نمایش پست تنها
  #45  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت چهل و یکم »


یه لحظه فکر کردم اشتباهی اسمم رو از دهانش شنیدم . یعنی اونا اونقدر منو کنار داریوش تصور کرده بود، که حالا هم فکر می کرد من وان ...
فرصت فکر کردن نبود ، دلم نمی خواست توی اون موقعیت باهاش روبه رو بشم .
دور و برم رو نگاه کردم و سریع خودمو انداختم پشت یخچال .
اومد توی آشپزخانه و یکی از صندلی رو عقب کشید و پشت به من نشست . بعد یه آه عمیق کشید و آهسته گفت :
-آه خدای من ، چه اشتباهی .
بعد مشتش رو کوبید رومیز و زمزمه کرد :
-از دست تو پریا ؟
سرم رو بیرون بردم ونگاش کردم . سرش رو بین دستاش گرفته بود ونگاش رو به میز دوخته بود . صدای پای شراره رو شنیدم ، برگشتم سرجام .
-پدرام !
-بله .
-حالت خوبه .
-خوبم .
-چی شد ، پس چایی ؟ برات بریزم ؟
-نه پشیمون شدم ، اگه شما می خواهید براتون بریزم ؟
-نه مرسی . چرا اینجا نشستی ، بیا پیش ما .
-اینجا راحت ترم .
-پدرام یه کاری می کنی ؟
-تا چی باشه !
-دادشی می دونم خسته ای ، ولی داره بارون می آد . مریم رو می رسونی خونه ؟
توقع داشتم مخالفت کنه و بهونه بیاره یا مثلا بگه براش آژانس بگیره ، ولی برخلاف تصورم از پشت میز بلند شد و گفت :
-باشه ،امر دیگه ای نیست ؟
خندید .
-نه فعلا ، حالا برو و بیا که از این به بعد ، تازه کارم باهات شروع می شه .
-خدا به فریادم برسه .
هر دو خندیدن و از آشپزخونه بیرون رفتن .
صدای مریم رو شنیدم که به پدرام گفت :
-ببخشید آقا پدرام که مزاحم شما هم شدم . به شراره جون گفتم خودم می رم ،ایشون اصرار کردن که مزاحم شما بشیم .
-خواهش می کنم زحمتی نیست ، تا شما میوه میل کنید ، من حاضر می شم .
-سارا رو هم می آرید ؟
-البته !
چند لحظه بعد وقتی پدرام رفت بالا تا آماده بشه ، شراره و مریم برگشتن سر جاشون و حرف و صحبت های تکراری شون رو از سر گرفتن از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم بالا .
پدرام جلوی در داشت با سارا حرف می زد . با شنیدن صدای پام برگشت عقب و با لبخند گفت :
-سلام ! هیچ معلوم هست تو کجایی خانوم کوچولو ؟
-همین دو ورا ، ولی انگار وجود بعضی ها مانع می شه که من و ببینید ، دایی جان !
-پریا !
درو بستم و برنگشتم تا دوباره افسون نگاش بشم . اونقدر توی اتاق این ور و وان ور رفتم ، تا صدای در اتاقش رو شنیدم درو باز کردم و سرم رو بردم بیرون ، داشت می رفت طرف پله ها . چه کت و شلوار شیکی پوشیده بود و چه بوی عطری تو فضا پیچیده بود . حسادت با همه حجمش به دلم چنگ انداخت . چقدر به خودش رسیده بود ، دست سارا رو گرفته و می خواست از پله ها پایین بره که صداش زدم :
-پدرام ؟
ناباورانه برگشت و نگام کرد .
-خوش بگذره دایی جون .
بعد رفتم تو ودرو بستم . صدای قدم هاشو شنیدم که اومد طرف در .پشت به در و رو به پنجره ایستادم درو باز کرد و امود تو .
-پریا ؟!
-بله ؟
-این جوری نه ، برگرد نگام کن کارت دارم .
-مزاحمتون نمی شم ، تشریف ببرید . دیرتون نشه ؟مریم خانوم منتظرن !
-پس اینجوریه نه ؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
-از اول هم همین جوری بود ، ولی تو انکار کردی ، غیر از اینه ؟
برگشتم تا تاثیر حرفم رو تو نگاش بخونم ، ولی رفته بود خیلی آروم و بی صدا .
*************************
ماجرای رفت و امد های مریم به خونه ما ، به همون روز ختم نشد . گاهی می شد تو هفته دو یا سه بار ، به بهانه ای مختلف می اومد و همیشه هم یه عروسک جدید واسه سارا می خرید . اونم فهمیده بود که سارا عاشق عروسکه و به هر طریقی سعی داشت دل اونو به دست بیاره .
شراره هم که همه ارزوش شده بود ، سر و سامان دادن به برادرش . می گفت دفعه اول که عروسیش رو ندیدم . حالا دوست دارم این دفعه خودم براش زن بگیرم .
نمیدونست که دفعه اولی هم جود نداشته و پدرام حقیقت رو بهش نگفته ، حقیقتی که فقط من و خودش ازش اطلاع داشتیم ولی چرا فقط من ، کدوم رفتارش رو باور کنم ؟
رفت و اومدهای مریم بدجوری روم اثر گذاشته بود .سر کوچکترین چیزی عصبی می شدم و می زدم زیر گریه ! بی خودی به شراره گیر می دادم و از رفتاراش و غذاهاش ایراد می گرفتم ، درست مثل سال های قبل اذیتش می کردم . شده بودم مثل بچه ها .
مریم می وامد ، می رفتم تو اتاقم و به صدای خنده ها و جیغ های شاد سارا گوش می دادم چه خوب با خاله جدید و مادر آینده اش کنار می اومد ! انگار که من توی ذهن و قلب کوچکش گم شده بودم .
اونقدر تو اتاقم می موندم تا پدرام می اومد و من با حسرت از پشت شیشه اومدنش رو می دیدم .
انگار خودش هم فهمیده بود ، که هر وقت ا در می آد تو ، می تونه نگاه منتظرم رو پشت پنجره غافلگیر کنه .ولی هیچ وقت نفهمید وقتی شونه به شونه مریم از در بیرون می ره نگاه اشکیم و دل بی طاقتم بدرقه اش می کنه .
تغییر رفتارم برای همه عجیب بود . شراره و بابا بارها با همدیگه در این باره صحبت می کردن . چندباری صداشون رو شنیده بودم شراره برام نگران بود و بابا ...
-نمی دونم مسعود واسه اش نگرانم ، خیلی عصبی شده .
-اون مدلشه ، حتما باز می خواد به یه چیزی گیر بده و جنجال به پا کنه . دختره چشم سفید نمیخواد بذاره آب خوش از گلومون پایین بره تا می آییم یه نفس راحت بکشیم یه اشوبی به پا می کنه .
-وا مسعود ، بی انصافی نکن . بنده خدا کی آشوب کرده ؟برعکس ، می گم خیلی هم تو خودشه ، می ترسم یک دفعه افسردگی بگیره .
-اون مدلشه ، مامانشم همین جوری بود .
حرفای بابا بیشتر زجرم می داد و سعی می کردم کمتر اطرافش باشم ، تادیدن دوباره اش زخم های دلم رو نمک پاشی نکنه .
لباسام رو پوشیدم تا شاید دیدن دوباره مامان بتونه آرومم کنه ، آهسته و بی صدا از پله ها پایین اومدم ، تاصدای پام جلب توجه نکنه ، چون حوصله جواب دادن به سوال هاشون رو نداشتم .
صدای صحبت شراره با پدرام ، از آشپزخونه می وامد . همون جا ایستادم و گوش تیز کردم .
-خوب ف حالا نظر تو چیه ؟
-راستش حسابی غافلگیرم کرد . اصلا انتظار نداشتم . جلوی در خونشون که رسیدم گفت ، می شه خواهش کنم بریم یه جای دنج بنشینیم و کمی صحبت کنیم ؟
-خوب ، کجا رفتید ؟
-همون کافی شاپ نزدیک شرکت . اون جا بود که بعد از کلی مقدمه حرفشو زد .
-خوب ، حالا تو می خوای چه کار کنی ؟اون دختر غرورش رو زیر پا گذاشته و حرفی رو که تو باید می زدی ، به زبون آورده .
خندید .
-والا حسابی غافلگیر شدم . اصلا انتظار نداشتم .
-تو چی بهش گفتی ؟
با خنده گفت :
-گفتم قصد ازدواج ندارم .
-پدرام دارم جدی حرف می زنم . تعریف کن ببینم چی گفت و تو چی جوابشو رو دادی ؟
-هیچی رفتیم کافی شاپ و خانوم بدون اینکه نظر منو بپرسه کاپوچینو سفارش داد . بعدش بلند شدیم و خانوم آدرس پارک داد و رفتیم یه دوری زدیم و گفت ، دلم بستنی می خواد ، ما هم رفتیم براش بستنی خریدیم ، خلاصه بعد از اینکه کلی ما رو راه برد و کلی خرج رو دستمون گذاشت ، یه کم ناز کرد و آخرش گفت که یه جورایی ازم خوشش می آد و بهم علاقه داره و حاضره با هر شرطی که من بذاره زنم بشه .
-می دونی اون خیلی وقته چشمش دنبال توئه . از همون شب تولدم که دیدت ، عاشقت شد .اینو به منم گفته بود . می گفت حاضرم هر چی پدرام بگه قبول کنم .هر نظری بذاره حرفی ندارم . سارا رو هم مثل دختر خودم بزرگ می کنم ، فقط او منو بخواد .
پدام غش غش خندید . اون می خندید و من بی صدا اشک می ریختم . پس مریم بالاخره کار خودش رو کرد .
-نخند پدرام ، شوخی نگیر این قضیه رو . مریم احساسش رو درگیر کرده ، اون وقت تو نشستی و بهش می خندی .
-خوب خنده دار دیگه .
-چی ! شکستن غرور یه زن یا عاشق شدنش ؟
-هیچ کدوم ، اینکه توی سی و یکی دوسالگی برام خواستگار پیدا بشه .
-یه کم جدی به این قضیه نگاه کن .
-دست بردار شراره ، من جریان رو برات نگفتم تا بهم کلید کنی ، فقط گفتم تابدونی من این قضیه تموم شده است ، اصلا از اول هم چیزی شروع نشده بود .
مریم برای من هیچ فرقی با تو نداره ، درست مثل تو می مونه ، مثل یه خواهر براش احترام قایلم .
-راست بگو پدرام ، تو چی بهش گفتی ؟
-گفتم این حرفو اول هم می تونستی بزنی ، بدون اینکه ما رو اینقدر دور خودمون و دور شهر بچرخونی و اینقدر خرج دستمون بذاری .
-شوخی نکن ، پدرام داره جدی حرف می زنم .
-خیلی خوب ، گفتم باید فکر کنم .
-آهان ! حالا شد . اگه از من می شنوی قبول کن . مریم برات مناسبه ، سارا رو هم دوست داره سارا هم که یه مدته باهاش راه می آد و به ظاهر با هم مشکل . اصلا به نظر من تو خیلی زودتر از اینا باید این کارو میکردی ، اون موقع که سارا کوچیک تر بود وبهتر می تونست حضور یه غریبه رو به عنوان مادر قبول کنه . ولی الان دیر نیست .
-یعنی تو ...فکر می کنی که ...
-که چی ؟!چرا حرفتو نمی زنی ؟
-بهتر از اون واسه من پیدا نمی شه ؟
-دیگه بهتر از اون چی می خوای ؟ خوشگل که هست ، تحصیل کرده هم که هست ، با بچه تم که همه جوره راه می آد .
-منظورم اینه یکی باشه ، که بیشتر با هم تفاهم داشته باشیم .یکی که منم نسبت بهش تمایل داشته باشم ، دوستش داشته باشم .
-یعنی تو بهش احساسی نداری ؟
-چرا ، منتهی از اون حسی که به تو هم دارم .
-ببین پدرام ، با شرایطی که تو داری ، با وجود سارا و ازدواج اولت و سنت ،یه کم پیدا کردن همسر مناسب مشکله .
-یعنی تو می گی بهتر از مریم پیدا نمی کنم ؟یکی اینکه حداقل چند سال بیشتر با هم اختلاف سنی داشته باشیم ؟ مریم فقط دوسال از من کوچکتره .
-پدرام یه کم واقع بین باش، کدوم دختر هیجده ساله ای حاضر می شه زن تو بشه ؟اونم با وجود سارا و سن و سالت .
-نمی دونم ، بد جوری گیج شدم . باید فکر کنم .
-آخه چقدر فکر ؟ تو آخرش فیلسوف می شی بس که فکر می کنی .
-مطمئن باش بالاخره ازدواج می کنم . حالا به خاطر خودم و دلم نشد ، واسه سارا این کارو می کنم .
-خوب اینکه خیلی خوبه ، قرارشو بذارم ؟
-چقدر عجله داری شراره ؟ بذار کمی هم فکر کنم . من هیچی از مریم نمی دونم .
-خوب یه مدت که نامزد باشید ، با هم اشنا می شید .
-دیگه چیزی نفهمیدم ،فقط یه بغض سنگین تو گلوم بود که داشت خفم می کرد و اشکایی که دونه دونه گونه های خسته ام رو تر می کردن .
تا حالا اینقدر احساس ناتوانی نکرده بودم . من یه بازنده بودم و مریم با چندبار اومدن و رفتن برنده این بازی شده بود . هوای خونه برام سنگین شده بود ، حس کردم دارم خفه می شم . دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم و در پناه دیوار رفتم تو حیاط . بازم بارون نم نم می زد و بوی عطرش هوا رو دل انگیز کرده بود . زیرآلاچیق ، که بهار جلوه سبز و قشنگی بهش داده بود ، روی نیمکت نشستم . چشمام رو بستم و توی ذهنم مامان به تصویر کشیدم . صداشو شنیدم که می گفت :
-پری ! پری نازم ! باز که چشات ابریه ! صبر داشته باش عزیزم ، عمر این غصه ها هم یه روزی تموم می شه .
-مامان دارم دق می کنم ! چرا رفتی ؟چرا تنهام گداشتی ؟حالا بدون تو زندگی نمی کنم ، زجر می کشم و تحمل می کنم ، چون چاره دیگه ای ندارم . خدا هم انگار ازم رو برگردونده .
-خاله با کی حرف می زنی ؟
چشام رو باز کردم . اشکامو با انگشت از روی گونه ام گرفتم . به روش لبخند پاشیدم .
-تو کی اومدی عروسک خاله ؟
بغلش کردم و رو زانوهام نشوندمش . معصومانه پرسید :
-گریه کردی ؟ چرا ؟
دلم واسه مامانم تنگ شده .
-خوب منم دلم مامانم می خواد ، ولی گریه نمی کنم ، تازه بابای می گه عمه شراره مامان توئه ، آره خاله ؟
-اره خاله ، اونم یه جوری می شه مثل مامانم .
-مامان من چی ؟اون کجاست ؟
-اونم توی آسموناست ، پیش مامان من
-یعنی تو دو تا مامان داری ؟
خندیدم :
-اره .
-خوب پس چرا گریه می کنی ؟
صدایی به جای اینکه من جواب داد :
-واسه اینکه به جز گریه کار دیگه ای بلد نیست .
برگشتم طرف پدرام و لحظه ای گذرا نگاش کردم .
-حالا بدو برو بازی کن ، می خوام با خاله حرف بزنم .
-به شرطی که قول بدی واسه منم یه مامان بگیری ، منم می خوام مثل خاله دوتا مامان داشته باشم .
از روی زانوم پایین پرید و رفت طرف تاپ . عروسکش رو گذاشت روی صندلی تاپ و خودش رفت پشتش و شروع کرد به بازی کردن و تاپ دادن عروسکش .
پدرام یه قدم جلوتر اومد و پرسید :
-حالت خوبه ؟
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم .
-پری ؟
هر وقت پری صدام می زد همه جودم می لرزید . نمی دونم خودش می دونست با قلب و روح من چه کار کرده ؟
-چیزی شده ؟ به من نگاه کن ببینم ؟
لحظه ای گذرا بهش نگاه کردم و بعد سریع نگاهم رو دزدیدم . می ترسیدم طاقت اون نگاه سرکش و جذابش رو نداشته باشم ، نگاهی که آهوی دلم رو رام خودش کرده بود .
-چرا اینقدر گریه کردی ؟کسی بهت حرفی زده ؟چیزی بهت گفتن ؟
باصدای دور رگه و بغض آلودم گفتم :
-نه چیزی نیست .
-با شراره حرفت شده ، یا مسعود چیزی بهت گفته .
-نه .
و آهی کشیدم و تو دلم گفتم : «واسه خراب شدن کاخ آرزوهایم گریه کردم ،واسه فرو ریختن قصر رویاهام »
-باز نشستی و با فکر و خیال الکی خودتو را آزار دادی .
زیر ل زمزمه کردم :
«فکر و خیال مگه الکی هم می اد تو سر آدم ؟»
صدامو شنید ، جلوی پام زانو زد و در حالی که تو صورتم دقیق می شد و گفت :
-بله که می آد . تو اصلا عادت کردی هر چیز کوچیکی رو واسه خودت بزرگ کنی . وگرنه اونجور که تو فکر می کنی نیست ، تو همه چی رو سخت می گیری .
بعد بلند شد و داشت برمی گشت تو خونه که صداش زدم :
-پدرام !
برگشت طرفم و نشون داد که منتظره !
-یعنی باور کنم که همه اینا یه خوابه ، می خوای باور کنم حضور مریم تو زندگیت ربطی به تو و احساست نداره و خواستگاری ون از تو اتفاق و یه مساله تموم شده است ؟
با تعجب به چهره ام دقیق شد و گفت :
-آها پس قضیه اینه ؟
اشکی ناخواسته روی گونه ام غلتید رو مهار کردم و با نفس بلندی سعی کردم ، بغضم رو فرو بدم .
-خوب حالا تو از کجا فهمیدی ؟
-همه چی رو شنیدم ، وقتی با شراره حرف می زدی .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید