نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(29)
آن شب را تا دقایقی به سپیده سحر مانده گریه سر دادم و زاری نمودم . ناچار بودم تا روز موعود تحمل کنم ، تا او با پای خود و با میل و اراده خویشتن به دیدارم آید .
صبح روز چهارم بود که او وارد دفترم شد و بدون مقدمه گفت که آماده شوم تا همراهش بروم . نمی دانستم منظورش چیست و مقصد کجاست . بیدرنگ مرخصی گرفته و از اداره خارج شدم . بیرون در ، به انتظارم ایستاده بود . در چند جمله خلاصه نمود که همین حالا به محضر رفته تا هر چه زود تر کار طلاق انجام گیرد . تمام نقشه هایم را نقش بر آب می دیدم . بنابراین از او خواستم که چند لحظه به منزل رفته تا در خلوت و تنهایی با هم سخن بگوییم . با اکره و تانی پذیرفت و به دنبال من به راه افتاد . وقتی به منزل رسیدیم ، مثل یک بیگانه در مقابلم نشست . نگاه کوتاهی به ساعتش انداخت و آنگاه با بی حوصلگی خاص خود گفت :
- بسیار خوب ، فرصت زیادی نداریم . بهتره هر چه زود تر آخرین حرفهایت را بزنی .
لحظه ای در چشمان عاری از مهرش نگریستم . نمی دانستم از کجا باید آغاز به سخن نمایم . بنابراین با حالتی ناشیانه گفتم :
- جمشید ، من . . . من حامله هستم .
لحظه ای سکوت کرد و در چشمانم خیره شد . گویی متوجه سخن من نشده است . بعد از لحظه ای به خود آمد . لبخندی از روی تمسخر و طعنه زد و گفت :
- سعی نکن با این حرفا گولم بزنی . می دونی که برای بازگشتن من به زندگی خیلی دیر شده .
- قسم می خورم که دروغ نمی گم . من حامله هستم .
مدتی در سکوت بر من نگریست و ناگهان با خشم از جا برخاست ، مو هایم را در چنگ گرفت و فریاد زد :
- تو دروغ می گی ، من حرفاتو باور نمی کنم . بهتره سعی نکنی با این مزخرفات سنگ جلوی پای من بذاری .
- به خداقسم که من دروغ نمی گم ، باور کن راست میگم . خواهش می کنم مو هامو ول کن دردممیاد ولم کن .
مو هایم را رها کرد و به چشمانم زل زد . عضلات صورتش از فرط خشم منقبض شده بود و من لرزش پره های بینی او را به وضوح می دیدم . من نیز به شدت ترسیده بودم . رنگم به شدت پریده بود گویی که خون در عروقم منجمد شده است . او پس از دقایقی چند که آرام گرفته بود پرسید :
- دوباره ازت می پرسم ، راستشو بهم بگو ، واقعا حامله هستی یا اینکه اینم جزئی از نقشه هاته ؟ !
- باور کن حقیقت رو بهت گفتم . حرفمو باور کن ، اگه باور نداری همین حالا بریم دکتر تا بهت ثابت بشه که راست گفتم .
هنگامیکه از صحت سخنانم واقف گردید ، گوشه ای نشست و سرش را میان انگشتان دستش فرو برد . قطره اشکی از چشمانش فرو چکید . نمی توانستم احساسش را از نگاه متغیرش بخوانم . به دشواری می توانستم نوع عکس العملش را حدس بزنم . تا چند لحظه همچنان در سکوت اشک ریخت و آنگاه سرش را بالا گرفت و نگاهش را به چشمانم دوخت .
به خود جرات داده و پرسیدم :
- جمشید ، حالا بگو تکلیف بچه مون چی می شه ؟ تو حالا دیگه پدر شدی ، موظفی در قبال بچه احساس مسئولیت کنی . سعی کن آینده اش رو خراب نکنی و به فکر سعادت و خوشبختی اون باشی . . .
جوابی به من نداد . انگار که مرده ای بیروح است . با چشمان بی فروغش به دور دست خیره شد ، لرزش لبهایش را می دیدم و درخشش اشک را در چشمانش . . .
- خواهش می کنم بگو چه تصمیمی داری ؟ می خواهی چیکار کنی ؟
او همچنان به سکوتش ادامه داد و پس از یک سکوت طولانی و زجر آور ، ناگهان گویی که به دنیای زندگان باز گشته باشد ، به ساعتش نگریست و گفت :
- شهره ، فرصت زیادی نداریم ، ساعت 11 است ، مادر و برادرم در محضر منتظر ما هستند . بهتره که زود تر بلند شیم و راه بیفتیم . اگه تاخیر داشته باشیم ممکنه اونا عصبانی شده و بیان اینجا ، اونوقت نمی توانیم از وقوع هیچ حادثه ناگواری مصون بمونیم .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید