نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 02-16-2010
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

- کجا؟قبل ازعروسی،حق دیدن عروس رو نداری
«با خنده وارد آشپزخانه شدم وبعداز صبحانه،پیش پدروهومن که مشغول صحبت بودند برگشتم وازهومن پرسیدم»
- خوب حالا بگوچیکارم داشتی؟
هومن- می خواستم با،هم بریم شاه عبدالعظیم،سرخاک مادربزرگم
من- مادربزرگ تو،من بیام چیکار؟
«هومن درحالی که دست منومی کشید وتقریبا با زورمنوبا خود می برد گفت»
- می خوام اونجا دخیل ببندم،بختت وا شه.خداحافظ جناب رادپور
پدر- هومن درمورد حرفهایی که زدم فکرکن،باشه؟
هومن-چشم جناب رادپور،چشم
«بیرون اومدیم وسوارماشین پدرهومن شدیم.یک بنزمدل بالا بود»
من- هنوزنیامده،زدی به اموال پدرت؟
هومن- این که چیزی نیست،خبرنداری.اولتیماتوم دادم بهش،تا آخرهفته باید برام یک ماشین شیک بخره وگرنه هرروزماشینش رو می برم
من- اون بیچاره پدرت،که حرفی نداره.تا حالا ازچه بابت برات کم گذاشته؟
هومن- ازچه بابت؟!(با پوزخند).ازبابت عشق ومهربانی!
من مگه چند سالم بود فرهاد که ازمادرم جدا شد؟بخاطرچی؟خودخواهی.نمی گم مادرم زن خوبی بود.ولی هرچی بود مادرمن بود.
دوسال بعداز طلاق مادرم،ازدواج کرد.فرهادمن درسته که کوچک بودم ولی همه چیزروخوب می فهمیدم.دعواها،کتک کاری ها،فحش ها.
اگربدونی هرشب درخونه ما چه خبرمی شد.به محض اینکه پدرم ازکارخونه برمی گشت،جنجال شروع می شد.طوری شده بودکه وقتی آفتاب غروب میکرد،غم عالم
می ریخت تو دلم.ازشب نفرت داشتم.
تا پدر می اومد،ده دقیقه نگذشته بودکه می پریدن بهم.یه شب نوبت پدربود،یه شب نوبت مادرم که دعوا رو شروع کنه.
خدا می دونه فرهاد چی می کشیدم.با همون کوچکی یک دقیقه به دامن مادرم می چسبیدم والتماس می کردم،یک دقیقه به کت پدرم آویزون می شدم و زار می زدم.
ولی به تنها چیزی که توجه نداشتن من بودم.
«حرکت کردیم.بغض گلوی هومن را گرفته بود.تا حالا اونواینطوری ندیده بودم.شخصیت پنهان هومن بود.باورنمی کردم که این آدم،همان هومن باشه.»
بعداز چند دقیقه رانندگی،یه دفعه ماشین رو کناری پارک کرد و روبه من گفت:
- یه شب فرهاد،دعواشون خیلی بالا گرفت.مادرم یه چیزی پرت کردطرف پدر،خوردبهش.پدرهم شروع کردبه کتک زدن اون.حالا نزن کی بزن.
فرهاد تا حالاکسی مادرت روکتک زده وتو واستی نگاه کنی؟نه،می دونم.خیلی سخته.اون شب واقعا دلم می خواست پدرم رو بکشم.
بالاخره ازهم طلاق گرفتند.تا مدتها پدرم یه گوشه می نشست ومات،درودیوارونگاه می کرد.حال من رو نمی تونی درک کنی که چه می کشیدم.اون موقع من شش سالم بود.
مادرم یکسال بعد دوباره ازدواج کرد.ازش نفرت دارم.
پدرهم دوسال بعدازجدایی،دوباره ازدواج کرد.باهمین خانم که به اصطلاح مادرمه.
من- ولی هومن فکرنکنم نامادریت زن بدی باشه؟اینطوربه نظرنمی آمد
هومن- چرا بد باشه؟تمام اختبارات،دستش بود.بعداز ازدواجش،وقتی بچه دارشد اول از همه پدر رو وادارکرداین خونه روبنامش کنه.
سرهمین موضوع،مدتی باهمین بگومگو داشتند.تلافی اختلافشون روسرمن درمی آوردن.
هرازگاهی که پدربرمی گشت خونه،یه سوسه می اومد وپدرم روبه جون من می انداخت.
وقتی هم که بچه دارشد،من شدم اخ.همه محبتها به طرف اون بچه متوجه شد.
آخه میدونی فرهاد،مال بی صاحب،بی ارزش می شه.اگرراستش روبخوای من بیشترخونه شما بودم تا خونه خودمون.
حالام که می بینی پیغام می ده که دلش برام تنگ شده ازترسشه!
آخه دیگه من اون پسربچه هشت،نه ساله نیستم.خارج رفتن من هم باعثش اون شد.فرستاد منوخارج که سرخرنداشته باشه.الان هم که آمدم،
معلوم نیست،شاید اموال پدرم رو به نام خودش کرده باشه.(حرکت کردیم)
فرهاد یه دفعه بلائی سرمن آوردکه هیچوقت یادم نمی ره.پدرم ممنوع کرده بودکه وقتی خودش نیست،نامادریم ازخونه بیرون نره.
یه روزنزدیک ظهربود من رو تنها گذاشت خونه ورفت
من خیلی ترسیدم.حساب کن تواون خونه بزرگ،یک پسربچه تنها،چقدر می ترسه!
تا ساعت سه بعدازظهربرنگشت.حالا من،هم ترسیده بودم،هم گرسنه.
وقتی برگشت،من زدم زیرگریه گفتم«پدربیاد بهش میگم»
وقتی شب پدربرگشت،من اصلا جریان رو فراموش کرده بودم.می دونی به پدرم چی گفت؟
رفت به پدرم گفت که من می خواستم دامن اون روبزنم بالا!!باور می کنی؟
اون شب چنان کتکی ازپدرم خوردمکه نگو.اصلا پدراجازه نداد که من حرف بزنم.
روزی که می خواستیم بریم خارج یادته؟توی فرودگاه به پدرم گفتم که پدر،سوسن خانم اون روزبه شما دروغ گفت.من اون کار رو نکرده بودم.
اون می خواست ازمن زهرچشم بگیره که اتفاقا موفق هم شد.
فرهاد بعداز اون جریان بقدری ازش حساب می بردم!
من- چرا تا حالا این چیزا روبرام نگفته بودی؟
هومن-دیگه لزومی نداشت.اکثرا که خونه شما بودم.بعدهم که ازایران رفتیم،راحت بودم،دیگه به این مسائل فکرنمی کردم.ولی حالاچرا،چون دوباره برگشتم تواین خونه.
میدونی فرهاد؟دولت بایدوقتی که قانون مربوط به طلاق وجدایی رو می نویسه،قانونگذارها رو ازبین آدمهایی مثل من انتخاب کنه که دردبی مادری
ویا بی پدری را کشیده باشند،نه چهارنفرکه اصلا نمی دونن طلاق چیه!
باید وقتی که زن وشوهری برای طلاق به دادگاه مراجعه می کنند،اول یک مجازات سخت برای هردونفردرنظربگیرند بعد آنها ازهم جدا شوند،مثل شلاق!
دادگاه های ما اصلا به فکربچه ها نیستند که ازتظرروحی چه بدبختی هایی می کشیم وبعداز اینکه بزرگ شدیم با چه مشکلات روحی وارد اجتماع می شویم.
من- اینا همه مربوط به طرزازدواج ما ایرانی هاست.همین که می فهمیم یه دخترنجیبه،زود باهاش ازدواج می کنیم.متوجه نیستیم که اخلاقمون باهم جورهست یا نه
هومن- اتفاقا ازدواج پدرومادرمن هم همینطوربوده!
من- ازمادرت چه خبرداری؟
هومن- هیچی،یکبارهم نیومد ببینه من زنده ام یا مرده.خیلی بی عاطفه بود.عاشق پسرخالش بوده،به زوردادنش به پدرمن.بخاطرپول
خوب دیگه بگذرییم فرهادخان.روزگار،خوب وبد می گذره.فقط آدم خوبی ها وبدی ها یادش می مونه شاید حالا نوبت من باشه!
«دیگه کم کم رسیده بودیم.ازطرف بازار،به طرف حرم رفتیم وبعدازپارک ماشین،وارد بازارشدیم.همون طورکه جلومی رفتیم ومغازه ها
رو تماشا می کردیم،چشمم به پیرزنی افتاد که گوشه ای نشسته بود ودرمقابل خود،چند لیف حمام وسنگ پا گذاشته بود،برای فروش.
بههومن نشونش دادم وگفتم:
- هومن برگشتیم یادت باشه یه کمکی به این پیرزنه بکنیم
هومن- که چی؟امروزتوکمک کردی،بعدش چی؟مگه درروزچقدرمی تونه لیف وسنگ پا بفروشه؟
من- روزی رو خدا میده نه من وتو!
«به طرف باغ طوطی رفتیم که البته دیگه نه تنها طوطی اونجا دیده نمی شد،بلکه پرنده زیادی هم به چشم نمی خورد»
من- اول هومن اعمال اینجا بعد فاتحه
«وقتی بعد سرخاک مادربزرگش رسیدیم هومن گفت:»
- این خدابیامرز هم خیلی زور زد تا پدرومادرم ازهم جدا نشن ولی نشد
من- ازکدومشون بیشترناراحتی؟یعنی کدومشون مقصربودند؟
هومن- هردوشون.تودعوا اگه یه طرف ساکت باشه که دعوا نمی شه!ولی اگه منظورت اینه که کدومشون بیشترمقصرند بایدبگم مادرم.
این مادرم بود که بخاطر پول دعوا راه می انداخت دلش می خواست ازدارائی پدرم،چیزی هم نصیب اون بشه،اما راهش روبلد نبود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید