احمد در «خانه دوست كجاست»
جام جم:احمد بزرگمردي كوچك است. آنقدر بزرگ است كه بيشتر از همه بزرگترها در قبال همنوع خود احساس مسووليت كند و از طرفي آنقدر هم كوچك هست كه آلوده دنياي زشت بزرگترها نشده باشد.
با محبت است. طوري كه تمام مدتي كه معلم كلاس دارد محمدرضا را مواخذه مي كند او شديدا متاثر است اما كاري از دستش برنميآيد. در عوض وقتي بعد از تمام شدن ساعت مدرسه محمدرضا زمين مي خورد فرصت خوبي است تا احمد با جمع كردن وسايل او و حتي تميز كردن شلوارش به او ثابت كند تا وقتي احمد دوستش است تنها نيست.
احمد خودش ولي تنهاست. خيلي تنها. دور تا دورش را بزرگترهايي گرفتهاند كه هيچكدام نه زبان او را ميفهمند و نه كمترين توجهي به او ميكنند و از همه بدتر اينكه انگار هرچه سن ازشان گذشته احمقتر شدهاند! معلمي كه مدام اشتباه ميكند و به روي خودش هم نميآورد و نميخواهد بپذيرد كه چيزي بيشتر از اين بچههاي فهميده نميداند. مادربزرگي كه همهاش نگران با كفش رفتن احمد روي بالكن است، مادري كه كمترين اعتمادي به پسرش ندارد و با دروغگو خواندن احمد مدام حرف خودش را تكرار ميكند، مردي كه درست مثل چهارپايان، بر پشت خود، بار حمل ميكند و درست مثل همان گاو و الاغي كه از كنار احمد رد ميشوند به او بياعتناست. پيرمرد بيحالي كه حوصله جواب دادن به او را ندارد، پيرزني كه بيمار است و كمكي از دستش برنميآيد، پدربزرگي كه معناي تربيت را وارونه شناخته و نه فقط كمكي به احمد نميكند كه مانع و مزاحم انجام وظيفه اوست. مرد ميانسالي كه امانتي بودن دفتر مشقي كه دست احمد است كمترين اهميتي برايش ندارد و برگي از آن را پاره ميكند و حساب و كتاب معاملاتي بر روي آن انجام ميدهد. هيچ كس احمد را درك نميكند اما او به همه احترام ميگذارد و واقعا از فرط ادب و تربيت شگفتزدهمان ميكند. از خود ميپرسيم راستي اين كودك ادب و احترام را از كداميك از اين بزرگترهاي فاقد ادب و تربيت آموخته؟ شايد اگر احمد را دوست داريم دليلش همين بزرگمنشي و شعور بالاي اوست طوري كه انگار نيازي ندارد آن را به رخ ديگران بكشد و ترجيح ميدهد فقط سكوت كند و نظارهگر رفتار بچگانه بزرگترها باشد. او با وجود مخالفتش با بزرگترها به حرف آنها گوش ميدهد و هركاري از او ميخواهند انجام ميدهد مگر وقتي كه مجبور باشد به حرف آنها عمل نكند. وقتي كه مساله مهمتري در ميان باشد. وقتي كه خواسته بزرگترها در مقابل وظيفه و تكليف قرار بگيرد و ارزش والاي مسووليتپذيري، مورد تهديد قرار بگيرد. در بين اين آدمبزرگها ولي يك نفر با بقيه فرق دارد. همان پيرمرد مهربان نجار كه فرزند هم ندارد چه برسد به نوه. همان كه نسبت به در و پنجرههايي كه ساخته مثل هنرمند نسبت به اثرش، تعلق خاطر دارد و ناراحت است از اينكه اينها را با خود به شهر ميبرند. ميان روح لطيف اين پيرمرد و روح بزرگ احمد رابطهاي وجود دارد. او احمد را درك ميكند و احمد هم او را. اگر بقيه نميخواهند به احمد كمك كنند او ميخواهد اگرچه در واقع كمكي نميكند. احمد هم براي همين نيت او آنقدر ارزش قائل هست كه غلط بودن آدرسش را به روي او نياورد.
احمد آخر سر خانه دوستش را پيدا ميكند. قلب او خانه محمدرضا است. قلب عاشق و مهربانش