موضوع: رمان ياسمين
نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هشتم

نویسنده:م.مودب پور

توی تمام اتاقها فرشهای خیلی قشنگ و قدیمی پهن بود و توی بعضی از اتاقها رویهم رویهم فرش پهن شده بود.
آقای هدایت تمام خونه رو به ما نشون داد. واقعاً زیبا بود. تقریباً در تمام اتاقها، حداقل یک تابلوی قدیمی و گرون قیمت به دیوار نصب بود که آقای هدایت اسم نقاش و تاریخچه اون رو برامون تعریف می کرد. اتاقی که خود آقای هدایت توش زندگی می کرد یه بقولِ خودش پنج دری بود که یه طرفش کتا بخونه ای قدیمی بود شاید مال حدود صد سال پیش!
دور تا دور دیوار تابلوی نقاشی بود که یکی از اونها تصویر زنی بیست وهفت هشت ساله رو با آرایش و لباس سبک دوره قدیمی نشون می داد. بسیار زن زیبائی بود.
کاوه_ شما واقعاً اینجا تنها زندگی می کنید؟ می دونید قیمت این تابلوها و فرشها چقدره؟
هدایت_ آره. بعضی هاش اصلاً قیمت نداره! توی اون کتابخونه کتابهایی هست که شاید قیمت هر کدوم پول یک آپارتمان باشه. همه خطّی اثر آدمهای بزرگی که شاید صدها ساله که دیگه وجود ندارن.
کاوه_ اون وقت شما نمی ترسید که یه وقت خدای نکرده، دزدی چیزی بیاد و سر شما بلایی بیاره و همه چیز رو ببره؟
هدایت_ اگر کسی پیدا بشه و این لطف رو در حق من بکنه که دیگه مشکلی باقی نمی مونه! ولی از حدود بیست سالِ پیش تا حالا، شما اولین کسانی یا بهتره بگم تنها کسانی هستید که وارد این ساختمون شدید. این خونه اوندر نفرین شده س که حتی دزد هم توش نمی آد!
_ چرا این حرفها رو می زنید؟ اینجا همه چیز قشنگه. قشنگ و اسرار آمیز! حیف نیست که آدم یه همچین جائی زندگی کنه و اینقدر نا امید و غمگین باشه؟
« آقای هدایت دستی روی شونه من گذاشت و گفت:»
_ اینا همه ظاهر خونه س پسرم.هر ظاهری یه باطن هم داره. حالا شما بشینید تا من این بقول امروزی ها شومینه رو روشن کنم که گرم بشیم.
_ برایِ من یه چیز خیلی عجیبه. چطور وقتی حدود بیست ساله که کسی داخل ساختمون نشده تقریباً همه جا تمیز و بدون گرد و خاکه؟ توی بیست سال باید ده سانتیمتر حداقل خاک روی هر چیزی نشسته باشه.
« هدایت همون طور که هیزم تو شومینه یا بقول خودش بخاری دیواری میذاشت گفت:»
_ فکر کردی کار من توی این خونه چیه؟ سالهاست که این وظیفه من بوده!
« من و کاوه با تعجب همدیگر و نگاه کردیم»
کاوه_ یعنی شما با این سن و سال تمام این اتاقها رو جارو گرد گیری می کنین؟!
« آقای هدایت یادمه دیشب قبل از تصادف یه نون سنگک دستتون بود. اگر آدرس نونوائی رو بدین می رم چند تا نون می گیرم.
کاوه_ من میدونم نونوائی کجاست، میرم می گیرم.
« کاوه برای گرفتن نون رفت و آقای هدایت هم مشغول درست کردن چائی شد»
هدایت_ آدم وقتی سالها تنها زندگی کنه مهمون نوازی هم از یادش می ره.
_ زحمت نکشین، ما با اجازه تون مرخص می شیم، البته بعد از اینکه کاوه نون گرفت و آورد.
هدایت_ ترس من هم از همین بود که تو بخوای مرخص بشی! آخه می دونی هر کسی که حوصله کسی دیگه ای رو نداشته باشه، اجازه مرخصی می خواد.
_ اصلاً منظورم این نبود. فقط نمی خواستم که تو زحمت بیفتید.
هدایت_ نه، حق داری، دیشب تا صبح نخوابیدین. برید استراحت کنین امّا ازت خواهش می کنم که منو فراموش نکنی. هر وقت بیکار شدی سری به من بزنی. می بینی که، من اینجا تنهام و مونسم این طلاست. نمی خوام توقع کنم که هر روز به دیدنم بیای، هر چند که اگر اینکار رو بکنی خیلی خوشحالم کردی ولی هر وقت تونستی بیا پیشم. با هم می شینیم و حرف می زنیم. خیلی دلم می خواد برات کمی درد دل کنم. می دونی ما پیر مرد ها کمی پر حرف می شیم. روزگاره دیگه!
« تا چایی حاضر شد، کاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائی، از آقای هدایت خداحافظی کریم و از خونه بیرون اومدیم.»
کاوه_ می آی خونه ما؟
_ نه، خسته م، می رم خونه خودم. فقط کاوه نکنه از خونه آقای هدایت و چیزهایی که اونجا دیدیم برای کسی حرف بزنی ها! حرف دهن به دهن می گرده و خبر به گوش نا اهل می رسه یه وقت می بینی خدای نکرده یه نفر به هوای چهار تا کتاب بلایی چیزی سر این پیر مرد بد بخت می آره. حالا اگه حوصله شو داری منو برسون خونه، دستت درد نکنه، دارم از خستگی می میرم.
کاوه_ نه، خیالت راحت باشه، به کسی چیزی نمی گم. تو هم بیا بریم خونه ما.
_ به جان کاوه، خونه خودم راحت ترم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید