نمایش پست تنها
  #28  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(28)
زمانی من ، حاکم بر قلب و روح او بودم . ولی اکنون فاصله ای ژرف و عمیق بین ما ایجاد گشته که هیچ راه بازگشتی وجود ندارد . همه چیز از بین رفته است . احساسات شاعرانه ، دود شد و به هوا رفت . محبتها تبدیل به خشم و کین گردید . کاش آن روز ها به اندرز های پدرم گوش فرا می دادم ، تا که امروز بر سر دو راهی مرگ و زندگی قرار نگیرم . راهی بین مرگ و مبارزه . آیا چاره دیگری داشتم ؟ در حالیکه یقین داشتم او را مجبور خواهند ساخت که بین من و بچه ، و خانواده اش یکی را برگزیند . و برایم کاملا محرض بود که او ، راه دوم را انتخاب خواهد نمود . آن خانواده گرگ صفتی که هدفشان نابودی من و بچه ام بود ، چنانکه گویی شیطان در وجودشان لانه گزیده است . و من در شعله آتش جود و عنادی که آنموجودات بد نهاد دامن زده بودند می سوختم و می ساختم ، و تمامی کوششهایم جهت پا گرفتن یک زندگی ایده آل ، عبث بود و پوچ .
من و جمشید ، قربانی سنتهای پوسیده خانوادگی شده بودیم ، و در این میان او کم نیز مقصر نبود . زیرا مردی بی اراده و بی ثبات بود ، که هرگز نتوانست به خود متکی باشد . او را از دست می دادم و رفتنش هرگز در باورم نمی گنجید . آخر تا به کی باید تحمل کرد . دریغا که چه دیر با حقایق آشنا گشتم . ای ایام ، ای عمر گذران ، دمی از حرکت بایست . بگذار لذت شیرین ترین روز های گذشته را بچشم ، زیرا از گذشته تنها خاطره خوشی به یادگار مانده که هرگز تکرار نخواهد شد .
احساس می کردم به کسی نیاز دارم تا با او سخن بگویم . بنابراین بار دیگر کاغذ و قلم بر گرفتم و برای دل خود نوشتم :
- باز برایت می نویسم ، و باز تو را از آتش درونم آگاه می سازم و باز هم تو نامه هایم را نخواهی خواند ، ولی من همچنان به نوشتن ادامه می دهم . به من جواب بده . بگو . دلم می خواهد حقیقتی را بدانم . صادقانه پاسخم گو . بگو بدانم که آن همه شور و عشق ، آن همه اشتیاق که برای دیدن من داشتی چه شد ؟ به کجا رفت ؟ آن عشق و محبتها ، آیا دروغ بود ؟ نه نمی توانم باور کنم که همه چیز دروغ و سرابی بیش نبود . تو زمانی عاشقانه دوستم می داشتی ، ولی اکنون برایم کاملا بیگانه ای . یک رهگذر . یک تازه وارد دیر آشنا ، جمشید من قلبش سرشار از عشق بود . ایمان و فداکاری بود اما حالا قلبش مملو از نفرت و کینه گشته . و مرا به خاطر گناهی که مرتکب نشده ام از خود می راند . گناه من ، فقط دوست داشتن است . همین و بس . همیشه خود را به خاطر قلب پاکم سرزنش می نمایم . از اینکه همانند دیگران نمی توانم از کسی متنفر باشم و مثل آنها انتقام بگیرم .
جمشید من ، تو بکلی عوض شده ای . شاید عشق من آنچنان پر قدرت نبود تا روح سرکش و نا آرام تو را رام نماید . شاید در قلب تو ، عشق به خانواده ات بسیار قوی تر از عشق من بود . درست مانند ازدواج اولم ، که او نیز عشق به خانوده اش را بر عشق پاک و بی آلایش همسرش ترجیح داد . زهی تاسف که هر دوی شما چه وجه تشابه ای با یکدیگر داشتید .
تا به امروز هرگز نتوانسته ام به احساس درونت پی برده و در یابم که اندیشه ات درباره من چیست ؟ زمانی به پایم اشک می ریختی ، و زمانی دیگر مرا از خود با خشونت و بیرحمی طرد می کردی و هیچگاه واقعیت را به من نگفتی . چرا باید تو اینقدر بیرحم باشی . گویی که از رنج دادن من لذت می بری . . . آه خداوندا ، به آن روز های خوب می اندیشم که فارغ از دسیسه های دیگران ، در کنار هم زندگی می کردیم . وجودمان سرشار از عشق و دوست داشتن بود . حتی زمانیکه با هم دعوا و مشاجره می کردیم ، باز نگاهمان مملو از عشق بود . آغوش تو گرم و مهربان بود ، و نوازشهای تو حقیقی بود . اما حالا چه ؟ حالا هیچ ندارم که نثارت نمایم جز یک قلب مرده . غم چون سرطانی بر وجودم چنگ انداخته است . از خود بیزار گشته ام . از اینکه بازیچه دستهای تو شده ام از خود نفرت دارم . آرزو دارم که بمیرم ، اما مرگ نیز از من گریزان است . وقتی به جنینی که در من دارد پرورش می یابد می اندیشم ، از شوق بر خود می لرزم ، چون او نیمی از وجود توست . شاید تمامی وجود تو باشد . دلم می خواهد حالا که تو را از دست داده ام به او عشق بورزم . به آنی که از توست و به آنی که از ماست . مدتهاست که وجودم منجمد شده ، دیگر هیچ چیز را احساس نمی کنم ، حتی نور خورشید نیز نمی تواند به قلب یخزده و تاریکم گرمی و روشنی بخشد . رفتار تلخ تو چون نیشتری در قلب عاشقم فرو می رود . دوری از تو وجودم را آزار می دهد . در کویر خشک و برهوت تنهایی اسیرم ، افکاری مغموم و پریشان گریبانم را گرفته و همه راهها را بر روی خود بسته می بینم . ای کاش راهی بود تا با توسل جستن به آن می توانستم قلب سخت تر از سنگ خانواده ات را نرم سازم . ای کاش می توانستم چاره ای بیاندیشم تا به این وضع اسف انگیز خاتمه دهم . دریغا که چاره ای جز سوختن و ساختن ندارم .
* * *
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید