نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو چیز است که آدم هر قدر ببخشد از دارایی اش کاسته نمی شود، یکی عشق و محبت، دیگری دانش و فضیلت.
این عبارت را عمید در پاسخ پرسشی از رابعه گفت، او از همان نخستین ساعات سفر، آموزش دختر گل چهره را آغاز کرده بود.
عمید برای آن که رابعه کاملاً پی به ژرفای گفته اش ببرد، در مقام توضیح برآمد:
ـ من اگر به دیگران عشق بورزم، محبتم را نثارشان می کنم، عشق و محبتی که در دل دارم کاستی نمی پذیرد، بلکه مهر آنان را نیز شامل حال خود می کنم، و اگر دانش و فضلم را تقدیم دیگران کنم، بر دانسته های دیگران افزوده خواهد شد بی آن که از معلوماتم کم شود.
عمید از همان ابتدای سفر، استاد عشق شده بود.
کاروان بی هیچ شتابی در دل بیابان پیش می رفت، کاروانی که به غیر از ساربان، چاووش [ کسی را گویند که با کاروان ها همراهی می کند و به مناسبت اشعاری با صدای خوش می خواند. ] و دیگر همکارانش، دو مسافر ارجمند داشت و چند نفری خدمه و تعدادی شمشیرزن.
بر نخستین شتر، عمید و رابعه در کجاوه نشسته بودند و در کجاوه هایی که بر دیگر شترها استوار بودند، فقط هدایای کعب قرار داشت و آذوقه ، تا در میانه ی راه، عطش و گرسنگی سراغی از مسافران نگیرد و رنجه شان ندارد.
از ساعاتی پیش چاووش، آواز رسایش را در فضا رها کرده بود، می خواند، جانانه می خواند، هر بیت را با تحریری گوش نواز به بیت دیگر پیوند می داد، زیر و بم خاصی را در صدایش پدید می آورد، صدایش رگه داشت، خش داشت، انگار در گلویش به مانعی بر می خورد، گیر می کرد و سپس از دهانش بیرون می زد، با این وجود آوازش بر دل اثر می گذاشت، روح را می نواخت.
چاووش گاهی اشعار عرب را می خواند و گاه اشعاری به زبان فارسی، ترانه هایی که زبانزد خاص و عام بود، ترانه های عاشقانه، و نیز اشعار رودکی را، سروده های شاعری که به ادب پارسی، مقامی والا بخشیده بود، سروده های آن پیر چنگی تاریک چشم و روشندل؛ آن زمان رودکی به پیری رسیده بود، اما اشعارش از سالیان سال پیش، از مرز بخارا فراتر رفته بود، به شهرهای دور و نزدیک رفته بود تا دل ها را تکان دهد، تپش شان را شدیدتر کند.
رودکی بینایی اش را از دست داده بود، ولی چشم دلش کار می کرد، هم از این رو بود که سروده هایش راه به اعماق دل ها می برد.
رابعه چه بخت مساعدی داشت که در نخستین سفر زندگی اش، هم اشعار رودکی را می شنید، هم اشعار فاخر ادبیات عرب، و هم در جوار دانشمندی چون عمید قرار داشت، مرد فهیمی که هیچ کلامش بی معنا نبود و هیچ سخنش بی نکته.
بعدها این سفر، خاطره ای دیرپای شد، خاطره ای که همواره با رابعه بود.
چاووش وقتی که اشعار سوزناک می خواند، شتران پا سست می کردند و به آهستگی پیش می رفتند، و هر گاه که او ترانه ای شاد را سر می داد، به وجد می آمدند، شتابان می شدند، گردن می جنباندند تا زنگوله هایشان به صدا درآید و به یاری آواز چاووش برود.
رابعه در نخستین روز سفر، بارها با عمید صحبت داشت، هر زمان که چاووش زبان در کام می کشید و خاموشی می گزید دختر زیبارو، پرسشی به میانه می آورد و پاسخی در خور دریافت می داشت.
آن روز، رابعه از عمید پرسید:
ـ راستی هرات چگونه جایی است؟...
عمید در پاسخ گفت:
ـ هرات، شهری است چون دیگر شهرها، با کوچه باغ های چشم ربا، با پرندگان خوش نوا، اما آن چه که شهرها را زینت می دهد مردم اند، مردمی شیرین گفتار و خوش کردار، و هرات این زینت را به خود بسته است.
این پرسش، راه را برای مطرح شدن دیگر پرسش ها هموار کرد:
ـ قصرتان باغ هم دارد، باغی سرشار از سبزه ها و گل ها؟
عمید خنده ی پیرانه اش را سر داد و با پاسخش شگفتی رابعه را سبب شد:
ـ مرا قصری نیست، در باغی کلبه ای دارم، کلبه ای که تنها با آب و گل برافراشته نشده است، بلکه با خون دل آن را بنا کرده ام؛ در این باغ چند باغبان به کار مشغول اند و در آن کلبه زنی است که یک دنیا عشق در وجود دارد تا به پایت بریزد، کلبه و باغم را خدمه و محافظی نیست.
ـ مگر می شود سرایی بی نگهبان باشد؟
این پرسش بی اختیار بر زبان رابعه جاری شد، عمید برایش توضیح داد:
ـ آری، وقتی که آدمی ثروت و مکنتی ندارد، نیازی به نگهبان نیست، نیازی به دیوارهای بلند نیست، چرا که دزدان به جایی نمی روند که دست خالی باز گردند، اما از این پس سرایم نگهبان خواهد داشت، می دانی از چه رو؟
و چون رابعه را منتظر دریافت توضیحات بیشتر یافت، خود به این سؤال جواب گفت:
ـ برای این که جواهری چون تو، به زندگی ام پای نهاده است، من ناگزیرم برای محافظت تو تدابیر ایمنی را به اجرا در آورم، یکی از این تدابیر به همراه آوردن دوازده مرد جنگی با کاروان است؛ این مردان را پدرت ، به پیشنهاد من، همراه مان کرده است و وظیفه دارند، در باغم بیتوته کنند و از تو محافظت، تا مبادا چشم زخمی به تو برسد.
پرسشی دیگر، خود را بر لبان رابعه آویخت:
ـ مگر این مردان را کار و زندگی نیست؟... همسری؟ فرزندی؟
این سؤال ریشه در عاطفه داشت، همین سؤال موجب شد که رابعه در نظر عمید، قدر بیش تری یابد، منزلتی پیدا کند، بزرگ شود. مرد دانشمند گفت:
ـ آن عشق به مردمی که من از آن دم می زدم تو در وجود خود داری، خرسندم از این که نخستین درس زندگی را پیش از آموزش من فراگرفته ای.
و برنامه ای که برای شمشیر زن ها چیده بود، بر زبان آورد:
جنگ پیشه ی اینان است و محافظت از شهرها و مردمان شان. ولی من این جنگاوران را با خود نیاورده ام تا تنگ دلشان کنم، در باغم برای هر یک شان سرایی بنا خواهم کرد، آن گاه به جنگاوران اجازه خواهم داد تا خانواده شان را به هرات بیاورند. مدتی کوتاه، مدتی در حدود دقایقی چند ماه.
سکوت در صحبت شان افتاد، عمید عامداً سکوت کرد تا گفته هایش هضم مغز رابعه شود، آن گاه خود سؤالی پیش کشید:
ـ می دانی کدامین مرغی را اگر در قفسی بیندازیم، باز از دیوارهای بلند می گذرد؟... مرغی که حتی میله های تو در تو قفس نمی تواند مانع پروازش شود.
رابعه به نشانه ی ندانستن، سرش را بالا برد، عمید مجدداً رشته ی کلام را به دست گرفت:
ـ آن مرغ بلند پرواز اندیشه ی ما است که به هر جا دلش بخواهد می رود، از دیاری به دیار دیگر، از جهانی به جهان دیگر. بر انسان ها است که از بیراهه رفتن افکارشان ممانعت به عمل آورند، اندیشه هایشان را بر سرزمین پاکی ها پرواز دهند، نه به قلمروی پلیدی ها.
هر چه بیشتر مکالمه شان ادامه می یافت، مهرشان به یکدیگر افزون تر می شد و صمیمیت به وجود آمده میان شان، نیرومندتر می گردید و بر رفتار و گفتارشان اثر می گذاشت.
پیش از آن که سفرشان آغاز شود، کعب به دخترش توصیه کرده بود:
ـ تو به سرای کسی می روی که آموزگار محبت است، شایسته است همواره از او با عنوان استاد یاد کنی.
و رابعه، توصیه ی پدر را انجام داد، بلکه چیزی فراتر از آن توصیه، او عمید را « استاد بابا » می نامید. این عنوان در پی چند دقیقه مصاحبت، بر زبان رابعه آمده بود عنوانی که بهترین تأثیر را بر عمید گذاشت. اندک نبودند افرادی که به شاگردیش افتخار می کردند و او را استاد می نامیدند، ولی در زندگی اش فقط یک نفر او را بابا خوانده بود، آن شخص رابعه بود.
زندگی عمید با شاگردانش می گذشت، علاقه ای دوسویه آن ها را به هم پیوند می داد، شاگردانش از هر طبقه و گروهی بودند، از مالداران و اشراف بگیر تا کسانی که به جز عشق به دانش، هیچ مایه ای نداشتند؛ بیش ترین شاگردانش از دولتمندان بودند، در آن روزگاران، طالبان دانش در چنین طبقه ای از اجتماع افزون تر بودند تا کسانی که برای تهیه ی لقمه ای نان،دست شان به کار بود، هر کاری، از دکانداری گرفته تا کار مزدی.
شاگردان ثروتمند، به عمید مبلغی در خور می پرداختند در قبال تلاشی که او برای آموزش آنان می کرد. حتی مبلغی چند برابر آن چه که قبلاً توافق کرده بودند، و شاگردان بی بضاعت به غیر ابراز امتنان، چیزی در بساط نبود، چنته شان از مال دنیا تهی بود و عمید این را می دانست، نه بر آنان سخت می گرفت و نه نداری را به رویشان می کوبید و به چشم شان می آورد.
و اکنون او شاگردی یافته بود، سوای دیگر شاگردها، شاگردی که پیشاپیش چندین بار شتر، مال و جواهر را به همراه آورده بود، تا در برابر جواهر، جواهر بدهد، در برابر جواهر اندیشه و علم عمید! شاگردی که او را بابا می نامید، به عواطفش رنگی دیگر می زد، شاگردی که پای به سرایش می گذاشت برای معنا دادن به زندگی او و همسرش، برای دلیلی شدن زنده ماندن و سرپابودن شان، و برای برآورده کردن یکی از آرزوهای دیرینه شان.
سفر روزها ادامه می یافت، هر روز پس از غروب آفتاب کنار چشمه ساری، یا در...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید