نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 08-11-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل شانزدهم

لحظاتي بعد ارمغان نيز آمد و پرسشگرانه به ايدا نگاه كرد خواهر به روي برادرش لبخندي زد و همراه او وارد اتاقش شد ارمغان مي خواست بداند در ناهار خوري چه اتفاقي افتاده است ايدا به طور مختصر توضيح داد و از او پرسيد كه در آغاز ورودش بين او و فروزان چه اتفاقي پيش امده بود ارمغان ان لحظه را به خاطر اورد و همه را براي ايدا توضيح داد موضوع دو روز مرخصي و اين كه فروزان ناگاهن نام بچه را بيان كرده بود ايدا مات به برادرش نگاه مي كرد سخنان او را شنيد و با ديدن بي قراري هاي فروزان ان را با بي تابي مادري كه به عزيزش مي انديشيد مقايسه مي كرد و سخن او در هنگام ناهار : اون نبايد بميره . بله. خودشه پس بچه اش مريض بود و او به خاطر اين موضوع نگران بود اما در دلش دوباره گفت اما اين طور كه علي مي گويد او ازدواج نكرده! ارمغان با اضطراب به او نگاه مي كرد ايدا هيچ كدام از حدسياتش را براي او بازگو نكرد در پايان به او گفت كه حتما دو روز مرخصي به فروزان بدهد و در برابر ناراحتي او گفت
- لطفا اداي ادم هاي عاشق پيشه رو در نياد شايد واقعا مشكلي داشته باشه نمي تونه كه به خاطر تو از زندگي خودش بگذره در ضمن اون كه از علاقه تو خبر نداره بنابراين فقط به خودت فكر نكن حالا هم خدانگهدار برارد جون و رفت.
علي واقعا گيج شده بود ايدا با اين كه يك ساعت بيشتر نبود با فروزان اشنا شده بود اما با اين حال گويا به خيلي از نكته ها پي برده بود دختر باهوشي بود حس مي كرد سال هاست فروزان را مي شناسد مي خواست به او كمك كند
آن روز ارمغان فروزان را صدا كرد و به او گفت كه مي تواند دو روز مرخصي بگيرد فروزان خيلي از او تشكر كرد وبا لبخندش دل ارمغان را شاد كرد.
وقتي به منزل خواهرش رفت دريافت كه فرهاد و فرزانه سوزان را به دكتر برده اند و ديگر نيازي به فروزان نيست فرهاد با عصبانيت به او گفت فرزانه زودتر با او تماس نگرفته و نخواسته كه سوزي را به دكتر برسانند فروزان با ناراحتي گفت
- به خاطر اين كه نمي خواستم كسي رو...
- كسي رو چي؟ به زحمت بندازي؟ بس كن فروزان بس كن
روي صندلي نشست و چشمانش را بست فرزانه با دلجويي از فروزان خواست كه از رفتار فرهاد ناراحت نباشد ناگهان گفت
- كجاست مي خوام ببينمش
چنان با سرعت و ترس جمله اش را ادا كرد كه فرهاد با ترس بلند شد
- تو اخر سر همه رو با اين رفتارت ديوونه مي كني
- آره امروز تو شكرت هم همين طور بي هوا داد زدم فكر كنم واقعا ديوونه شده باشم
و به اتاقي كه سوزان در ان جا بود رفت لحظاتي بعد فرزانه نيز به كنارش رفت فروزان از او تشكر كرد وقتي مطمئن شد حال سوزان بهتر است و خوابيده رو به فرزانه كرد و گفت
- امروز يه دوست خوب پيدا كردم.
فرزانه از اين بابت خيلي خوشحال شد حس مي كرد شايد دوستان بتوانند او را كمي از اين اندوه و ناراحتي بيرون بياورند
سوزان چشمانش را گشود با ديدن مادر دستانش را به سوي او دراز كرد فروزان نيز با شادي دختركش را در آغوش كشيد در حالي كه مي ديد تنش تب دار است نوازشش كرد و بوسه اي بر گونه هايش نهاد
بنا به اصرار فرهاد و فرزانه فروزان در منزل ان ها ماند مدام مراقب سوزان بود روز بعد كه سوزي چشم گشود با ديدن مادرش لبخندي بر لب اورد فروزان با او صحبت مي كرد و موهاي نرمش را نوازش مي كرد در بين صحبت هاي سوزي ناگهان پرسيد
- مامان ! ما بابا نداريم مگه نه؟!
فروزان با تعجب و وحشت به او خيره شد از چيزي كه مي ترسيد بر سرش امده بود هميشه نگران روزي بود كه سوزان سراغ پدرش را بگيرد و اكنون او مي خواست درباره مردي كه لقب پدر را به او داده اند سوال كند فرهاد و فروزان در استانه در ايستاده بود ند و سخنان ان دو را مي شنيدند فروزان با صداييي لرزان گفت
- مي دوني عزيزم تو اين دنياي بزرگ همه مي تونند يه بابا داشته باشند با يه مامان اما بعضي ها شايد يكي از اين دو تا رو نداشته باشند و شايد هر دو رو چون بابا و مامانشون خيلي زود اونا رو ترك مي كنند پرواز مي كنند و مي رند به اسمون پيش خدا از همون بالا مراقب هستند عزيزن تو بابا نداري منم ندارم من هيچ كدومو ندارم اونا منو تو اين دنيا تنها گذاشتند عزيزم باباي تو....
گريه مي كرد سوزان را محكم به خود چسبانده بود و مي گريست. سوزان از اين كه مادرش را ناراحت كرده بود ناراحت شد فرهاد جلوتر رفت و سوزي را به آغوش كشيد و با خود برد فرزانه سعي كرد فروزان را ارام كند پس از لحظاتي فروزان سكوت كرد حتي ديگر اشك هم نمي ريخت تنها در دل نام خدا را بر لب مي راند
پس از بهبودي سوزان فروزان سركارش بازگشت ارمغان از اين كه بعد از دو روز منشي دوست داشتني اش را مي ديد خشنود بود فروزان با ديدن او گفت
- سلام قربان
او با شنيدن كلمه قربان كمي در هم فرو رفت اما نمي خواست عصباني شود وقتي خواست وارد اتاقش شود به او گفت
- خانم مشفق لطفا ديگه مرخصي نگيريد
فروزان با تعجب پرسيد
- چرا؟
ارمغان نگاه سرشار از شوقش را به او دوخت مي خواست بگويد زيرا نمي توانم حتي يك روز هم بي تو سر كنم زيرا كه فكرت يادت وجودت تمام ذهنم را مشغول كرده. زيرا نگاه هميشه زيبا و پر شرمت ارامش وجودم را از من گرفته اما نتوانست گويي همان نگاه كافي بود تا فروزان پي ببرد در اطرافش چه مي گذرد. او فهميد و لرزيد قلبش چنان شكست كه صداي شكستن و خرد شدنش را در اعماق وجودش شنيد و زير لب زمزمه كرد اميدوارم اشتباه كرده باشم.
زماني كه همراه سوزي قصد ورود به اپارتمان را داشت صداي اشنايي را كه چون طنين شعرهاي خوش گذشته بود شنيد
- سلام به خانم خانماي خوشگل تهرون
برگشت فريدون بود درست مثل گذشته ها شوخ و مهربان و سرحال فروزان متعجب شد :
- سلام فريدون خودتي؟
او در حاليك ه سوزان را در آغوش داشت با خنده پرسيد:
- پس فكر كردي كيه الن دلون؟
فروزان خنديد و اين خنده واقعي و شاد او باعث خشنودي فريدون شد
- چقدر خوشگل شدي فريدون
او لبخند زنان گفت
- نه به خوشگلي تو
وقتي وارد خانه شدند فريدون نشست و سوزان رفت تا نقاشي هايش را بياورد بعد از لحظاتي كه صحبت هاي معمولي تمام شد فريدون گفت
- فروزان مي خواستم باهات صحبت كنم
وقتي او را منتظر ديد ادامه داد
- نگرانتم فروزان
- لطف مي كني اما براي چي؟
- حس مي كنم داري ديوونه مي شي
- تو تازه چنين حسي رو پيدا كردي فريدون من سال هاست كه ديوونه ام حالا هم دارم چوب همين رو مي خورم
قطرات اشك بر چهره فروزان باريد چقدر دوست داشت گذشته را فراموش كند اما ممكن نبود سرش را بلند كرد فريدون دستش را جلو برد و اشك هاي او را پاك كرد
- مي خوام خوشحال باشي فروزان من كمكت مي كنم به قول مردونه ايمون داري؟ به من اعتماد كن فروزان به خدا قول مي دم تا اخر راه كمكت كنم دلم مي خواد از اين به بعد فروزان خودمون رو خوشحال ببينم قبوله؟
فروزان خنديد و سرش را تكان داد سخنان فريدون وجودش را گرم مي كرد فريدون در حالي كه نگاهش برق مي زد به او خيره شد و گفت-
- سلام فروزان فروزاني كه من معناي تمام خوبي هاي دنيا رو در اون مي بينم تويي كه به خاطرت خواستم دوباره باشم ادم باشم فقط به خاطر تئ
فروزان لبخندي بر لب اورد و با احساس گفت
- قول مي دم فريدون
و او شادمانه سرش را تكان داد هنوز عاشق او بود بند بند وجودش هنوز فروزان را مي طلبيد نگاهش به فروزان سرشار از عشق بود از خود عهد كرد بعد از اين اجازه ندهد كه او تنها بماند كمكش كندو تحت هيچ شرايطي تنهايش نگذارد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید