10-20-2012
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دیوان شمس تبریزی
محتسب در نيمشب جايی رسيد
در بُن ِ ديوار مستی خفته ديد
گفت: هی مستی؟ چه خوردستی؟ بگو
گفت: از اين خوردم كه هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو كه چيست؟
گفت: از آنکِ خوردهام گفت: اين خفی ست
گفت: آنچ ِ خوردهای آن چيست آن؟
گفت: آنکِ در سبو مخفیاست! آن!
دَور میشد اين سؤال و اين جواب
مانده چون خر محتسب اندر خلاب*
گفت او را محتسب: هين «آه» كن
مست «هو! هو!» كرد هنگام سَخُن
گفت: گفتم «آه» كن، «هو» میكنی؟
گفت: من شاد و تو از غم منحنی
«آه» از درد و غم و بيدادی است
«هویهوی» میخوران از شادی است
محتسب گفت: اين ندانم؛ خيز! خيز!
معرفت متراش و بگذار اين ستيز!
گفت: رو؛ تو از كجا؟ من از كجا؟
گفت: مستی؛ خيز! تا زندان بيا!
گفت مست: ای محتسب بگذار و رو!
از برهنه كی توان بردن گرو؟
گر مرا خود قوّت رفتن بُدی
خانه ی خود رفتمی، وين كی شدی؟
من اگر با عقل و با امكانمی
همچو شيخان بر سر دكّانمی
*خلاب= گل و لای، لجن زار
حضرت مولانا
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|