نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چمدان را روي تخت انداختم و با خوسنردي ساختگي گفتم:
- تو به من قول دادي ديگه به اين مسايل فكر نكني
- سعي مي كنم اما برام سخته
- به طرف كمد لباسهام رفتم و گفتم:
- هيچ چيزي به صورت مطلق سخت نيست
از روي صندلي بلند شد و به طرف پنجره بزرگ اتاق رفت لباس ها را روي تخت ريختم با شگفتي گفت:
- واي حياط چقدر در شب قشنگه
دست از كار كشيدم و به طرفش رفتم گل ها زير نور چراغ هاي رنگي مي درخشيد و درخت ها با قامتي كشيده با پيچكهايي كه به دورشان حلقه شده بود با غرور ايستاده بودند و سر به اسمان مي ساييدند
نگاهم كرد چشمانش از خوشي مي درخشيد
- بريم پايين دو دقيقه؟
چشم بستم و گفتم:
- بريم
راه افتاد لباسش را گرفتم و گفتم:
- از همين جا تو كه نمي خواي دكتر رو دنبالمون راه بندازيم؟
- مگه از اينجا به پايين راه داره؟
در را باز كردم و گفتم:
- چي خيال كردي اينا واسه يكي يكدونه شون همه كار كردن اين پله هارم ساختن كه راحت رفت و آمد كنم
غزل ايستاد و به من خيره شد لباسش را كشيدم و گفتم
- چرا نمي آي؟
- مگه من بچه اشون نيستم؟
رنگم پريد باز هم خرابكاري كرده بودم. سعي كردم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم:
- منظورم پسر يكي يكدونه بود
و جالت قهرآلودي به چهره ام دادم و گفتم:
- البته واسه دختر لوس و ننرشون بيشتر از اين كارا كردن
- من لوس و ننرم؟
دختراي يكي يكدونه همگي لوسن و خل و ديوونه
لباسش را رها كردم و به سرعت از پله ها سرازير شدم غزل چشمهايش را درشت كرد و گفت:
- حسابتو مي رسم پسراي يكي يكدونه همه ازگيلن و خرمالو و هندونه
كنار پله ها ايستادم و گفتم:
- بهتره تو ايينه به خودت نگاه كني
پايش به پله گير كرد او را بين زمين و هوا گرفتم و گفتم:
- مواظب باش
- سرم گيج رفت
- تو هنوز حالت خوب نشده بهتره برگرديم
دستم را كشيد و گفت:
- هيچ وقت اينقدر خوب نبودم
به راه افتاد و مرا به دنبالش كشيد هر دو ساكت بوديم غزل با نگاهي كنجكاوانه همه جا را نگاه مي كرد در كنار هر گل خم مي شد و ان را مي بوييد دستش را روي پيچكهاي دور درخت ها مي كشيد و لبخند مي زد
روي نيمكت چوبي كنار باغچه نشستم و نگاه خيره ام را به غزل دوختم با خود مي انديشيدم موجودي به اين زيبايي و شيرين رفتاري در اين شهر بوده و من..... به اسمان پر ستاره شب چشم دوخته بود از خودم پرسيدم : چون سالها دور از او بودم و نفس مي كشيدم؟ چگونه زندگي مي كردم؟ چگونه زنده بودم؟
منصوره سرآسيمه وارد حياط شد از روي نيمكت بلند شدم و به طرفم آمد غزل هم به طرفم امد گفت
- آقا اينجاييد نگرانتون شدم
- مگه من بچه ام
سر به زير انداخت و گفت
- رفتم بالا به خانم كمك كنم نبودند فكر كردم تو اتاق شمان اومدم ديدم نيستي يه كم...
با غضب گفتم:
- خب
غزل دستم را كشيد و گفت:
- ا ، بد اخلاق
و رو به منصوره ادامه داد
- مغذرت مي خوايم نگران شدي نه؟ همش تقصير من بود حالا بهتره بريم بالا
دست منصوره را گرفت و به راه افتاد من هم به راه افتادم وارد اتاق كه شديم گفت
- بهتره اول چمدون تو رو ببنديم
- نه خودم تمومش مي كنم
منصوره گفت
- اقا عادت دارن خودشون چمدونشون رو مي بندن اونجوري احساس ارامش بيشتري مي كنند
غزل متعجب نگاهم كرد خنديدم و گفتم:
- چون مطمئن مي شم تمام چيزهاي مورد نيازم رو برداشتم
سر تكان داد و گفت
- باشه فردا صبح مي بنمت ديگه
- البته
- شب بخير
- شب بخير كوچولوي من
به همراه منصوره از در خارج شد و مرا با دنيايي از احساسات غريب تنها گذاشت در را كه بست لحظاتي بر جاي ايستادم و به در بسته چشم دوختم سر برگرداندم و مشغول جمع كردن وسايلم شدم
لباسهايم را داخل چمدان جابجا كردم و در ان را بستم صداي اتومبيل دكتر به گوشم خورد از پنجره نگاهش كردم پير بابا در را برايش گشود و او رفت. به سرعت از پله ها پايين رفتم پدرم گفت
- امروز حسابي خسته شدم
قدم به پذيرايي گذاشتم پدرم نگاهم كرد
- هنوز نخوابيدي؟
بي توجه به سوال او گفتم:
- نمي دونستم جا رو به دممون بستي اقاي ايماني بزرگ
مادر لب به دندان گزيد پدر گفت:
- خودش خواست من كه نمي تونستم بگم نه
- بابا عوض شدي
- تو عوض شدي خيلي مشكوكي
- فكر مي كردم با هم دوستيم
- معلومه كه با هم دوستيم
صدايش را پايين اورد و گفت
- تو تنها اميد بابايي پسر گل من
روبرويش نشستم و گفتم
- من از اين مرتيكه خوشم نمي ياد
چهره در هم كشيد و گفت
- يادت دادم قدر شناس باشي
پوزخندي زدم و جواب دادم
- سلام گرگ بي طمع نيست
- باربد ديگه داري ناراحتم مي كني
- بابا ما دختر مردم رو اورديم نگه داشتيم يه سري مزخرفات به خوردش داديم حالا مي خوايم ببريمش سفر
و با كنايه اضافه كردم
- حتما فردا هم شوهرش مي ديم به دكتر مملكت
- و مسبب تمام اينا تويي هيچ كس مسئول نيست باربد اينو درك مي كني؟
- چون درك مي كنم نمي خوام پاي اين دكتر تو اين خونه باز شه
تو بدبين شدي بهتره طرز رفتارت رو درست كني
بابا من بچه نيستم اگه كسي بگه الف من تا ياي آخرشو رفتم
- به فكر سفرتون باش به فكر اين كه كاري كني كه به همه خوش بگذره
- ببين باربد تو اونجا صاحبخونه اي و بقيه مهمون بهتره رسم مهمون نوازي رو درست بجا بياري تنها به اين مسئله فكر كن
- حالا نمي شه كنسلش كرد؟
- دكتر مي گه لازمه تازه منم وقت دارم ذهن فاميلو براي درك اين مسئله اماده كنم
زير لب غريدم
- اين مسئله شما هم مارو كشت
- چيزي گفتي؟
- نه شب بخير
- شب بخير
مادرم به طرفم امد و گفت
- سخت نگير مامان همه چيز درست مي شه
نگاهش كردم
- تو عزيز مايي اينا همه اش به خاطر تو ئه
به تندي از جا بلند شدم و گفتم
- مردم از بس منت سرم گذاشتيد
و به سرعت راه اتاقم را در پيش گرفتم
روي تختم كه افتادم بغضي كه در گلويم جمع شده بود فرو ريخت سر در بالش فرو بردم و به چشمانم اجازه دادم دور از نگاه ديگران مرهم بر زخم دلم بگذارد
نمي دانم كي خوابم برد چشم كه باز كردم تصويرهايي از مادرم ديدم كه بالاي سرم ايستاده بود نور افتاب چون نيشتر در چشمم فرو رفت چشم بر هم فشردم صداي مادرم در گوشم پيچيد
- پاشو تنبل خان ساعت هشته
- به بابا بگين بره خودم مي رم
- كجا
- شركت
- بابا رفته
- پس زنگ بزنيد بگيد دير مي رسم
- كجا
چشم باز كردم و با عصبانيت گفتم:
- شركت
بالش را از زير سرم كشيد و گفت
- شما يك هفته مرخصي داريد قربان
روي تخت نشستم و با تعجب به مادرم نگاه كردم ناگهان همه چيز به يادم امد مادرم بالش را در اغوشم انداخت و گفت
- زود باش دكتر صفاپور زودتر از تو اماده اس
- زنگ زد
- پايين نشسته
- آتيشش تنده
مادرم سر خم كرد و اهسته زير گوشم گفت
- پس مواظب باش بال و پرت رو نسوزونه
نيم نگاهي به مادرم انداختم و گفتم
- اول بايد مواظب باشه كه اتيش نگيره
قد راست كرد و گفت:
- حرف هاي بابات يادت نره
- اگه پاشو از گليمش بيشتر دراز كنه....
- تو هيچي نمي گي زود بيا پايين همه منتظرت هستن
- غزلم بيدار شده؟
- نشسته بياي با هم صبحونه بخوريد
- همين الان مي آم
- باربد تو.....
- من چي؟
- زود بيا خواهرت منتظرته
و كلمه خواهرت را چنان محكم ادا كرد كه دلم به درد امد جواب دادم
- مي آم
مادر به سرعت از در بيرون رفت كمي بر جا ايستادم وبه جمله مادر انديشيدم دستي به موهايم كشيدم و براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفتم اب سرد كه به صورتم خورد احساس سرشار بودن كردم در ايينه نگاهي به خودم انداختم چشمكي زدم و گفتم
- برو پسر كه بايد حال اين اقاي دكتر رو بگيري
دست و صورتم را خشك كردم و از اتاق بيرون زدم به پذيرايي رسيدم
دكتر پشت ميز نشسته بود و با غزل صحبت مي كرد چهره در هم كشيدم و سلام كردم دكتر با صورتي خندان نگاهم كرد و گفت
- سلام باربد خان يه كم مي خوابيدين
غزل سر به زير انداخت و سلام كرد به سردي جواب سلامش را دادم و پشت ميز نشستم رو به دكتر گفتم
- شما سحر خيز هستيد
- اونقدر كه اتيش شما تند بود من گفتم رفتيد
منصوره سيني صبحانه ر روي ميز گذاشت ليوان شير را برداشتم و گفتم
- خواهش مي كنم دكتر
از منصوره پرسيدم
-آرش زنگ نزد
- نه آقا
غزل بلند شد و گفت
- دكتر من اماده ام
- همين جا عوضش مي كنم البته اگه از نظر باربد خان ايرادي نداره؟
بدون اينكه سر در بيارم در مورد چه چيزي صحبت مي كنند جواب دادم
- ايرادي نداره
غزل نشست فنجان چاي را برداشتم دكتر مشغول باز كردن باند سر غزل شد سعي كردم نگاه نكنم باند را باز كرد زخم را معاينه كرد حالت تهوع داشتم به زحمت لقمه ام را بلعيدم گفت:
- پوست خوبي داري زخم داره جوش مي خوره
دكتر نگاهم كرد و گفت:
- ناراحتت كردم؟
- نه مي رم وسايلمو بيارم
- منصوره وسايلمو ببر بيرون
و بي ان كه به غزل نگاه كنم گفتم
- چمدونتو اوردي پايين
تو ماشين دكتره
دكتر خنديد و گفت
- مثل اين كه تنها كسي كه هيچ عجله اي براي رفتن نداره شماييد
- ماشين دكتر؟
دكتر مشغول بستن زخم شد و گفت
- با ماشين من مي ريم
- واسه چي؟
- به نظر من و پدرت اين طوري بهتره
نگاهي عصبي به مادرم كردم لب به دندان گزيد به سرعت از پله ها بالا رفتم دلم مي خواست سرم را به ديوار بكوبم. مي خواستم فرياد بزنم رو در روي دكتر بايستم و بگويم نمي خواهم همراه ما باشد چمدانم را برداشتم موبايلم را به كمر اويختم سري به اطراف چرخاندم. درب ايوان را امتحان كردم از در بيرون آمدم وبا چهره اي بر افروخته از پله ها سرازير شدم
غزل صورتي بشاش با باند كوچكي كه روي پيشاني اش بود روي پله ها ايستاده بود. از ان بالا كه نگاهش مي كردم احساس مي كردم چقدر زيباتر شده چهره ام باز شد لبخند به لب اوردم و روبرويش ايستادم نگاه مستقيم را به چشمانش دوختم و گفتم:
- خوبي؟
- خيلي زياد البته اگر تو خوب باشي
- وقتي با تو باشم خوب خوبم
- بريم؟
- هر چي خانم بگن
- داداش
- جان داداش
- به دكتر فكر نكن نمي خوام شمال....
- حتي بهش فكر نمي كنم قول مي دم
مادرم صدايم زد
- باربد
از بالاي سر غزل نگاهش كردم اشاره كرد بروم چمدان را روي زمين گذاشتم لبخندي به غزل زدم وبه طرف مادرم رفتم وارد اتاق خواب شد به دنبالش رفتم و گفتم
- بله؟
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید