نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل چهارم

فرزانه در حالي كه اشك مي ريخت به طرف فروزان رفت و گفت:
- به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم اصلا چنين قصدي نداشتم اخه خودت مقصري كه بد برداشت مي كني مدام مي خواي تا يكي حرف مي زنه بزني تو دهنش و بگي ازارت مي ده
فروزان چشمان زيبايش را به او دوخت و گفت:
- مهم نيست خوب مي دونم كه هميشه و هر لحظه مقصر من بودم اره من مقصرم مقصري كه باعث تباهي همه چيز شده اما ديگه راحتم بذاريم. همه راحتم بذاريد همون طوري كه اين پنج سال تنها بودم و راحت. البته نه از لحاظ جسمي و روحي. بلكه راحت از اين نظر كه كسي كنارم نبود تا مدام در مقابل چشمانش شرمسار بشم تو هم گناهي نكردي خواهرم. همه گناها از منه از من از هر دو شما معذرت مي خواهم.
- فرهاد به ارامي گفت:
- - فروزان ناراحت نشو فرزانه واقعا منظوري نداشت همه ما خوب مي دونيم كه تو چقدر سختي كشيدي مي دونم اما بايد چهكار مي كرديم يا حالا بايد چه كار كنيم؟
فروزان مي خواست بگويد شما ها هيچ كدوم نمي دونيد كه من در اين پنج سال چي كشيدم هيچ كدوم از شما نمي تونين دركم كنيد تازه كاري هم از دستتون بر نمي ايد هيچ كاري. اما در عوض گفت:
- لازم نيست كسي كاريك نه
بلند شد و دست سوزان را گرفت و گفت:
- به هر حال روزگار رو بايد يه جوري گذروند ما هم مي گذرونيم با توكل به خدا خدا نگهدار
و از خانه خارج شدند فرزانه با رفتن خواهرش با صداي بلند گريست فرهاد گفت:
- تو نبايد خودتو ناراحت كني. اون هنوز به زمان نياز داره تا بتونه يه جوري گذشته رو فراموش كنه
فرزانه با گريه گفت:
- من نبايد اون حرفو مي زدم نبايد مي گفتم مثل چند سال پيشه من خيلي ديوونه ام فرهاد آه خدايا منو ببخش
فرهاد كنارش نشست و گفت:
- درست مي شه نگران نباش
فروزان و سوزان خود را به خانه رساندند سوزي با ديدن چهره غمگين مادر هيچ حرفي نزد در ذهن كودكانه اش هزاران سوال بي جواب مانده بود مي خواست بداند كه چرا مادر گريه مي كرد و منظور از گذشته ها چيست؟
او يك بچه بود كودك 4 ساله كوچك بود اما ذهني توانا داشت گويي بيشتر از سنش مسائل را درك مي كرد ماجراي مادرش او را گيج كرده بود و نمي دانست براي ارامش مادر چه بايد كند فروزان سعي مي كرد برخود مسل شود اما نمي توانست. ذهنش آشفته بود از خود مي پرسيد چرا به خاطر سخنان فرزانه زود عصباني شده و او را رنجانده بود.؟ چرا خاطرات و ماجراهاي گذشته نمي خواست دست از سرش بردارد؟ چرا راحتش نمي گذاشتند؟ گويي روزگار نمي خواست او را لحظه اي ارام بگذارد ارامشي توام با صفا و يكرنگي
صداي سوزي او را به خود بازگرداند:
- مامان!
نگاهش كرد او نگاه معصومانه اش را به چهره مادر دوخته بود مي خواست خود را در غم مادر شريك كند مي خواست مادر غم دلش را با او تقسيم كند فروزان با مهرباني گفت
- بله عزيزم بيا اينجا بيا دخترم
سوزان در آغوش مادر خزيد اشك بر گونه هايش مي ريخت خودش را به اغوش مادر فشرد و گفت
- ماماني... ديگه گريه نكني ها...من خيلي غصه مي خورم
فروزان با مهرباني نوازشش كرد و گفت:
- الهي من فدات شم عزيزم تو نبايد غصه بخوري حالا زوده تو هنوز بچه اي چي از اين دنيا مي دوني كه بخواي غصه اشو بخوري؟؟!
سرش را بلند كرد و چشم در چشم سوزان با لبخندي گفت:
- ديگه غصه نخوري ها
فروزان خنديد و گفت
- اي شيطون چشم! ديگه غصه نمي خورم حالا بگو چي درست كنم بخوريم؟
سوزان خنديد وگفت:
- يه چيز خوب
فروزان هم لبخند زنان برخاست و گفت
- بريم يه چيز خوب درست كنيم
بعد از صرف غذايي مختصر و ساده سوزي پرسيد:
- ماماني چرا پيش خاله اينا گريه كردي؟
- نمي دونم شايد دلم براي گريه كردن تنگ شده بود
- اما خاله فرزانه مي گه ادم نبايد گريه كنه تو چرا گريه كردي؟ دل ادم كه براي گريه تنگ نمي شه
- دل من هميشه براي گريه كردن تنگه اما حيف كه وقت ندارم اشكامو از چشمام بريزم بيرون
- من دوست ندارم گريه كنم
- خب نبايدم گريه كني تو فقط بايد بخندي به خاطر دل من دوست ندارم دختر قشنگم رو گريون ببينم
- منم دوست ندارم مامان قشنگمو گريون ببينم
فروزان او را بوسيد و گفت
- الهي من فدات بشم معلوم نيست تو اخرش با اين زبونت كيو بدبخت مي كني
هر دو خنديدند فروزان ظاهرا مي خنديد او در ميا نخاطراتش سر مي كرد به گذشته فكر مي كرد
شب وقتي سوزي خوابيد او كنار پنجره نشست به اسمان تيره اما پر ستاره چشم دوخت و با به خاطر اوردن سال هاي گذشته گريست به ياد مادر به ياد پدر به ياد روزگاري كه تباهش ساخته بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید