نمایش پست تنها
  #25  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تمام روز سر کلاس و در لحظات تنفس و استراحت به انتظار نتیجه ملاقات نوری و پرویز بودم و در خلوت اندیشه هایم به دعا مینشستم و از خدای کوچک ومهربان خود که همیشه در قلبم نشسته است میخواستم که نوری ساده دل و خوب و مهربانم را در پناه خودش بگیرد...شاید برای شما عجیب باشد که چطور من بخاطر دوستی که او را پیش از چند ماه نمیشناختم اینطور مضطرب بودم اما اگر شما نوری را دیده بودید اگر شما هم مثل من شبهای زیادی در کنارش نشسته و به آواز دلش گوش میدادید آنوقت دلتان برای این کودک خوشگل و معصوم میطپید .او برای من همیشه کبوتر ساده و سفیدی بود که معصومیت ابدی در چشمان قشنگش خانه کرده بود آنقدر لطیف و معصوم و خوب که همیشه وقتی از بام خانه میپرید در دلم ارام و آهسته دعا میکردم خدایا کبوتر منو صحیح و سالم به لو نه اش برگردون...چقدر نوری مهربان بود .تمام لطافت و معصومیت کودکانه در آن پیکر جوان و شاداب ریخته بود...دو چشم سیاه و درشتش همیشه چون نگاه دو ستاره آدم را نوازش میکرد از پیکر او همیشه چیزی اثیری و آرام بخش میتراوید و در تمام اشیا و آدمهای اطرافش نفوذ میکرد.یادم هست در دانشکده ما پسری بود که چهره ای زشت اما حالتی شاعرانه داشت یک روز بمن گفت:مهتا میخوام یزی بگم اما میترسم مسخره ام کنی ولی خوب دلمو به دریا میزنم و میگم...میدونی که من پسر زشتی هستم و در تموم دوره دانشکده هیچ دختری حتی دخترای زشت و گج و کوله هم بمن نگاه نکردن سهله با نفرت سرشون رو از رو من برگردوندن...بطوریکه قلبمو پر از کینه و نفرت کردن...اما...اگر مسخره ام نکنی گاهی وقتا خیال میکنم دوست خوشگل تو عاشق منه...آنقدر بمن مهربون نگاه میکنه که حس میکنم مثله روزای بچگی که هنوز همه منو دوست داشتن اون میخواد با تمام مهربونی دنیا خاری که تو پام نشسته بیرون بکشه...

بله...آن پسر هر روز خودشو پشت درختی ستونی پناه میداد و از آنجا ساعتها به تماشای نوری مینشست و میگفت...وقتی من به چهره نوری نگاه میکنم انگار که تمام معصومیت دنیا را تماشا میکنم...آنروز تمام فاصله طولانی صبح تا ظهر را با فکر کردن و انتظار به سر آوردم و همین که آخرین لحظات حیات کلاس را تشییع میکردم خودم را به مهران رساندم و گفتم:مهران ما باید فورا به سلف سرویس بریم...
-آه بله باید اعتراف کنم که من خونسردی خودمو از دست دادم...
با حیرت به مهران نگاه کردم هیچ فکر نمیکردم او هم متوجه غروب روز هفتم زندگی نوری است ...دستش را فشردم و گفتم:مهران نامزد خوب و فهیم من تو چقدر خوبی!
هر دو خود را به سلف رساندیم بچه ها مثل همیشه شلوغ کرده بودند سر و صدای شاد آنها فضا را پر کرده بود .همیشه در کنار شما آدمهایی هستند که انگار معنی غم و اندوه و عشق و اضطرابهای زندگی را نمیفهمند و همانها هستند که فضا را از فریادها و آرزوهای خود پر میکنند و خیلی زود هم از نظر محو میشوند چون هرگز آوازهایشان عمق آواز و فریاد یک عشق را ندارد اما دوست داشتنی هستند و انگار که اگر آنها نباشند غذای زندگی نمک ندارد!بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتند مسخره گی میکردند بما تعارف میکردند اما ما پریشانتر از آن بودیم که خود را در آن فضا احساس کنیم حتی یکبار از خودم عصبانی شدم که چرا در چنین محل شلوغی با نوری قرار گذاشتم که مهران با آرنج بر پهلویم فشرد و من در مسیر نگاه مهران دویدم.
آه نوری من مثل یک پری خوشگل بلند و کشیده با همان لبخند دوستانه در حالیکه دنباله موهای بلند و صافش روی شانه ها میلغزید به طرف ما می آمد...من در نگاهش بدنبال پاسخ یک سوال بودم...بچه ها که یک هفته بود نوری ملکه زیبایی خود را ندیده بودند ناگهان سکوت کردند و بعد نگاههای تحسین آمیزشان را بر روی آن لطافت محض ریختند...هرگز این منظره تماشایی این نزول آسمانی را در آن لحظه فراموش نمیکنم بچه ها انگار که ناگهان در میدان مسابقه فوتبال توپی وارد دروازه حریف کرده باشند نوری را با هلهله استقبال کردند هر کس چیزی میگفت کلمات نامفهوم بود اما گرم و داغ بر سر و روی نوری میبارید...و نوری که انگار از میان مه صبحگاهی کوهستانها پیش می آمد دندانهای سفید و منظمش از برق یک خنده میدرخشید...برای بچه ها دست تکان داد و بعد مستقیم بطرف من و مهران آمد صورتم را بوسید و با مهران دست داد و به ارامی زمزمه کرد ...
-همه چیز تموم شد...
میخواستم فریاد بکشم میخواستم نوری را در آغوش بگیرم و با داغترین آهنگ روز بچرخم و دیوانگی کنم...میخواستم بار هزاران سوال که بر گرده ام سنگینی میکرد ناگهان بر دوش نوری خالی کنم اما مهران با نگاهش مرا امر به سکوت داد...
-بریم غذا بگیریم
و لحظه ای بعد ما ۳ نفر در خلوت ترین زاویه سلف سرویس نشستیم و نوری همانطور که لبخند میزد بمن نگاه میکرد و من با نگاهم او را تشویق به شکستن دیوار سکوت میکردم...
-خوب عزیزم حرف بزن...دیدی مه دشمنی من با پرویز بی دلیل نبود ؟دیدی که بهرام راست میگفت؟حالا چه میکنی؟ایا دوباره بهرام را میپذیری؟یا میخواهی مثل راهبه های خوشگل عیسوی مذهب ترک دنیا بکنی؟
گویی من و نوری با هم تله پاتی داشتیم و در زیر فشار امواج نامرئی کلمات و سوالات من سرانجام سیگاری آتش زد و بعد ارام آرام به حرف در آمد.
-بله همه چیز تموم شد همه چیز...
-اون بتو چی گفت؟
نوری دود سیگارش را مثل کبوترهای خاکستری و کوچک در فضا رها کرد و گفت:قلبم همه چیزو بمن گفته بود...وقتی به مقابل هم رسیدیم جوابم را پیشاپیش توی چشمانش خوندم...از همون لحظه ازش نفرت کردم میخواستم بدون یک کلمه حرف ازش جدا بشم و برگردم ولی اون دستمو گرفت و گفت بریم با هم حرف بزنیم...اونوقت من مثل همیشه کنارش نشستم و اون اتومبیلو به حرکت در آورد ...از چند خیابان خلوت در سکوت گذشتیم من میدونستم که دیگه همه چیز بی فایده س اما اون میخواست یه ج.ری خودشو راضی کنه و شاید هم منو...
با ولع خاصی پرسیدم:خوب چی میگفت؟
-از همون حرفهای همیشگی که...دوستم داره که حتی نفس کشیدن هم بدون حضور من براش مشکله...ولی من خیلی جدی و محکم حرفشو قطع کردم و گفتم:پرویز تو به پیشنهاد من هنوز جواب ندادی چرا حرف آخرتو نمیزنی؟
پرویز مدتی سکوت کرد و بعد گفت:نوری ما هنوز دانشجو هستیم آیندمون معلوم نیست شغلمون کارمون روشن نیست مگه ازدواج شوخیه؟خوب ما با هم هستیم همینطوری با هم هستیم و روزیکه ورقه لیسانسو گرفتیم و یه شغلی دست و پا کردیم آنوقت باز هم با هم صحبت میکنیم...من پرسیدم:پرویز این حرف آخرته؟یه کمی من من کرد و بعد گفت:آره نوری!ولی من تو رو خیلی دوس دارم من نمیتونم از تو دست بکشم .منم خیلی جدی گفتم:اتومبیلو نگه دار !پرسید:چی گفتی؟گفتم:اتومبیلو نگهد ار!اون اول وحشت کرد رنگش پریده بود ولی من خیلی جدی و محکم دوباره دستور دادم نگه دار!از خودم تعجب کرده بودم همه چیز در من تغییر کرده بود حتی صدای خودم هم برام بیگانه بود من هیچوقت اینطور بلند وخشن حرف نزده بودم ...دست و پام یخ کرده بود اما چشام از حرارت میسوخت و حس میکردم شعله های آتش از گونه هام بیرون می زنه پرویز اتومبیل را بهکنار پیاده رو کشوند و گفت:نوری فکراتو بکن ما بهترین زوج دانشگاه هستیم و ...
من حتی جواب این جمله ناقصشو هم ندادم خودمو از اتومبیل پرت کردم بیرون و بعد تو پیاده رو راه افتادم نمیدونم چقدر راه رفتم تا آنجا یادمه که ساعت ۱۰ صبح از هم جدا شدیم ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت ۱۲ است و من دارم تو کوچه و خیابونها که هرگز ندیده بودم راه میرفتم.آنوقت یکمرتبه حس خستگی شدید کردم من ۲ ساعت راه رفته بودم ۲ ساعت در خلسه بودم هیچی نمیفهمیدم انگار که مغز من قفل شده بود ...نه دردی میفهمیدم نه حرفی میشنیدم فقط راه میرفتم راه میرفتم.
نوری دوباره سیگارش را بدهان نزدیک کرد من به مهران نگاه کردم.
ما باید حرفی میزدیم.
گفتم:ناراحتی؟
-اولش اره بودم ...ولی حالا نه!فقط بحال خودم افسوس میخورم که اینقدر احمق بودم ...اینقدر احمق.و همراه این کلمات بود که ۲ قطره اشک از شبکه بلند و سیاه مژگانش فرو ریخت و هیچ تلاشی هم نکرد تا آنرا از نظر ما پنهان کند.
مهران بمن نگاه کرد و بعد بحرف آمد.
-نوری تو باید خیلی خوشحال باشی که اولین تجربه زندگی را وقتی تموم کردی که هنوز در اول راه هستی ما آدمها زندگی را همینطوری شروع میکنیم مثل بچه ها...اونا تو کوچه ها با هم تیله بازی میکنن و هیچ مقصودی هم غیر تیله بازی ندارن...نه توطئه ای نه حقه ای نه نقشه ای تو کاره...فقط با تیله بازی میکنن این بچه ها وقتی بزرگ شدن خیال میکنن بازی زندگی هم یه جور تیله بازییه ...هر بازیگری که تیله راب دست میگیره به هزار چیز فکر میکنه هزار نقشه میکشه تا تیله را از میان انگشتش رها بکنه!حالا بعضی ها این شانسو میارن که تو اولین بتزی زندگی فرق این دو تا بازی را میفهمن و خودشونو از این بازیهای خطرناک کنار میکشن ولی بعضیها خیلی دیر متوجه میشن ...آنوقته که دیگه هیچ تلاشی فایده نداره جز اینکه آدم خودش تبدیل به یه تیله بشه و بیفته تو دست مردم...و حالا تو باید خیلی از خدای خودت متشکر باشی که وقتی اولین تجربه زندگیتو تموم میکنی که هنوز به قول مهتا خیلی محل داری...
حرفها و استدلال مهران همیشه برای من غرور انگیز بود...و حس میکردم که نوری با تمام وجود در فضای افکار مهران قرار گرفته است.نوری بطرف من برگشت و گفت:مهتا خوش بحالت!من همیشه پیش خودم فکر میکردم که تو با داشتن مهران هیچ غصه ای نداری ولی حالا فقط فکر نمیکنم بلکه بهش معتقدم!
مهران لبخند تشکر آمیزی زد و به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:خوب بچه ها من کلاس دارم و باید برم امشب میریم کازبا!مهمون من خوبه؟...نوری لبخند معصومانه ای زد و گفت:من غیر از شما هیچکسو ندارد...
-این چه حرفیه که میزنی دلم نیمخواد خودتو تنها حس کنی!
-میدونم مقصودت کیه مهتا ولی من هرگز!
-نوری نوری خواهش میکنم خودتو ایسر اینجور حرفها نکن او بخاطر تو آن دوئله وحشتناکو...
حرفم را برید و گفت:میدونم مهتا!میدونم!ولی من آنقدر گناهکارم که هرگز نمیتونم تو چشماش نگاه کنم هرگز...هرگز...
-خواهس میکنم نوری ...میدانی که این کلمه چقدر وحشتناکه!اصلا چرا داریم این حرفها را میزنیم؟مادربزرگم میگفت:هر چی پیش اومد خوش اومد...بالاخره خوده زندگی راهشو پیدا میکنه...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید