نمایش پست تنها
  #41  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(41)
- بود ؟ یعنی حالا . . . می خواهید بگویید مرده ؟
- خیر . در واقع او زنده است ، اما برای من و پسرم مرده . او سالهاست که ما را ترک کرده و من به ناچار به پسرم گفتم که پدرش به مسافرت رفته است . چند ماه پیش ، اتفاقی او را در خیابان دیدیم . با وجودیکه می خواستم مانع این دیدار و آشنایی گردم ، اما او خودش را به پسرش معرفی کرد . و بعد از آن دیگر به سراغ پسرش نیامد . آن روز او مثل شما ، لباس ارتشی به تن داشت و علت اینکه پسرم شما را با پدرش اشتباه گرفت ، همین لباس بود که در نظرش آشنا می آمد . پسرم فکر می کرد تنها پدر خودش است که چنین لباس منحصر به فردی را به تن دارد . در هر حال من از شما معذرت می خواهم .
- خواهش می کنم خانم . من باید از شما پوزش بخواهم که باعث ناراحتی شما شدم .
او سپس با فرشید صحبت کرد و به او فهماند که تمامی نظامیان ، از همین لباس استفاده می نمایند و آنگاه که فرشید تا حدودی قانع شد ، من از او تشکر و سپس خداحافظی کردم و همراه فرشید به منزل باز گشتیم . این خاطره تا مدتها ، در ذهن من همچنان باقی بود . اما فرشید به مرور زمان ، هر چه که بزرگتر می شد ، پدرش را به فراموشی می سپرد و وجودش را نا دیده می گرفت . وقتی که به مدرسه رفت و کمی دانا تر گشت ، دانست که پدرش هرگز باز نخواهد گشت . بنابراین سعی کرد خودش را با زندگی و سرنوشتش تطبیق دهد .
روزی از روز ها با یکی از هماکاران سابق خود در خیابان برخورد نمودم . فراموش کرده ام بگویم که چند سال بعد از جدایی از جمشید انتقالی خود را به اداره دیگری گرفته و از آنجا رفته بودم تا کمتر با جمشید برخورد نمایم . آن روز هنگامیکه همکارم را پس از سالها دوری دیدم خیلی خوشحال شدم . هر دو لحظاتی چند گوشه ای از پیاده رو را اشغال کرده و مشغول صحبت شدیم . از هر دری سخن می گفتیم . او از همسر و فرزندانش صحبت می کرد و من نیز از پسرم فرشید که مراحل نوجوانی را طی می کرد . تا اینکه صحبت به جمشید رسید . دوستم با شگفتی از من سوال نمود که مگر من در جریان امر قرار ندارم و چون من اظهار بی اطلاعی نمودم او در دنباله سخنانش افزود که همه از این موضوع با اطلاع هستند که جمشید در یک سانحه آتش سوزی که در منزلش رخ داد و منجر به تلفات سنگینی گردید همسر و فرزندش را از دست داده است و هیچکس از سرانجام کار او اطلاعی در دست ندارد . من بهت زده به حرفهای دوستم گوش می دادم اما چندان علاقه ای به سخنانش نداشتم ، زیرا جمشید سالها پیش برایم مرده بود و در زندگیم وجود خارجی نداشت . بنابراین وقوع هیچ حادثه ای در زندگی او نمی توانست برایم مهیج یا تکان دهنده باشد . به همین جهت با خونسردی و بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و از دوستم خداحافظی کرده و به منزل باز گشتم .
ماهها گذشت و من بطور کلی حادثه ای را که همکارم در مورد جمشید گفته بود به دست فراموشی سپردم . تا اینکه یک روز هنگامیکه همراه فرشید برای خرید لوازمات عید نوروز از خانه خارج شده بودیم . ضمن عبور از یک خیابان نسبتا خلوت فرشید به ناگاه ایستاد و با نارحتی به نقطه ای اشاره کرد و من نیز به سمتی که او اشاره می کرد نگاه کردم . در وحله اول پیر مردی را دیدم که عصا زنان به جانب ما می آمد و اصولا توجه ای به ما نداشت . هنگامیکه به مقابل ما رسید متوجه شدم که گدای کوری است که قیافه کریه المنظری دارد . آنچنانکه من با انزجار نگاهم را از او بر گرفتم . فرشید به علت قلب رئوفش دست در جیب خود فرو برد و اسکناسی 10 تومانی کف دست آن مرد نهاد . مرد لحظه ای به او و آنگاه به من نگریست . نمی دانم چرا بی جهت از نگاه وحشتناکش هراسی در دلم ایجاد گشت . بی توجه به او که لحظه ای به من و فرشید و لحظه ای دیگر به اسکناسی که هنوز لای انگشتان دستش بود و آن را می نگریست ، به اطراف چشم دوختم تا او متوجه نگاه ترحم آمیزم نگردد . او در حالیکه دستهای پیر و چروکیده اش را به طرف فرشید دراز می کرد اشاره ای به اسکناس کرد و گفت :
- من گدا نیستم آقا .

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید