نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل نهم



همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت:
- پاك فراموش كردم بايد ناهار درست كنم شما حرف بزنيد من مي رم غذا درست مي كنم
فريدون بلند شد و گفت
- لازم نيست غذا رو از بيرون مي گيرم تو نمي خواد غذا درست كني
- نه نه لازم نيست از بيرون غذا بگيري خودم بلدم درست كنم
فريدون لبخندي زد و گفت:
- مي دونم بلدي اما بهتره حالا كه ما اين جاييم تو هم كنارمون باشي نه اين كه تا ظهر بري تو اشپزخانه
همه به او چشم دوخته بودند خودش هم فهميد كه خيلي تند رفته با چهره اي گلگون سرش را به زير انداخت و گفت
- من مي رم غذا بگيرم
مي خواست برود كه فرهاد گفت
- صبر كن تازه ساعت يازده مي مونه از دهن مي افته بذار يك ساعت ديگه برو بگير
فريدون سرش را تكان داد و گفت
- باشه پس فعلا مي رم كمي قدم بزنم
فرهاد گفت:
- زمين كه ميخ نداره بگير بشين
فريدون لبخندي زد و فرهاد گفت:
- آهان بريم خونه بهرام اي داد بي داد اصلا يادم نبود فري طبقه سوم ديگه؟
فروزان تاييد كرد فرذهاد بلند شد و گفت
- پس من و فريدون مي ريم خونه بهرام يه سري مي زنيم و بعد مي ريم غذا مي گيريم
فريدون هم مخالفتي نكرد سوزان گفت:
- عموجون منم بيام؟
فريدون او را بغل كرد و گفت
- بايد بيايي!
خنديد و او را بوسيد
سه نفري به طبقه بالا رفتند فرهاد زنگ را فشرد بهام تنها د ر خانه اش نشسته بود و در حال تماشا كردن فيلم بود در را كه باز كرد از ديدن كساني كه پشت در بودند نزديك بود بال در بياورد هيجان زده
گفت:
- واي فرهاد فريدون خداي من شما كجا اين جا كجا؟ پسر فكر كردم كه رفتي و ديگه بر نمي گردي
- سلام به رفيق عزيزتر از جونم چطوري؟
- عليك خوبم سلام فريدون چطوري بابا بيايين تو ديگه
فريدون نيز سلام و احوالپرسي كرد و وارد خانه شدند بهرام خانه شيكي داشت همه جا مرتب و تميز بود
بهرام سوزان را بوسيد و با مهرباني با او برخورد كرد در سالن پذيرايي روي صندلي نشستند فريدون گفت
- وقتي فرهاد گفت كه تو رو پيدا كرده باورم نشد خيلي از ديدنت خوشحالم
- ممنون من هم از اين كه باز شماها رو توي اين دنياي بزرگ پيدا كردم خوشحالم باورم نمي شه
- عيب نداره بذار يه قرص باور بهت بدم تا باورت بشه
خنديد و گفت
- تو هنوزم جكي پسر بي وفا كاش اين همه مدت اززهم خبري داشتيم
- مي دونم من بي وفايي كردم اما تو كه يك پا كاراگاه بودي پيدام مي كردي
- دستت درد نكنه هنوز به اين مقام نرسيده ام
فريدون خنديد بهرام گفت:
- برم براتون يك چيزي بيارم بخورين
فرهاد مانعش شد و گفت
- لازم نيست
بهرام نيز به ناچار نشست و گفت
- خب تعريف كنين ببينم چطور شد كه خونه اتو نو عوض كردين
- بهرام جان قصه اش درازه باشه براي بعد
- اره نمي خواد با يادآوري گذشته ها ناراحتي ايجاد كنيم تو از خودت بگو
بهرام لبخندي زد و گفت
- چي بگم ما كه تا ديپلم گرفتيم پدر بزرگم فوت كرد و همه رفتيم شهرستان خلاصه اون قدر ناراحت بوديم كه خدا مي دانه مادر بزرگم خيلي تنها شد . خاله و دايي ام گفتند نمي تونند بيان شهرستان زندگي كنند در عوض مادرم با پدرم مشورت كرد و ما به شهرستان رفتيم خودت كه يادته فرهاد من دوست داشتم ادامه تحصيل بدم برم دانشگاه بعد از دو سال برگشتم و بابا اين خونه رو برام خريد من اين جا زندگي مي كنم تابستون هام خونواده ام ميان اين جا به ديدنم خلاصه زندگي مي گذره ديگه گاهي ام من به اون جا مي رم
فرهاد پرسيد
- زن چي؟ زن نگرفتي؟
او خنديد و جواب داد
- من كه مثل تو هول نيستم زود بپرم توي ديگ روغن داغ
فريدون هم با خنده گفت:
- گل گفتي بهرام
فرهاد براي اين كه از خودش دفاع كند گفت
-مگه چيه خب دوست داشتم با دختر مورد علاقه ام ازدواج كنم و حالا هم سر به راه شدم!
بهرام به شوخي گفت:
پس حالا سر به راه شدي؟تو چي فريدون؟
- هيچي . من هنوز مجردم
بهرام گفت
- من يادمه قرار بود با دختر عموت عروسي كني چي شد؟
فرهاد نگاهي به فريدون كرد و در جواب گفت:
- قرار بود با خواهر زن من كه اون يكي دختر عمومونه عروسي كنه ولي خب نشد
- يعني رفت و با يكي ديگه عروسي كرد؟
فرهاد گفت:
- مي شه گفت اره ديگه
فريدون ناراحت به نظر مي رسيد دوباره به ياد رفتار فروزان در سال هاي گذشته افتاد ياد سخنان بي رحمانه او كه گفته بود دوستش ندارد و او را نمي خواهد آه كه چه سخت بود
- فريدون ناراحتي؟
فريدون رو به بهرام كرد و جواب داد:
- نه چيزي نيست
بهرام با لبخندي بر لب گفت
- عيب نداره فريدون زن مي گيري همه چي از يادت مي ره
فرهاد با خنده گفت
- نه بابا اين حاضره صد تا كفن بپوسونه اما زن نگيره
بهرام تعجب كرد دوست داشت درباره همسايه اش از فرهاد سوال كند اما فكر كرد شايد درست نباشد دل به دريا زد و گفت
- فرهاد خانمي كه تو اين اپارتمانه و سوزي دخترشه فاميل شماست؟
فرهاد با تعجب گفت:
- چقدر خنگي!
بهرام در حالي كه مبهوت مانده بود به او نگاه كرد و او ادامه داد
- اين فروزان اون يكي دختر عموم ديگه
بهرام با تعجب بيشتر پرسيد:
- همون كه فريدون مي خواستش؟
فريدون به او نگاه كرد فرهاد جواب داد
- خب اره ديگه همون كه...
فريدون بلند شد و گفت
- تو پيش بهرام بمون من خودم مي رم غذا بگيرم
سوزان هم همراه فريدون شد با رفتن انها فرهاد با خوشحالي گفت
- بهرام حالا تنها شديم بپر تو جزئيات
بهرام خنديد و گفت
- چيه مثل دخترا مي خواي بري تو جزئيات؟!
فرهاد با خنده به او نگاه كرد
- او موقع ها كه نديدم عاشق بشي حالا جي كسي رو دوست داري؟
بهرام به او نگاه كرد مي خواست بگويد نه اما دروغ بود او به كسي علاقه مند بود كسي كه توانسته بود قلبش را به لرزه در بياورد عاشقش كند او را به سوي جاده عشق بكشاند فرهاد به شوخي گفت
- مي بينم كه تو فكري مثل اين كه عاشقي!
- نه بابا من عاشقم نيستم
فرهاد موذيانه به او نگاه كرد و فقط لبخند زد بهرام گفت:
- فرهاد تو از خودت بگو
فرهاد با خنده گفت:
- چي بگم عزيزم از زنم بگم و شيرين زبوني هاش يا از خانواده ام و غيره چي مي خواي بدوني؟
- معلومه از همه چي راضي هستي فرهاد از فريدون بگو خيلي تو خودشه انگار پكره اون موقع ها اين جوري نبود مثل يك گلوله اتيش بود اما حالا
فرهاد به نقطه اي خيره شد وگفت
- فروزان فريدون رو نابود كرد فريدون عاشق اون بود مي پرستيدش مي دوني فكر نمي كنم كسي بتونه مثل فريدون عاشق باشه اون حتي جونشم به خاطر فروزان فدا كرد اما نشد...
بهرام مشتاق تر شد و پرسيد:
- چرا نشد؟
فرهاد نگاهش كرد و گفت
- معلومه فروزان اونو نمي خواست
بهرام با تعجب پرسيد
- چرا مگه فريدون چش بود؟
- عيب از فريدون نبود بگذريم اينارو مي خواي چه كار جالب نيستند
- دوست دارم بشنوم البته اگه اشكالي نداشته باشه
- اي كلك مي خواي سر از زندگي فريدون در بياري؟
- نه باور كن فقط مشتاق شدم اگر دوست نداري نگو اصرار نمي كنم
- نه جونم تو فكر كردي من نمي خو ام تعريف كنم اشكالي نداره فقط نمي خوام ناراحت بشي
- ناراحت نمي شم باور كن
- گفتم كه فريدون فروزان را دوست داشت مي دوني فروزان هم نسبت به اون بي ميل نبود هميشه با هم خوب بودند تا اين كه يه مدت رفتار فروزان تغيير كرد مدام مي خواست از فريدون فاصله بگيره همه اينو مي دونستند كه فروزان و فريدون براي هم اند مثل خودم و فرزانه كه مال هم بوديم فروزان مدام از جواب دادن درباره عروسي و ... طفره مي رفت تا اين كه گفت فريدونو نمي خواد البته با خود فريدون هم صحبت كرده بود آخ نبودي حال فريدون بيچاره رو ببيني بعد فهميديم فري يكي ديگه رو دوست داره انگاري طرف هم اومده بود خواستگاري اش اما عموي خدا بيامرزم قبول نكردند منظورم فروزان و فريدونه...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید