نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


(26)
- شوهر نا مهربان و بی مهرم . هنگام نوشتن این نامه ، احساس می کنم که سر تا سر وجودم ، زندان تاریک و سرد و دور افتاده ای است از مشتی خاطرات اندوهناک ، و روحم سرگردان و عاصی می باشد . شوهرم ، بر من بنگر ، نگاه کن . . . تو می خواهی که پر پر زدن قلبم را در مقابل دیدگان خود ببینی ، پس باز گرد و به سویم آی تا مرگ قلبم را با لبخند پیروزمندانه ای ببینی . تو هیچگاه عشق را جدی نگرفتی وقتی تو را داشتم ، از شادی لبریز بودم . دیدار تو آرزویم بود . در این دنیای پهناور دل به عشق تو سپرده بودم . بودنت زندگیم بود و نبودنت مرگم . همیشه وجود تو را ، مکمل خود می دانستم . می پنداشتم با عشق تو ، از زندگی سیراب خواهم شد . زمزمه های عاشقانه ات را هنوز در گوش دارم . اما حالا دیگر برایم دلنشین و شادی افزا نیست . آن نجوا های عاشقانه را تیرگی و خشم پوشانده است . در این شب خسته و دیگر ، به زندگی پوچ خود می اندیشم . کاش میشد بسان پرنده ای در کوچه های غبار آلود زمان ، آنقدر به پرواز در آیم و دور شوم تا به پوچی ، به ابدیت برسم . آنچنان که به غیر از تو کسی آنجا نباشد . تو را می بینم و دیدن تو ، تمامی وسعت زندگانیم خواهد شد . با دیدن تو ، زندگیم رنگ سرخ عشق خواهد گرفت . تو را دیدم که خونسرد و بی اعتنا از کنارم گذشتی ! می خواستم فریاد بر آورم ، همسرم به نزد من باز گرد . . . ولی بر لبانم مهر سکوت نقش بست و چشمانم سکوت را با اشک معاوضه کردند و قطره های اشک ، مثل باران بهاری ارمغان کویر گونه هایم گردید . حالا در این اتاق دم کرده و متروک ، در انتطار تو هستم . پنجره اتاقم باز است . شب تاریکی است . ستاره ای در آسمان دیده نمی شود . لحظات به کندی سپری می شوند . شب از نیمه گذشته ، اما گویی خواب نیز با چشمان غمبارم پیمان قهر بسته است . وزش باد ، برگها را به حرکت در می آورد . از صدای برخورد آنها ، به کنار پنجره می آیم . شاید که صدای انعاس پا هایت را در حیاط خانه بشنوم . افسوس که در مقابل من فقط تاریکی است . تاریکی مطلق . هیچ جنبنده ای حرکت نمی کند . هیچ راهی جز انتظار برایم باقی نمانده است . نمی دانم چگونه می توانم تو را از این هجران و دیوانگی که بر تمامی وجودم رخنه کرده ، آگاه سازم .
می دانم که هرگز در وجود تو عشق نبود . صداقت و راستی نبود . هر چه بود ، نیرنگ و فریب بود . من برایت تنها یک سرگرمیبودم . درست مثل بازی شطرنج و مهره هایش . نمی دانم برایت چه بنویسم تنها حرفی که قلب و روحم به آن ایمان دارد ، این است که بحد پرستش دوستت می دارم . به فردا می اندیشم ، به فردایی که همچو دیروزم تاریک و سرد است . به فردا که روز جدایی ماست . روز مرگ قلب من . برایت از چه بنویسم ! که تمامی حرفهایم تکراریست . که تو هرگز نامه هایم را نخواهی خواند . من برای تو نمی نویسم ، بلکه برای تسکین قلب عاشق و زخم خورده خود می نویسم . آری ، تنها برای خود می نویسم . احساس می کنم تعادل روانیم بهم خورده است . می ترسم روزی کار من به جنون و دیوانگی کشانیده شود . می دانم که خود را میان اوهام و تصورات آزار دهنده ای به اسارت کشیده ام . مگر من به تو چه کرده ام ؟ مگر تو محبت و عشق نمی خواستی ؟ و مگر من اینها را به تو نداده ام ؟ دیگر از من خسته چه می خواهی ؟
آه . . . تو لحظه به لحظه در چشمانم تغییر رنگ می دهی . دیگر آن مرد پر شور و دوست داشتنی نیستی ، بلکه دیوی هستی زشت خوی که احساسات مرا به بازی گرفته است . نمی دانی این بی اعتنایی ، این گریز پایی تو ، این سکوت زجر آورت ، چقدر عذابم می دهد . می دانم که در مورد تو اشتباه کرده ام ، ولی حالا خیلی دیر شده . آلاچیق عشق ما را برگهای خزان زده پاییزی پوشانیده است . روشنایی ها ، رو به تاریکی می رود . قلب خسته ام ، آرام آرام در سینه به یاد تو می تپد . اگر این قلب بیچاره ام می دانست که تو ، روزی خود خواهانه مرا از خود دور خواهی کرد ، هرگز مهرت را در خود نمی پروراند .
تمامی وجودم با صدایی گرفته و حزن آلود ، تو را می خواند . جام درونم هر لحظه بیشتر از پیش ، لبریز از عشق تو می گردد . همیشه در خلوت اتاقم برایت نامه ای می نویسم ، اما هر بار نامه هایم بی جواب می ماند . زمانی تو خوب و مهربان بودی . زمانی آغوشت برای همسرت ، مهربان و گرم بود . ولی دیری نپایید که سعادت و نیکبختی من واژگون گردید ، و تو دوران حکومت ظالمانه خود را آغاز ساختی . تو را حاکم مطلق خود می دانستم و تو من بیچاره از محبت را به بازی گرفتی . نمی دانی امشب چقدر گریه کردم . چقدر سر بر زمین کوفته و چه زاریها که نکردم ، چه آهها که از سینه بیرون ندادم . از سینه درد کشیده ام که فقط نام تو و عشق تو ، در آن جای دارد . . .

نامه ام را به پایان نرسانیده به ناگاه خشمگین و ناراحت نامه را پاره کرده و تکه های آن را در شلعه های آتش سوزاندم . نه ، دیگر نمی خواهم بیش از این عشق و محبت را گدایی کنم . بگذار همانطوریکه سرنوشت می خواهد به پیش برویم .

* * *
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید