی میکردم او را از کابوس غم انگیزی که چهار دست و پا بر گردنش حلقه زده بود نجات بخشم اما آیا هرگز توانسته اید بیمار هذیانی را از چنگال کابوس نجات بدهید؟
۳ روز بعد در یک صبح ۵ شنبه سرد فرودگاه تمیز و شسته شیراز را بقصد تهران ترک کردیم.من و مهران و نوری و بهرام.مثل آنروزهای خوب گذشته شانه به شانه هم سوار هواپیما شدیم و چند لحظه بعد ما در دل آسمان شناور بودیم.نوری کنار دست من نشست و بهرام و مهران هم به بحثهای طولانی و خسته کننده مردانه خو مشغول شدند.
نوری ساکت بود یکنوع تسلیم بی قید و شرط در چشمان قشنگش خانه کرده بود .به نظرم میرسد که بهرام با داروی کلمات تسلی بخش اندکی او را از دنیای هذیانی خود بیرون کشیده است.زیر پای ما کوههای کهنسال سرزمین بزرگمان زیر چادر سپید برف به خواب عمیقی فرو رفته بودند و من گذران زمان و زندگی را در میان دشتهای وطنم جستجو میکردم و میخواستم در ذهن خود صدها دختر سیاه چشم و زیبا را که سرنوشتی مشابه نوری داشتند بهمو پیوند بزنم و بعد از حوادثی که در شرف وقوع بود نتیجه ای بگیرم...نوری هم مانند من از پنجره هواپیما کوههای برف زده و روستاهای دوردست که چون جوجه ای در آغوش سرد و سخت کوهها میلرزیدند تماشا میکرد و ناگهان بطرف من برگشت و گفت:
-ایا روی زمین...توی سینه این روستاها هم دختری مثل من هست که برای شب عروسیش اشک بریزد...آیا آدمها با سرنوشتشان تکرار میشن...
من خندیدم و گفتم:نوری بدبختانه یا خوشبختانه من به سرنوشت معتقدم...شاید شایسته یک دختر تحصیل کرده نباشد که به سرنوشت و اینجور چیزها معتقد باشد...شاید هم به این خاطره که ما زنها در متن زندگی بیشتر بازیچه بودیم...اما من به سرنوشت معتقدم و حداقل استفاده ش هم اینه که آرومتر از دیگران حوادثو تحمل میکنم ...ببین!سرنوشت تو این بوده که ماه عسلت رادر آمریکا بگذرونی ...بسیار خوب...پس علیه سرنوشت نباش...سعی کن از آنچه پیش میاد ضیافت خوبی بسازی مگه نمیشه؟
نوری سرش را تکان داد و گفت:مهتا من به سرنوشت اعتقادی ندارم ...خیال نمیکنم کسی اون بالا بالاها نشسته و دلش خوشه که با ما بازی بکنه...فقط این خود ما هستیم که با زندگیمون بازی میکنیم و سرنوشت میسازیم...اگر من گول اون موجود پست رو نمیخوردم حالا بجای اینهمه غصه و اشک رقص کنان بطرف تهران پرواز میکردم...نه عزیزم من به سرنوشت معتقد نیستم.
-بسیار خوب با عقیده تو همراه میشم تا بتونم یه چیزی بگم...
هیچکس مثل تو اینقدر رو اشتباهاش نمی ایسته ...بلکه عواقب اشتباهشو گردن میگیره و تحمل میکنه ولی تو فقط افسوس میخوری...بین بهرام داره تلاش میکنه تا تو رو از گذشته جدا کنه...بسیار خوب در کنارش بایست و کمکش کن تا جسد متعفن گذشته را زیر خاکها پنهان کنه مگه عیبی داره عزیزم؟
نوری ساکت شد لبخندی برویم زد دستم را فشرد و گفت:بسیار خوب میبینی که من دارم پا به پاش حرگت میکنم چون دوستش دارم و میخوام هر طور که پش اومد تا آخرین لحظه حیات دستاش تو دستم باشه و صداش تو گوشم!
ما در طول راه که چندان هم طولانی نبود یک نفس از عشق از زندگی از دنیای ناشناخته آمریکا حرف میزدیم و قسم خوردیم که تا آخرین لحظه حیات هرگز ارتباطمان قطع نشود...
در فرودگاه مهرآباد پدر و مادر نوری و عده ای اقوان نزدیکش و پدر و مادر بهرام حاضر بودند.و جالب تر اینکه این دو خانواده که برای استقبال از عروس و داماد خود ایستاده بودند همیدگر را نیمشناختند و همینکه ما وارد سالن فرودگاه شدیم نوری چون پر کاهی بطرف خانواده خود جذب شد و در آنسوی دیگر بهرام در آغوش پدر و مادرش میخندید و آنها را میبوسید و من و مهران پالتوها را روی دست انداخته بودیم و لبخند زنان به این منظره زیبا و انسانی خیره خیره مینگریستیم و بعد مهران با آرنج به پهلویم زد و گفت:
یاالله مهتا این وظیفه ماست که این دو خانواده را بهم معرفی کنیم تو برو به خانواده عروس سلام کن منهم پیش خانواده دوماد...
هرگز آن لحظه های شاد و شیرین را فراموش نمیکنم ...من بطرف نوری رفتم سلم کردم نوری مرا به خانواده اش معرفی کرد...مادر نوری که مثل پرنده سپید و کوچولویی کنار دخترش ایستاده بود و چشمانش از شادی و اشک برق میزد مرا مهربانانه در آغوش فشرد و گفت:مهتا نمیخواد خودتو معرفی کنی نوری من اینقدر از تو نوشته که من قسم میخورم بهتر از خودت تو رو میشناسم...
منهم بی اختیار او را بوسیدم و مادر خطابش کردم و گفتم:مادر اگه اجازه بدین من و مهران خانواده عروس و داماد را بهم معرفی کنیم.خواهش میکنم چند قدم تشریف بیارین...
پدر نوری مردی مودب و نسبتا چاقی بود و انگار که لبخندی جاودانه روی لبهایش کاشته باشند مدام لبخند میزد...با هیجانی مردانه خطاب به مادر نوری گفت:مهتا راست میکه باید مراسم آشنایی خانواده عروس و دوماد انجام بشه یاالله بریم جلو...
چه منظره زیبا و دل انگیزی ...من پیشاپیش خانواده عروس و مهران پیشاپیش خانواده داماد بطرف هم حرکت کردیم...دو توده انسانی با همه امیدهای مقدسی که به فرزندان خود بسته بودند هم پیش می آمدند دیگر احتیاجی به معرفی نبود...مردان خانواده بسوی هم رفتند و زنهایی که تا چند لحظه پیش هرگز همدیگر را نمیشناختند یکدیگر را در آغوش گرفتند صدای شیرین بوسه ها در فضا پرواز میکرد...نوری هم لبخند میزد و بهرام دست نوری را محکم گرفته بود و پز میداد:
ببینید عروس خوشگلمو ببینید...بابا مامان...شما یه همچی عروس خوشگلی تو دنیا دیده بودین ...نه انصاف بدین و سلیقه منو تبریک بگین...
مادر بهرام که زنی چاق و فرسوده بود با خوشحالی جلو آمد و دوباره عروسش را در آغوش گرفت بوسید و گفت:بهرام جون به سلیقه تو تبریک میگم ...ولی خوب...عروس خانم هم تو انتخاب داماد سلیقه به خرج داده مگه نه؟
مهران گفت:آهای نوری مواظب باش از حالا مادر شهر داره بهت میزنه!!
از این شوخی مهران همه خندیدند و بعد پدر نوری با لحن متشخص و بزرگوارانه ای گفت:من اجازه میخوام که از خانواده عزیز داماد خواهش کنم همه دستجمعی ما را سرافراز کنن...تو منزل پذیرایی مختصری تدارک دیدیم...
در میان سر و صدای گرم و دوستانه ای که فضای فرودگاه را از سادیهای انشانی انباشته بود همه براه افتادیم من خودم را به نوری رساندم و گفتم:نوری جان چه پاپا مامان نازی داری من عاشقشون شدم...
مادر نوری که صدای مرا شنیده بود دست به گردن من انداخت و گفت:من افتخار میکنم که دخترم دوستی مثل شما داره ...انشاالله عروسی تو...
من همیشه به مادران وطنم افتخار میکنم ...آنها زیبانرین مهربانترین و خواستنی ترین مادران جهان هستند و محبتهای مادران مرا بی دلیل به گریه می اندازد و در آن لحظه داشت اشکهایم سرازیر میشد که مهران به دادم رسید.
-آهای مهتا خواهش میکنم احساساتی نشو !خواهی دید که مادر منهم تو را خیلی میپسنده...
نیم ساعت بعد ما در قشنگترین نقطه ییلاقی تهران ار اتومبیلها پیاده شدیم و بعد وارد خانه ای شدیم که در ظرافت و زیبایی کم نظیر بود و زیر آفتاب درخشانی که در آن زمستان سرد بر تهرانیها ارزانی شده بود چون الماس میدرخشید سالن بزرگ خانه کا با فرشهای زیبای وطن تزیین شده بود ما را در خود گرفت.به زودی هر کسی آشنایی پیدا کرد گفتگوها آغاز شد و چند دقیقه بعد وقتی چای گرم با آن بخار مطبوعش سرما را از تن ما گرفت طبق رسوم زیبا و قدیمی پدر داماد رو به پدر و مادر عروس کرد و گفت:اگر چه بچه های خوب و عزیز ما قرار مدارها را گذاشتند اما ما ایرونی هستیم و باید همه چیز همانطور که پدر و مادرامون معتقد بودند رعایت کنیم برای همین اجازه میخوام به نمایندگی از طرف پسر عزیزم بهرام و مادر عزیزش پروانه خانم و خودم که پدر بهرام هستم از پدر پدر و مادر بسیار عزیز خانم نوری دخترشان نوری عزیز را برای بهرام خواستگاری کنم امیدوارم که مبارک باشه.
من بطرف پدر نوری که چهره ای دوست داشتنی داشت و موهای سپیدش او را محبوب و ایده آل زنان جوان میکرد برگشتم پدر نوری در حالیکه لبهایش آشکارا از هیجان میلرزید اینطور پاسخ داد.
-با کمال افتخار از طرف نوری دختر عزیز و دلبندم و همچنین از طرف مادر عزیزش و خودم به این خواستگاری جواب مثبت میدم و امیدوارم که نوری و بهرام عزیز تا آخر عمر خوشبخت و سعادمند باشند.
ما همه با صدای بلند هورا کشیدیم و دست زدیم و بعد پدر نوری بلند شد و چهره دامادش را بوسید و پدر بهرام هم متقابلا نوری را بوسید آنوقت همه همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند .آدمهایی که تا چند دقیقه پیش هرگز همدیگر را نمیشناختند حالا به بهترین و صمیمیترین دوستان تبدیل شده بودند و من از شوق و هیجان میلرزیدم و مدام به نوری نگاه میکردم که انگار این فضای محبت آلود قلب غم زده اش را گرم کرده بود و همه کابوسهای افکارش را فراری داده بود.من جلو رفتم و نوری رادر آغوش گرفتم و گفتم:نوری نوری عزیز من ...انشاالله مبارک باشه...انشاالله.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید